اين اهل سفر بودنِ احسان را در همان ديدار اول و همكلامي با او هم ميشود فهميد. از رها بودن افكارش و زلاليِ احساساتش. يكبار كه تعابير او درباره مادربزرگش – كه خدا به بيماري آلزايمرش شفا دهاد! – را بخوانيد، ميفهميد كه با چه آدمي طرف هستيد. يكبار كه داستانهاي كوتاهش درباره جزئيترين تعاملات انساني در كوچه پسكوچههاي جنوب شرقي تهران را با صداي خودش در كانالهاي تلگرامي بشنويد، ميفهميد كه طرفِ حسابتان كيست.
احسان بهاندازه دهانش حرف ميزند و بهاندازه قلمش مينويسد؛ نه بيشتر و نه كمتر و همين تعادل كه گمشده امروز است، نوشتههايش را دلنشين كرده است.
كلاهتان را قاضي كنيد، كداميك از ما حاضر بوديم راستش را بگوييم كه: «هيچ علاقهاي به سفر به عراق نداشتم. حتي براي من سفر به افغانستان و برخي كشورهاي ديگر در اولويت بود، اما اصلاً به عراق فكر نميكردم. مادرم وقتي فهميد تعدادي از دوستانم پيگيرند كه من را همراه خود به زيارت اربعين ببرند، دلش هوايي شد و خواست كه من به عراق بروم. من از مادرم مأموريت گرفتم تا به مسير پيادهروي اربعين بروم...»
احسان همينقدر صاف و زلال است. در حالي كه ميتوانست ژست افرادي را بگيرد كه ارتباط مستمري با موضوع اربعين داشته و مطالعات گستردهاي در زمينه جامعه و مردم عراق انجام داده و براي نوشتن كتابشان از چند ماه قبلش در حال مطالعه و تحقيق بودهاند، رك و پوست كنده، روند قبل از سفرش را گفت و ماجراهاي حين سفرش را هم با قلمي به همين رواني و خوشخواني در كتاب «به سفارش مادرم» نوشته است.
احسان اِبايي ندارد كه وسط روايتش از اربعين بنويسد: «مرد عراقي باغدار لبخند ميزند. دست ميكند توي جيب دشداشهاش و يك پاكت سيگار در ميآورد.
- تفضل جيگاره ، سيدي!
«لاسيگار يا حبيبي!» اين جمله نيمبند عربي را ميگويم. يعني «من سيگار نميكشم.» نه اين كه نكشم، ميكشم. خودت هم ميداني كه ميكشم. اما نه اين همه! در اين چند روز بهاندازه تمام عمرم سيگار كشيدهام. با هر عراقياي كه صحبت ميكنم، سيگار دروازه دوستيمان است. اول كار صحبت كردن، به هركسي سلام ميكنم، يك پاكت سيگار از جيبش در ميآورد و تعارف ميكند و بعد گفتوگو را شروع ميكند. راستش الفتي بين سيگاريهاي عالم هست كه بين بقيه آدمها نيست. عراقي و ايراني و هلندي و آمريكايي هم ندارد. مثلاً يك شب تا صبح ناچار بودم توي فرودگاه دبي منتظر بمانم. تا صبح، چند تا سيگار كشيدم. هر بار كه توي اتاق سيگار فرودگاه رفتم، كسي از مليتي پيش آمد و سيگار يا فندك خواست و اين، مطلع گفتوگو بود. يك نفر از آفريقاي جنوبي، كه چقدر هم آويزان بود، دو نخ سيگار گرفت از من و دو تا سيگار از پاكت من هم توي اتاق سيگار با من كشيد، يك پسر بيستساله آمريكايي كه فندك نداشت، يك زن عرب قطري كه شبيه خوانندگان زن عرب بود و چقدر هم آرايش كرده بود، يك پسر جوان ايتاليايي. با هركدام از آدمهايي كه بهشان سيگار دادم، يا براي سيگارشان فندك آتش كردم، به مرزهايي از مودت رسيدم كه با آدمهاي ديگر از رسيدن به آن عاجز بودم. سيگاريها مفهوم «جهانوطني» را يك طور ديگر معنا كردهاند «سيگار وطني» سيگاريها انگار همه از يك موطناند و يك زبان مشترك دارند و يك سرود ملي مشترك كه طنين دودآلودش را تنها خودشان ميفهمند. مرد عراقي ميفهمد منظورم چيست. محمد برايش توضيح ميدهد. اينطور ميشود كه يك نخ سيگار از توي پاكت درميآورد و پاكت سيگار را دوباره ميچپاند توي جيب دشداشهاش.» (صفحه 143)
او به همين راحتي ضمن دوري از خودسانسوريهاي «مخاطب گريز»، خوانندهاش را از زمين سبزيكاري در وسط جاده نجف – كربلا به فرودگاه دبي و خطوط چهره زن قطري ميبرد!... و همين سفرهاي فرمي و محتوايي است كه خواننده را پاي نوشتههاي احسان حسينينسب نگه ميداد.
حالا همه اين ويژگيها را بگذاريد كنار تصاوير شاهكاري كه از وهب رامزي، شهره بهرامي، عبدالمجيد قوامي و روحالله خسروينژاد در اين كتاب آمده و طرح جلد و كتابسازي خوبي كه با تلاشهاي مهدي ثائبي و مجموعه هنري خيمه به دست مخاطب رسيده است. مجموعه آنچه در اين چند سطر گفته شد، تنها گوشهاي از حال خوبي است كه ميشود آن را در «به سفارش مادرم» تنها با 36 هزار تومان خريداري كرد.
* نويسنده و روزنامهنگار
**اداره كل اخبار چندرسانهاي**ايرناپلاس**
براي كتابي كه احسان به سفارش مادرش نوشت؛
سفر ناگهاني از جاده نجف – كربلا به فرودگاه دُبي!- ميثم رشيدي مهرآبادي*
۱ آبان ۱۳۹۷، ۱۵:۵۷
کد خبر:
83076102
تهران- ايرناپلاس- «احسان» اهل سفر است. كولهپشتياش را برميدارد و ميزند به جاده؛ بي هيچ هماهنگي، بي هيچ بليتي و بي هيچ رزرو هتل يا مهمانسرايي. كوله گرد است. خارجيها مي گويند «هيچ هايكر»...