«خسرو» و «شیرین»، «لیلی» و «مجنون»، «یوسف» و «زلیخا»، «فرهاد» و «شیرین» ، «وامق» و «عذرا» و «ویس» و «رامین» اینها نام شماری از سرشناسترین عاشقان و معشوقانی است كه سرگذشت عاشقانه پُر فراز و نشیبِ آنان، موضوع سرایش تعدادی از بهترین آثار غنایی و عاشقانه تاریخ ادبیات فارسی شده است.
ماجرای عشق شكوهمندِ خسرو به شیرین و نیز دلبستگیِ خالصانه فرهادِ كوهكن به شیرین را حكیم نظامی گنجوی به زیبایی در مثنویِ «خسرو و شیرین» روایت كرده و پس از او نیز دیگر شاعرانی چون امیرخسرو دهلوی و دیگر مقلّدان نظامی به نظمِ آن پرداختهاند؛ هرچند پیش از نظامی نیز فردوسی بزرگ داستان خسرو و شیرین را در «شاهنامه» آورده است.
«لیلی و مجنون» را نیز نظامی جاودان ساخته و مقلّدانش نیز به پیروی از او بارها و بارها آن را از نو سرودهاند. از «وامق و عذرا» عنصریِ بلخی نیز گرچه جز بیتهایی اندك باقی نمانده، اما بعد از وی شاعرانی چون قتیلی بخارایی و خواجه شعیب جوشقانی و میرزا محمدصادق نامی اصفهانی این داستان عاشقانه یونانی را دوباره به نظم كشیدهاند.
«ویس و رامین» را هم كه داستانی بازمانده از عهد اشكانیان بوده است، فخرالدین اسعد گرگانی به رشته نظم كشیده و «یوسف و زلیخا» را هم كه به نادرستی به فردوسی نسبتش میدادند، بار دیگر در قرن نهم به ذوق و كوشش خواجه مسعود قمی و نورالدین عبدالرحمن جامی سروده میشود تا روایتهایی دیگر از این «احسن القصصِ» قرآن كریم در گنجینه ادبیات فارسی به یادگار بماند.
** ورقه و گلشاه؛ منظومهیی عاشقانه با طعم فراق
اما در كنار این مثنویهای عاشقانه، یكی از كهنترین داستانهای عاشقانه ادبیات فارسی كه خوشبختانه از گزند حوادثِ روزگار محفوظ مانده و امروزه در دسترسِ فارسی زبانان است، منظومه ای است به نام «ورقه و گلشاه». این مثنوی را شاعری به نام «عیّوقی» سروده كه تاریخ سرایش آن به احتمال بسیار قبل از پایانِ سده پنج هجری است.
این مثنوی كه مانند بسیاری از منظومههای داستانی قرنهای چهارم و پنجم چون «شاهنامه» فردوسی و «وامق و عذرا» عنصری در بحر متقارب مثمن محذوف / مقصور (فعولن فعولن فعولن فعل / فعول) سروده شده، ماجرای عشقی پر سوز و گداز بین دو عاشق و معشوق از یكی از قبیلههای عرب، به نام «بنی شیبه» را روایت میكند؛ عشقی كه با درنوردیدن مرزهای فراق و هجران، به تراژدی نزدیك میشود و پس از آن به شكلی معجزگونه وصال را برای عاشق و معشوق دلسوخته رقم میزند.
از عیّوقی، شاعری كه «ورقه و گلشاه» را سروده، اطلاعی در دست نیست جز اینكه به قول مرحوم استاد دكتر ذبیح الله صفا مصححِ «ورقه و گلشاه» با توجه به اشارههای شاعر در متنِ اثر، تنها میدانیم كه او فردی مسلمان بوده و سرایش این منظومه را در بهارِ یك سال آغاز كرده و در همان سال به انجام رسانده است؛ و نیز این را میدانیم كه عیّوقی اثر خود را به نام «سلطان محمود» درآورده است:
«تو عیّوقیا گَرت هوش است و رای / به خدمت بپیوند به مدحت [= ستایش] گرای
به دل مِهر سلطانِ غازی بجوی / به جان مدح سلطان محمود گوی
ابوالقاسم آن شاه دین و دُوَل / شهنشاه عالم، امیر ملل»
(ورقه و گلشاه به تصحیح دكتر ذبیح الله صفا، صفحه 3)
درباره اینكه این «سلطان محمود» كدام محمود است، دیدگاههای گوناگونی مطرح شده است، زیرا در فاصله 138 سال از 387 تا 525 هجری قمری، سه نفر با نام «محمود» به حكمرانی میرسند. نخست، یمینالدوله ابوالقاسم محمود بن سبكتگین، معروف به سلطان محمود غزنوی، كه از 387 تا 421 در نهایت اقتدار سلطنت كرد. دوم، محمود بن ملكشاه سلجوقی، پسر تركان خاتون بود كه از 485 تا 487 حكومت كرد و با مرگش، سلطنت به برادرش، بركیارق، رسید. سومین محمود نیز، پادشاهی است به نام محمود بن محمد بن ملكشاه سلجوقی كه از 511 تا 525 ق حكومت كرد.
مرحوم استاد صفا در مقدمه «ورقه و گلشاه» نوشتهاند كه با توجه به لفظ «غازی» كه در شعر عیّوقی آمده، منظور شاعر به احتمال فراوان همان سلطان محمود غزنوی است كه به لقب «غازی» نیز در تاریخ شهره است. (ورقه و گلشاه، صفحه چهار و پنج)
** ماجرای عشق پسرعمو و دختر عمو
منظومه «ورقه و گلشاه» داستان عشق جانسوز پسر جوانی به نام «ورقه» به دختر عمویش، «گلشاه»، است كه در راه این عشق، دوریها، جنگها، بیوفاییها و خون دلخوردنهای بسیاری پیش میآید. این دو عاشق و معشوق، فرزند دو برادر از قبیله «بنی شیبه» اند؛ پدر ورقه، «هُمام» نام دارد و پدر گلشاه، «هلال».
ورقه و گلشاه از كودكی در كنار هم بودند و با هم بالیده و رشد كرده و نزد معلم درس آموخته بودند. این دو كه از كودكی با هم اُنس داشتند، دل به هم میبازند و عشق یكدیگر در خانه دل خویش جای میدهند. پدر و مادرهایشان كه حال فرزندان خود را میبینند، جشنی در قبیله برپا میكنند تا گلشاه را به عقد ورقه درآورند.
نغمه چنگ و آوای موسیقی فضای قبیله را پُر كرده بود و همه اهل حیّ یا همان قبیله آماده جشن عقد این دو یار صمیمی شده بودند كه ناگهان:
«برآمد ز گردون و هامون خروش / مصیبت شد آن شادی و ناز و نوش
زمین شد پر از مرد شمشیرزن / كه بُد پیشِ شمشیرشان شیر، زن
سپاهی همه سركش و تیره رای / همه دیو دیدار [= چهره] و آهن قبای
ز بهرِ شبیخون و از بهر كین / تو گفتی كه بَررُستهاند از زمین
همه تیغها از نیام آخته [= بیرون آورده شده] / همه كینه و جنگ را ساخته...
به كُشتن همی گردن افراشتند / كسی را همی زنده نگذاشتند
براندند بر خاك بر، سیل خون / شد از خونِ گُردان [=دلیران] زمین لالهگون» (پیشین، صفحه 10)
ربیع بن عدنان، سالار قبیله بنی ضبّه (در سه منزلی قبیله بنی شیبه) كه به گلشاه علاقهمند بود و چندین بار با فرستادن پیغام او را از پدرش خواستگاری كرده، اما پدر گلشاه به پیامهای او پاسخی نداده بود، وقتی میفهمد كه قرار است گلشاه را به عقد ورقه درآورند، با مردان جنگجوی خود به جشن عقد ورقه و گلشاه حمله میكند و پیش از عقد آن دو دلداده، با كشتن شماری از اهل قبیله، جشن را به هم میریزد و گلشاه را نیز همراه خود میبرد.
ربیع، گلشاه را نزد خود مینشاند و با تقدیم كردن زر و سیم و گوهرهای گرانبها به گلشاه، با مهربانی و فروتنی از عشقِ پرشورِ خود به او سخن میگوید. در همین حال گلشاه چاره ای میجوید و با نقش بازی كردن، به ربیع میگوید كه تا زنده است، در خدمت او خواهد بود و جز او به كسی نخواهد اندیشید، اما از ربیع میخواهد كه یك هفته به او زمان دهد تا آماده پیوند زناشویی با ربیع شود:
«چو بگذشت یك هفته از كار من / نباشد كسی جز تو سالار من
تو را جای روبم [= جاروب میكنم] به گیسوی خویش / تو را دانم اندر جهان شوی خویش...
ربیع بن عدنان به گفتارِ اوی / بِبُد شاد و ایمن شد از كارِ اوی
نبود آگه از مكر سرو سَهی / به دام اندر آویخت از انبُهی...» (پیشین، صفحه 14)
** لشكركشیِ عاشقِ دلخسته برای بازپسگیری معشوق از دست ربیع بن عدنان
از آن سوی، ورقه و اهل قبیلهاش به خود میآیند و میفهمند كه ربیع بن عدنان گلشاه را ربوده است؛ از اینرو، مردانِ جنگی قبیله با همراهی ورقه و پدرش برای گرفتن انتقام و رها كردن گلشاه، راهی منزلگاه قبیله بنی ضبّه میشوند. ربیع نیز با آگاه شدن از این ماجرا، جنگآورانِ قبیله خویش را جمع میكند تا مقابل بنیشیبه بایستند.
ربیع پیش از رفتن به میدان، بار دیگر نزد گلشاه میآید تا از وفاداریِ دخترِ بنیشیبه نسبت به خویش مطمئن شود. ربیع به گلشاه میگوید: ورقه و جنگیانِ بنیشیبه برای جنگ آمدهاند؛ میخواهم بدانم تو دلت با من است یا با ورقه. زیرا اگر دلت با من باشد، از یك جهان دشمن نیز نخواهم ترسید و به پشتیبانیِ عشق تو لشكر دشمن را درهم میشكنم. گلشاه اما باز هم نقش بازی كردنش را برای ربیع ادامه میدهد تا بتواند از چنگ او به سلامت رها شود:
«بدو گفت گلشاه، كِاِی نامجوی / میاندیش وز دشمنان كام جوی
كه تو تا قیامت مرا مهتری [= سرور من هستی] / ز صد ورقه بر من گرامیتری
شب و روز من در وفای تواَم / پرستنده خاك پای تواَم
ربیع ابن عدنان عجب شاد شد / به گفتار او از غم آزاد شد» (پیشین، صفحه 19)
** نبرد دو مرد عاشق / كشته شدن پدرِ ورقه
ربیع در مصاف تن به تن با لشكر ورقه، چهل مردِ جنگی را از پای درمیآورد و آنگاه رجز میخواند كه به جای افراد عادی، یكی از سالارانِ لشكر به مصافِ او بیاید. او با فریاد زدنِ اینكه گلشاه او را نسبت به ورقه ترجیح داده، به آشكارا ورقه را به میدان فرا میخواند. ورقه نیز كه خونش به جوش آمده، رزمجامه بر تن محكم میكند و آماده رفتن به نبرد با ربیع میشود كه ناگاه، پدرش، همام، جلو او را میگیرد و نمیگذارد كه به آوردگاه برود و به جای پسر، خود به میدان میرود.
پس از زد و خورد بسیار بین ربیعِ جوان و پدر ورقه كه پشتش خمیده بود و مویش سپید، عاقبت پدر ورقه به دست ربیع كشته میشود. ورقه را مرگ پدر جَریتر میكند و او هم برای بازپسگیریِ ناموسِ خویش و هم به قصد گرفتن انتقام خون پدر، برای كشتن ربیع به میدان میآید.
جنگی دشوار بین ربیع و ورقه در میگیرد؛ جنگی كه حفظِ جان، مقصود دومِ طرفین از آن است و خواست نخست و اصلی هر یك از دو جنگجو، به دست آوردن جانان، یعنی گلشاه است. این مصاف تن به تن، هم رقیب را برای همیشه از میدانِ عاشقی و زندگی بیرون میكند و هم معشوق را به جنگجوی پیروز میبخشد. بنابراین، دو دلاور هرچه در توان دارند، میگذارند تا جانِ یكدیگر را بستانند. نخست با نیزه به یكدیگر ضربه میزنند، كه پس از چندی نیزهها میشكند؛ سپس با شمشیر نبرد میكنند كه شمشیرها نیز خرد میشود؛ به گرزهای سنگین دست میبَرند، اما شدت ضربهها موجب میشود كف دستهایشان تاول بزند و نتوانند كارِ جنگ را با گرز ادامه دهند؛ پس دوباره شمشیر و نیزه در اختیارشان میگذارند:
«به میدان در، آن هر دو خسرونژاد / به كینه بگشتند چون تندباد
ربیع ابن عدنان برآورد خشم / یكی حمله كرد آن سگ شوخ چشم [= بیحیا]
سر نیزه بگذارد بر رانِ اوی / كه از درد آزرده شد جان اوی
اَبر [= بر] پهلوی اسپ رانش بدوخت / رخِ ورقه از درد دل برفروخت
پیاده شد از اسپ، اسپش بمرد / پیاده بر آن خستگی حمله بُرد
یكی نیزه ای زد به بازوش [بازوی ربیع] بر / كه بردوخت بازو به پهلوش بر
ولیكن به جانش نیامد گزند / ز بازوی خود نوك نیزه بكند
تَنِ هر دو در بندِ غم بسته شد / همین خسته گشت و همان خسته شد» (پیشین، صفحه 30 و 31)
درست است كه منظومه «ورقه و گلشاه» اثری است عاشقانه و در شمارِ ادب غنایی، اما در بخشهایی از این داستان كه سخن از جنگ و میدانِ نبرد و اسپ و گرز و شمشیر به میان آمده، عیوّقی به خوبی صحنههای رزمی را به تصویر كشیده و با توصیفهای ساده، عینی و روان، رزمگاه و رزمجو و رزم را به شكلی دیدنی برای خواننده تعریف كرده است.
** گلشاه وارد میدان نبرد میشود / نجات دادن و اسیر شدن
اما افزون بر افرادِ دو لشكر كه رزمِ تن به تنِ دو عاشقِ زخمی را نظارهگر هستند، این نبردِ عشقی یك تماشاگر ویژه نیز دارد: گلشاه. عیوّقیِ شاعر در ادامه روایت خویش تعریف می كند كه گلشاه نیز رزم جامه میپوشد و روی خود را نیز میپوشاند و در كسوت سربازان، به آوردگاه میآید و از یك سو ورقه را میبیند كه رانش زخمی شده و از سوی دیگر ربیع را كه خون از بازویش جاری است. معشوق نبرد دو مردی را كه سرنوشتش به سرنوشتِ آنان گره خورده است، به دقت نظاره میكند. ورقه سوار بر اسبی دیگر حمله تازه ای را آغاز میكند، اما به ناگاه اسبش با سر به زمین درمیآید و ورقه نقش بر زمین میشود و در چشم بر هم زدنی ربیع را خنجر به دست، روی سینه خود میبیند.
ربیع میخواهد سر از تن ورقه ببرد و كار را یك سره كند و همه اینها را گلشاه دارد با دلی پُر از خون تماشا میكند. ورقه كه مرگ را حتمی میبیند، در آخرین لحظه ربیع را سوگند میدهد كه اجازه دهد یك بار دیگر روی گلشاه را ببیند:
«بگفتا بر این دل میافزای درد / به حق خداوند جبّار و فرد
از آن پیش تا كِم [= كه مرا] درآری ز پای / یكی روی گلشاه ما را نمای
كنونم مكُش، دست و پایم ببند / بِبَر نزد آن زادسرو بلند
به دیدارِ آن ماه مهمان كنم [= مرا مهمان كن] / به پیش وی آنگاه قربان كنم» (پیشین، صفحه 34)
ربیع خواست او را می پذیرد و با خفت و خواری او را حركت میدهد تا نزد گلشاه ببَرد. در این حال، گلشاه سوار بر اسب، نقاب از رخ باز میكند و شتابان نزد ربیع و ورقه میآید. ربیع گمان میكند كه گلشاه از دوری او بیتاب شده و به میدان آمده تا او را ببیند، اما گلشاه در یك لحظه ناغافل نیزه خویش را بر جگرگاه ربیع بن عدنان میزند و او را میكشد. سپس سوی ورقهی دست در بند میآید و دستهای او را باز میكند و هر دو شادمان نزد لشكریان بنی شیبه بازمیگردند.
از آن سو اما جنگیانِ بنی ضبه را اندوه و ماتمِ مرگِ ربیع فرامیگیرد. یكی از دو پسر ربیع، بر سر نعش خونین پدر میآید و سوگند یاد میكند كه انتقام خون او را بگیرد.
** ورقه تلافی میكند
پسر بزرگ ربیع به میدان میآید و ورقه نیز با پای مجروح خویش برمیخیزد تا به جنگش برود، اما گلشاه مانع میشود و خود با پوشیدن جامه رزم و گذاشتنِ خودِ جنگی برسر، با چهرهیی پوشیده به مصاف پسر بزرگ ربیع میرود و او را میكشد. در ادامه پسر كوچك ربیع به خونخواهیِ پدر و برادر به مصافِ گلشاهِ رویپوشیده میرود.
بین دو سوار، جنگی سخت در میگیرد كه ناگاه كلاه خود از سر گلشاه میافتد و پسر ربیع درمییابد كه این سوار، «گلشاه» است؛ و با دیدن روی و مویِ اوی، عاشق گلشاه میشود.
«پسر گفت: ای دلربای بدیع [= خوش، نیكو، تازه] / منم نامور، غالب ابن ربیع...
كنون ای پریچهرهی خوبروی / به یك سو نه این كینه و گفت و گوی
مرا با تو امروز پیكار نیست / مرا جفت نیّ و تو را یار نیست
برادرم بر دست تو كشته شد / پدرم از بلای تو سرگشته شد
كنون كین دل از مِهر گمراه گشت / ز جنگت مرا دست كوتاه گشت
نجویم ز تو كینهی هیچ كس / مرا در جهان چِهرت ای دوست بس
كنون گر به مِهرم تو رغبت كنی / بپایی و با بنده صحبت كنی،
تن و جان و مالم همه آنِ توست / دلم بستهی عهد و پیمان توست» (پیشین، صفحه 41)
با امتناع گلشاه از پاسخ دادنِ به عشقِ هوسناكِ ابنِ ربیع، زد و خورد بین آن دو ادامه مییابد تا اینكه گلشاه به دست وی اسیر می شود.
ورقه اما با اسیر شدن گلشاه، شب هنگام به لشكر دشمن میزند و خود را به در خیمه پسر ربیع میرساند و میبیند كه پسر ربیع در حالی كه در یك دست جام باده دارد و در دست دیگر خنجر، نیمه مست روی تخت نشسته و گلشاه با چشم گریان و دستِ از پشت بسته، پایین تخت روی زمین افتاده است.
پسر ربیع ابتدا به نرمی میخواهد دل گلشاه را نسبت به خود نرم كند، اما با مقاومت او، تهدید میكند كه دختر را خواهد كشت. از اینرو، سوی گلشاه خیز برمیدارد تا دست تعدی به وی دراز كند كه ناگاه ورقه به داخل خیمه حمله میكند و با یك ضربت شمشیر، سر از تن ابن ربیع جدا میكند و معشوقِ خود را نجات میدهد و به لشكرگاهِ خودی و نزد پدر گلشاه بازمیگردند.
** ناداریِ ورقه و شرط پدر گلشاه
پس از اتفاقهای جنگ با بنی ضبه و كشته شدن پدر، ورقه كمی كه حال جسمی و روحی خود را باز یافت، خواست دوباره ازدواج خویش با گلشاه را به یاد خانواده عموی خویش بیاورد و اقدامی كند، اما غم ناداری بر دلش سایه افكند، زیرا او همه دارایی خانوادگی خود را در حمله ربیع به جشن عقدش از دست داده بود و چیزی نداشت؛ و گرچه جان و آینده گلشاه را نجات داده بود، اما چون دستش از دینار و درهم خالی بود، نمیتوانست برای وصال اقدام كند، زیرا می دانست در نظام قبیلهای محال است عمویش دختر زیبا و پُرخواهانِ خود را به جوانی نادار و بی مكنت بدهد. عیّوقی به همین مناسبت درباره «ناداری» زیبا گفته است كه:
«به مردی تو گر بیشی از روستم / نگیری تو نام، ار نداری دِرَم
دِرَم دار همواره باشد عزیز / نیرزی پشیز ار نداری پشیز» (پیشین، صفحه 48 و 49)
از آن سوی ماجرا، بزرگان و سرمایهدارانِ عرب نیز پی در پی به خواستگاری گلشاه میآمدند و با بخشیدن مال و ثروت بسیار، میخواستند رضایت پدر گلشاه را برای ازدواج با وی به دست آورند. در چنین حال و اوضاعی، ورقه نزد زن عموی خود، یعنی مادر گلشاه میرود:
«بدو گفت: ای مادرم، زینهار [= امان بده] / بدین عاشق خستهدل رحمت آر...
كه بر جان من سخت شد بند تو / شدم بستهی مِهر فرزند تو...
كنون من ز عم داد خواهم همی / ز تو، خاله فریاد خواهم همی
شما نیك دانید سامان من / كه گلشاه دارد دل و جان من
به بیگانگانش مده، گر دِهی / گرفتار گردی به خونِ رهی [= بنده، غلام؛ منظور «ورقه» است]...
سوی بابِ [= پدر] گلشاه پیغام من / بِبَر، گو مَبُر از من آرام من
حق بابكم [یعنی پدر ورقه] را نگه دار تو / روان وُرا [= روح او را] خیره مازار [= بیهوده میازار] تو
مرا شاد گردان به پیوند خویش / مكن دورم از روی فرزند خویش» (پیشین، صفحه 51)
مادرِ گلشاه، پیام ورقه را نزد شوی خویش میبرد. پدرِ گلشاه از فداكاری ورقه برای نجات جان گلشاه و از مهر و علاقه این دو به یكدیگر یاد میكند و می گوید كه شایستهترین فرد برای شوهریِ دخترش و دامادیِ او ورقه است اما چون از مال و ثروت بیبهره است، باید برود نزد دایی (خال) خود كه در یمن حكمرانی دارد و از او سرمایه ای بگیرد و باز گردد تا به وصال گلشاه برسد.
** پیمانِ عشقی كه شكست / رفتن ورقه به یمن برای یافتن سرمایه
ورقه آماده رفتن به یمن می شود تا به كمك دایی خود، منذر كه شاه یمن است و فرزندی هم ندارد، سرمایه ای به دست آورد و نزد گلشاه بازگردد. او پیش از رفتن، نزد گلشاه میرود تا عهد عاشقی را با یكدیگر محكم كنند:
«به زاری چنین گفت: ای بِنت عم / قضامان جدا كرد خواهد ز هم
همی تا زیَم در وفای تواَم / اسیر تو و خاك پای تواَم
گر از مِهر من بر دلت باك نیست / مرا جایگه بهتر از خاك نیست
وگر با مَنَت هست پیوند مِهر / مَبُر دل ز مِهر من ای خوب چهر» (پیشین، صفحه 54)
گلشاه نیز كه در آتش عشق ورقه بیتاب است، با سخنان خود میكوشد ایستادگی خود را بر سر پیمان عشق با ورقه، به او نشان دهد:
«چنین گفت كِاِی نُزهت [= شادی، نشاط، خرّمی] كام من / ز نامت مبادا جدا نام من
به مِهرم دل و جانت پیوسته باد / به بندِ وفا جانِ من بسته باد
میان من و تو جدایی مباد / ز چرخ فلك بیوفایی مباد
گر از روی من میبتابی تو روی [= روی بگردانی] / مجویم؛ وگر جویی از خاك جوی» (همان)
اما گلشاه كه گویی دلش از جانب پدر و مادرش مطمئن نیست، به ورقه میگوید كه پیش از رفتنِ به یمن بار دیگر نزد پدر و مادرش رود و از آنان قول بگیرد كه تا زمانی كه برنگشته، گلشاه را به عقد خواستگاری دیگر درنیاورند. ورقه نیز چنین میكند و راهی یمن میشود.
زمانی كه ورقه به نزدیكی یمن میرسد، كاروانی را میبیند و از اهل كاروان اوضاع یمن را جویا میشود. كاروانیان میگویند كه شاه بحرین و امیر عدن به یمن حمله كردهاند و شاه یمن و همه بزرگان و سران یمن را به اسیری گرفته و شهر را نیز محاصره كردهاند. از سران یمن، تنها وزیرِ شاه است كه گرفتار نشده و درون شهر به محاصره است.
ورقه با زیركی شبانه به درون شهرِ محاصره شده وارد میشود و به دیدار وزیر میرود. وزیر ماجرای اسارت شاه و بزرگانِ یمن را به ورقه میدهد. ورقه از وزیر درخواست هزار سوار جنگاور میكند و وزیر به خواستهاش جامه عمل میپوشاند. روز بعد ورقه و لشكر كمتعدادش به بیرون شهر میروند تا در برابر سپاه پنجاه هزار نفره بحرین و عدن بجنگند.
در مصاف تن به تن، ورقه با رجزخوانیهای دلیرانه خود، پهلوانان دشمن را به مبارزه میطلبد و در این جنگهای رو دَر رو شصت و سه نفر از جنگیانِ دشمن را میكشد. به هر روی با دلاوریهای او، لشكر كم تعداد یمن موفق میشود سپاه دشمن را شكست دهد. ورقه دایی خود و بزرگان یمن را آزاد میكند و سر شاه بحرین و امیر عدن را نیز میبرد و در پیش دایی خویش، شاه یمن میاندازد. شاه یمن نیز به پاس قدردانی از خواهرزاده شجاعِ خویش، دیار و درهم و گوهر و اشتر و اسب و استرِ فراوانی به ورقه میبخشد تا او بتواند با سرمایه ای بسیار و دلی پر امید، به وصل گلشاه برسد.
** شاه شام و عشق به گلشاه
در نبود ورقه، شاه شام كه آوازه گلشاه را شنیده بود، در هوای او پرسان پرسان راه قبیله بنیشیبه را پیش میگیرد و پس از چندی به منزلگاه گلشاه میرسد و با وعده تقدیم ثروت بسیار، او را از پدرش خواستگاری میكند. هلال (پدر گلشاه) اما به قولش با ورقه وفادار میماند و به شاه شام پاسخ منفی میدهد. شاه شام كه نمیتوانسته دل از گلشاه بركند، پیرزنی را با دادن زَر و یاقوت مجاب میكند كه برود و دل مادر گلشاه را نسبت به وصلت او با دخترش نرم كند.
پیرزن میرود و وعدههای مالی دلفریب شاه شام را با آب و تاب برای مادر گلشاه نقل میكند و آن قدر در گوش او میدمد كه مادرِ گلشاه، قول ورقه زیر پا میگذارد و راضی میشود تا پدر گلشاه را نیز راضی كند.
«بخواند آن زمان باب گلشاه را / بگفت و نمودش بدو راه را
كه گر مال خواهی و دیهیم [= تاج] و تخت / دلش را گشاده كن از بند سخت
كه گر بستهی مِهرِ شامی شوی / به نزد همه كس گرامی شود
بدو به زنی دِه تو گلشاه را / مر آن عاشق زار و گمراه را
ز شامی مگر شاد و خرّم شود / غم ورقه اندر دلش كم شود
نیابی تو داماد هرگز چُنوی / كه هم مالدار است و هم خوبروی» (پیشین، صفحه 71 و 72)
هلال اما با حرف زن مخالفت میكند، ولی زن او را تهدید میكند كه اگر به حرفش گوش ندهد، از او جدا خواهد شد. به هر روی، مكر زنانه مادر گلشاه كارگر میافتد و در حالی كه گلشاه و ورقه از آنچه قرار است بر سرشان بیاید، بیخبرند، پدر رضایت میدهد كه دخترش به عقد شاه شام درآید، اما به یك شرط؛ و آن اینكه هیچ كس از افراد قبیله از این وصلت خبردار نشود تا مبادا ورقه از این اتفاق آگاه شود.
** زاری ورقه بر سور گوری كه در آن مرده ای نیست!
گلشاه وقتی از ماجرا خبر می یابد، اشكریزان و بیتاب در غم دوری و جدایی از ورقه مینالد، اما مادرش به دروغ میگوید كه ورقه مرده است. این حال گلشاه را بدتر میكند و به تمام او را افسرده می كند و به هر ترتیب جهاز عروسِ غمزده را آماده میكنند تا راهی دیار شام شود. گلشاه كه مرگ ورقه را باور ندارد، پیش از رفتن، یكی زره و انگشتری به غلام خود می دهد و میگوید به یمن رود و آن را به ورقه بسپارد و نیز سفارش میكند كه هیچ از ماجرای ازدواج او و شاه شام چیزی نگوید، زیرا میداند ورقه طاقت نمیآورد و دق میكند.
در هر صورت گلشاهِ ماتم گرفته همراه با شویِ ناخواستهی خویش به شام میرود. پدر، گوسفندی را به جای وی در گور میگذارد و به اهل قبیله میگوید كه گلشاه مرده است.
از سویی، گلشاه كه دل در گرو یارِ دیرینِ خود، ورقه، داشت، به هیچ روی حاضر نبود تن به زناشویی با شاه دهد، از این روی یك بار با خنجر میخواست قلب خود را بشكافد كه شاه مانعش میشود. او آب پاكی را روی دست شاه میریزد:
«وُرا گفت گلشاه: كِاِی شهریار / ندانم تو را در جهان هیچ یار
ولكن نخواهم بُدَن یارِ كس / مرا در جهان یار ورقه است و بس
هر آن كو به خلوت كند رایِ من / نبیند به جز در لحد جای من» (پیشین، صفحه 78)
شاه نیز چون از صمیم دل عاشق گلشاه است، خواست او را میپذیرد و میگوید:
«تو با من به خوبی سخن گوی بس / كه از تو مرا دیدن روی بس» (همان)
از آن سوی غلامِ گلشاه به یمن میرسد و انگشتری و زره و پیغام گلشاه را به ورقه میدهد. ورقه نیز نگران با دارایی فراوانی كه به دست آورده، شتابان به منزلگاه بنی شیبه میرود و خبر مرگ گلشاه را از پدر او می شنود و از هوش میرود.
ورقهی ناامیدِ دلخسته را بر سر گور دروغینِ گلشاه میبرند و او به زاری بر سر گور، با معشوق خویش سخن میگوید:
اَیا آفتاب درخشان، دریغ / كه پنهان شدی زیر تاریك میغ [= ابر]
اَیا تازه گلبرگ خوشبوی من / شدی شاد نابوده از روی من» (پیشین، صفحه 82)
ورقه كه امید خود را ناامید میدید، زر و سیم و اسب و اشتر و همه سرمایه ای را كه از یمن آورده بود، به غلامان خویش میسپارد تا به یمن بازگردانند. این اتفاق پر و مادر گلشاه را پشیمان میكند اما در آن وقت دیگر پشیمانی سودی نداشت.
** دست تقدیر ورقه را به كاخ شاه شام میبرد
ورقه دل از دنیا بریده، روز و شب بر سر گور گلشاه بیتابی میكند تا اینكه یكی از دختركان زیباروی قبیله كه از ماجرای ازدواج گلشاه و شاه شام آگاه بود، دلش بر ورقه میسوزد و حقیقت را به وی میگوید. از این رو ورقه بیدرنگ راهی شام میشود. در نزدیكی شام، راهزنان بر ورقه میتازند و او به جنگ با آنان برمیخیزد و شماری را میكشد و مابقی فرار میكنند، اما در این زدوخورد، ورقه نیز زخمهای كاری برمیدارد، به گونه ای نزدیك چشمه ای بیهوش میشود و از اسب روی زمین میافتد.
ازقضا شاه شام نیز كه با خدم و حشم خود از شكار باز میگشته، پیكر مجروح ورقه را میبیند و دلش بر وی میسوزد و در حالی كه نمیداند این جوان كیست، فرمان میدهد كه او را به قصر بیاورند تا مداوایش كنند.
در قصر، ورقه به واسطه كنیزكی كه پرستاری او را عهده دار است، انگشتریِ یادگار از گلشاه را به دست محبوب می رساند و گلشاه با دیدن انگشتری، از وجود ورقه در قصر مطمئن میشود و به هر ترتیب عاشق و معشوق یكدیگر را میبینند:
«چو گلشاه رخسار ورقه بدید / یكی باد [= آه] سرد از جگر بركشید
بگفت آه وز پای شد سرنگون / ز بالا درآمد به خاك اندرون
چو ورقه بدید آن دلارام را / مر آن ماه خوشخوی پدرام را
بنالید وز درد دل گفت آه / درآمد سرش سوی خاك سیاه
بدید آن مر این را و این مر وُرا / دل هر دو سوزان بُد اندر برا
برآمد ز هر دو به یك ره خروش / ز هر دو به یك راه ببرید هوش
زمانی برآمد، به هوش آمدند / دگرباره اندر خروش آمدند
چنین گفت گلشاه كِاِی ابن عم / همی خون شد اندر بَرَم دل ز غم
كنون چشمم ای یار مِهرآزمای / به دیدار تو كرد روشن خدای
بگفت این و بنهاد سر بر زمین / به سجده به پیش جهان آفرین (پیشین، صفحه 96)
** آزمودن شاه شام ورقه و گلشاه را
گلشاه كه از دیدار ورقه سر از پای نمی شناسد، شاه شام را خبر میكند و ورقه را به او معرفی میكند. شاه شام نیز پس از دیدار با ورقه، چون از علاقه آن دختر عمو و پسر عمو به هم آگاه است، آن دو را تنها می گذارد تا با یكدیگر سخن كنند، اما از گوشه ای مخفیانه آن دو را زیر نظر میگیرد تا راستی ورقه و وفاداریِ گلشاه را بسنجد.
«بدین حال میبود تا صبح روز / كه رخشید خورشید گیتی فروز
نه زین و نه زآن دید نامردمی / چو این، باوفا دید و آن، آدمی،
شه شام شد شادمان بازِ جای [= شادمان بازگشت] / بشد ایمن ازكارِ آن دلربای» (پیشین، صفحه 99)
به هر ترتیب، ورقه و گلشاه بیآنكه از حدود حیا و پاكدامنی تجاوز كنند، با یكدیگر سخن میگویند و بر روزگار هجران اشك میریزند.
** وداع ورقه و گلشاه
«چو یك چند بر حالشان برگذشت / دل ورقه از عشق آشفته گشت
بترسید كِش كار گردد تباه / چو بسیار پاید [= بماند] به نزدیك شاه،
گشادش زبان ورقه خوب رای / كه ای دختر عم، به حقّ خدای
كه گر در همه عمر از روی تو / شوم سیر وز عشرت خوی تو
اگر در بلا بایدم زیستن / شب و روز از درد بگریستن
ولیكن ز شوی تو ای سرو بُن / شكوهم [= واهمه دارم]؛ فزون زین نگویم سخن
نباید [= مبادا] كه آید مَرُو را گران / كه هست این جوانمرد، فخر مِهان
بود نیز كِش [= كه او را] خوش نیاید كه من / بُوَم با تو یك جای ای سیم تن» (پیشین، صفحه 100 و 101)
گلشاه بشدت ناراحت میشود و از ورقه میخواهد دستكم تا بهبودی كامل در قصر بماند، اما ورقه پاكدل تصمیم خود را گرفته و به سختی از گلشاه دل میكند و از شام میرود. عیّوقی لحظه وداع ورقه و گلشاه را بسیار سوزناك تصویر كرده است:
«به گلشه همی ورقه با آفرین / همی گفت: ای دوست، سیرم ببین
كه فرسوده كردی دلِ زار من / برآسود گوشَت ز آزار من
چو گردم تو را غایب از چشمِ سَر / ز گُم گشتنم زود یابی خبر
چو بر من اجل بگسلد [= باز كند] بندِ سخت / به دارالبقا [= آخرت] افكنم زود رخت
بَرَم مهر روی تو و خوی تو / بَرِ آفرینندهی روی تو
تو از حالم اَر هیچ یابی خبر / حق دوستی را به من برگذر
زمانی بر آن خاك من كن درنگ / كه از كُشتهی خویش نایدت ننگ
چنین گوی كِی [= كه ای] كُشتهی زار من / ستمدیده یار وفادار من
اَیا خستهی بستهی مِهرِ من / شدی سیر نادیده از چهر من
بگو این و بر من به زاری بموی [=گریه كن] / كُشنده توای، جز شهیدم مگوی» (پیشین، صفحه 104 و 105)
شاه شام كه این بیتابیِ عاشقانهی عاشق و معشوق را میبیند، از اینكه گلشاه را به عقد خود درآورده، پشیمان میشود و ورقه را سوگند میدهد كه اگر او بخواهد، حاضر است گلشاه را طلاق دهد تا آن دو به هم برسند. اما ورقه صمیمانه از شاه شام تشكر میكند و از همه جوانمردیهایش در حق خود سپاسگزاری میكند؛ آنگاه راه نامعلوم خود در پیش میگیرد و میرود.
** مرگ ورقه
ورقه چون از نزد گلشاه به درمیآید، گلشاه او را غلامی میبخشد كه همراهیاش كند. در راه بیابان رفتهرفته حال جسمی ورقه بد و بدتر میشود، به گونه ای كه حتی طبیبی كه در راه به هم برمیخورند نیز نمیتواند كاری برایش بكند و ورقه در میان راه از غم عشق گلشاه میمیرد. غلامش با همراهی دو مسافر پیكر او را به خاك میسپارد و همان دو مسافر را راهی قصر گلشاه میكند تا او را از مرگ ورقه خبر دهند.
آن دو پیك به قصر گلشاه میرسند و مرگ ورقه را به او خبر میدهند. با شنیدن این خبر، دنیا به چشم گلشاه تیره و تار میشود و پیوسته زاری و شیون سر میدهد.
«سه روز و سه شب همچنان در عذاب / همی بود بیخورد و بیهوش و خواب
ز كارش چو آگاه شد شاهِ شام / دویدش برِ ماه بت كِش خرام [= منظور گلشاه است]
بگفتش: چه بود ای دلارامِ من / بگو هین كه تیره شد ایام من
بگفتش [گلشاه]: كه ای خسرو دادگر / به گیتی چه باشد از این زارتر
كه آن ماه رخشان و آن دُرّ پاك / نهفته شد اندر دل تیره خاك
الا همكنون ای گرامی رفیق / بِبَر مر مرا سوی گور صدیق
كه تا خاك او را بگیرم به بَر / ببوسم من آن خاك را سر به سر
شاه شام نیز كه خود از شنیدن خبر از دست رفتنِ ورقه بسیار نارحت و افسرده شده بود، خدم و حشم را فرا میخواند و همراه با گلشاه بر سر گور ورقه كه در دو منزلیِ كاخش قرار داشت، میروند.
** جان دادنِ گلشاه
هنگامی كه گلشاه و شویش با همراهی گروه بسیاری از مردمان به محل گور ورقه میرسند، گلشاه طاقت از دست میدهد و زاری كنان از بالای كجاوه مَركَبی كه بر آن سوار بود، خود را به زمین، روی گور ورقه میاندازد و در حالی كه قبر وی را در آغوش گرفته، زاری كنان نوحه سر میدهد:
«همی گفت: ای مایهی راستی / چه تدبیر بود آن كه آراستی؟
چنین با تو كِی بود پیمان من / كه نآیی دگر باره مهمان من...
همی گفت: جُور است؛ از این جُور چند؟ / اجل كِی گشاید دلم را زِ بند؟
چه بِر خوردن است [= بهرهمند شدن] از جوانی مرا؟ / چه باید كنون زندگانی مرا؟
به چه فال زادم من از مادرم؟ / كه تا زادهام به عذاب اندرم...» (پیشین، صفحه 114)
گلشاه كه گویی دیگر چیزی جز ورقه و مرگ او را پیش چشم نمیدید، همچنانكه روی خاك گور ورقه افتاده بود، خطاب به یار سفر كرده گفت:
«كنون چون تو در عهد من جانِ پاك / بدادی، شدی ناگهان زیر خاك،
من اندر وفای تو جان را دهم / بیایم رُخَم بر رُخَت برنهم» (پیشین، صفحه 115)
گلشاه این را می گوید و لحظه ای بعد نفسش بند میآید و جان به جانان تسلیم میكند و می میرد. با دیدن این اتفاق، زاری و شیونِ مردمان و شاه شام دوچندان میشود. شاه شام كه سراپا ماتم و اندوه است، دستور میدهد كه گلشاه را نیز كنار ورقه به خاك بسپارند تا بدین سان عاشق و معشوق به وصال هم برسند. آنگاه فرمان میدهد كه بالای گور آن دو یار وفادار، گنبد و بارگاهی بسازند. بدین ترتیب آنجا معروف میشود به «قبور شهیدان» و مردمان از جایهای گوناگون به زیارت گور آن دو دلداده میآمدند.
** زنده شدن ورقه و گلشاه به دست پیغامبر اكرم (ص) / ایثار شاه شام
عیّوقی شاعر تعریف میكند كه چون سالی از این ماجرا میگذرد و خبر این عاشقیِ پر سوز و داغ به گوشه و كنار عالم می رسد و نیز حضرت پیغامبر اكرم (ص) نیز از این داستان آگاه میشوند. روزی كه حضرت رسالت پناه (ص) به همراه یاران خویش از یكی از غزوهها و جنگهای مسلمانان باز میگشتند، به شام میروند و بر سر گور ورقه و گلشاه حاضر میشوند. شاه شام بسرعت خدمت حضرت میرسد و ماجرا را تعریف میكند.
حضرت پیغامبر (ص) به شاه شام میگویند كه اگر میخواهد ورقه و گلشاه به اذن خداوند زنده شوند، باید جهودانِ شام را به اسلام بخواند. شاه شام بسرعت نزد جهودان میرود و آنان كه خود در مرگ گلشاه و ورقه عزادار بودند، با كمال میل اسلام را میپذیرند.
آن گاه حضرت محمد (ص) به نماز میایستند و از خداوند میخواهند كه آن دو عاشق و معشوق را به قدرت خویش زنده گرداند. حضرت جبرائیل (ع) بر رسولالله (ص) نازل میشود و میگوید كه از عمر شاه شام شصت سال باقی مانده است. اگر او حاضر شود كه بخشی از عمر خویش را به ورقه و گلشاه ببخشد، آن دو زنده خواهند شد.
حضرت رحمت للعالمین (ص) پیغام حامل وحی را به شاه شام میرساند و شاه شام اینچنین پاسخ میدهد:
«بگفتا بدین هر دو فرّخ همال [= همتا، قرین، شریك] / چهل سال بخشیدم از شصت سال
كه تا هر یكی بیست سالِ دگر / بمانیم بی بیم و بی دردسر
پس از بیست سال اَر بمیرم رواست / كه آخر تنِ آدمی مرگ راست» (پیشین، صفحه 121)
بدین ترتیب، با ایثار شاه شام و با دعای حضرت پیغامبر (ص) و به اذن خداوند، ورقه و گلشاه زنده شدند. همگان به شادی پرداختند و شاه شام پادشاهی به ورقه بخشید و آن دو عاشق و معشوق تا پایان عمر در كنار هم با شادكامی زیستند.
** منظومه «ورقه و گلشاه» چگونه از غبار تاریخ به در آمد؟
مرحوم استاد دكتر ذبیحالله صفا كه مثنوی «ورقه و گلشاه» را تصحیح كردهاند، در مقدمهی این اثر نوشتهاند كه نخستین بار مرحومان دكتر عباس اقبال آشتیانی و دكتر احمد آتش (استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه استانبول) نسخههایی از این منظومه را در كتابخانههای استانبول پیدا كردند و تا پیش از آن، كسی از وجود چنین اثری آگاهی نداشت.
این داستان، همچنان كه خودِ عیّوقی نیز اشاره كرده، دارای اصلی عربی است. مرحوم استاد صفا این داستان را از جهت فراق و جدایی رخ داده بین عاشق و معشوق، بیشباهت به دیگر داستان عاشقانه عرب، یعنی «لیلی و مجنون» نمیدانند؛ اما شباهت واقعی «ورقه و گلشاه» را به سرگذشت شاعر عرب، عروة بن الحزام العذری، با دختر عمویش، عفراء بنت عقال، میدانند؛ «و حتی باید به یقین گفت كه همان داستان است كه در میان ایرانیان تغییرات كوچكی یافته و با عنوان 'داستان ورقه و گلشاه' معروف شده است». (مقدمه ورقه و گلشاه، صفحه نه)
داستان ورقه و گلشاه به زبانهای تركی و كردی نیز سروده و ترجمه شده كه نسخههایی از آن امروز در دست است. در زبان فارسی نیز افزون بر نسخه عیوقی، روایتی دیگر و متأخر از این اثر در بحر هزج مسدّس محذوف یا مقصور (مفاعیلن مفاعیلن فعولن / مفاعیل) سروده شده كه دو نسخه خطی از آن موجود است. (مقدمه ورقه و گلشاه، صفحه سیزده)
از ویژگیهای ورقه و گلشاه عیوقی، غزلهای كوتاهی است كه در جای جای داستان، در میان قالب مثنوی، از زبان شخصیتهای داستان بیان شده است. این غزلها دارای زبانی نرم و اغلب گویای احساس عشق و یا حزن و اندوهِ شخصیتها است.
** نسخه تصحیح و چاپ شده «ورقه و گلشاه»
مرحوم دكتر ذبیح الله صفا، استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران و محقق برجسته تاریخ و ادبیات فارسی، منظومه «ورقه و گلشاه» عیّوقی را به استواری تصحیح كردهاند و در سال 1340 بر آن مقدمه ای فاضلانه نوشتهاند. از ویژگیهای این چاپ، لغتنامه ای است كه استاد صفا در پایان بدان افزودهاند تا خوانندگان را در دریافت معنی واژههای دشوار، یاریگر باشد.
این كتاب به همت انتشارات دانشگاه تهران چاپ و منتشر شده است.
* ارجاعهای به متن منظومه در گزارش حاضر، بر اساس همین نسخه چاپ دانشگاه تهران بوده است.
خبرگزاری ایرنا بر آن است كه گنجینه آثار ادب فارسی را بازمعرفی كند تا با آگاهی افزایی نسبت به داشتههای ارزشمندمان، در راه آشتی دوباره مردم سرزمینمان با كتابهای ارزشمند ادبیات كهن فارسی قدمی برداشته باشد.
بدین منظور، هر نوبت یكی از متن های كهن ادبیات فارسی در سلسله نوشتههایی با عنوان «آشتی با ادبیات فارسی» به طور اجمالی معرفی خواهد شد. پیش از این در نخستین، دومین و سومین شماره از این مجموعه، كتابهای «قابوسنامه»، «سفرنامه ناصر خسرو» و «مرصادالعباد» معرفی شد و در این نوبت نیز «ورقه و گلشاه».
میزگرد و گزارش**3067*1436*گزارش: امیرحسین دولتشاهی*انتشار: داود پورصحت*
آشتی با ادبیات فارسی 4؛
«ورقه و گلشاه»: عاشق و معشوقی كه به دست پیغامبر (ص) زنده شدند
۳ مرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۰۳
کد خبر:
82609145
تهران- ایرنا- منظومه عاشقانه و پرسوز و گداز «ورقه و گلشاه» اثر عیوِقی، یكی از آثار كهن و ارزشمند ادبیات فارسی است درباره سرگذشت عشقِ پر سوز و گداز یك پسرعمو و دختر عمو كه ناكام از دنیا میروند، اما پس از آنكه به معجزه پیغامبر اكرم (ص) زنده میشوند، به وصال هم میرسند.