به گزارش گروه تحليل، تفسير و پژوهش هاي خبري ايرنا، «آيزاك رزنفلد» متولد سال 1918 در شيكاگو نويسنده اي است كه بيشتر به خاطر داستان هاي كوتاهش شناخته مي شود اما رماني با عنوان «عبور از خانه» را نيز از خود بر جاي گذاشته است.
وي تنها سي وهشت سال زندگي كرد و در همين مدت كوتاه در محافل ادبي نيويورك شناخته شد. بخش زيادي از سالهاي عمر كوتاهش در ميان جنگ جهاني اول و دوم گذشت و بيشك جنگ و تبعات آن اثر مهمي بر تجربه زيستهاش گذاشت. درونمايه داستان «سرتيپ» رزنفلد هم جنگ است و چرايي مهمي كه پس ذهن شخصيت اصلي داستان ميگذرد.
رزنفلد كه دارنده دكتراي رشته فلسفه بود، آن قدر زندگي نكرد تا نبوغ ادبياش به ثمر بنشيند. با اين حال، نقدهاي گوناگوني درباره معروف ترين اثر ترجمه شده وي به فارسي نوشته شده است
** روايتي با وسعت جهاني
داستان «سرتيپ» با اين جمله آغاز ميشود؛ «مدت زيادي است كه با دشمن در جنگيم»؛ جملهاي كه عمري بهاندازهي تاريخ دارد و آن را هزاران بار، هزاران انسان به زبان آوردهاند. جنگ در هرجاي زمين مفهومي آشنا است و تداعيكننده تصاويري ملموس، دوستنداشتني و تمامنشدني.
«نگار قلندر» منتقد ادبي در اين باره مي نويسد: آيزاك رُزنفلد داستان «سرتيپ» را در فضاي جنگي ساخته كه نه نامي دارد، نه تاريخي و ميتواند متعلق به هر زمان و مكاني باشد؛ همانطوركه سرتيپ، راوي اولشخص داستان، مي تواند در ذهن مخاطب هر مليتي داشته باشد. رزنفلد با اين انتخاب، جهان داستانش را وسعت بخشيده و بدونآنكه لازم به توضيح بيشتري باشد، شخصيت سرتيپ در ذهن مخاطب مجسم ميشود؛ فردي نظامي كه سالها است در جنگ است و حالا خود هم بخشي از نظام افتخارآميز جنگ شده. او كه حتي يادي از زندگي طبيعي پيشازجنگ هم در ذهنش ندارد، مجذوب زندگي و كارش است. زمانيكه تصوير سرتيپ مستحيلشده در جنگ در ذهن مخاطب تجسم مييابد، رزنفلد اولين تلنگر را به او ميزند؛ سرتيپ انسان منفعلي نيست كه جنگ را بيهيچ چونوچرايي پذيرفته باشد. او در پي كشف ماهيت جنگ است؛ در پي شناخت دشمن. داستان «سرتيپ» در عصري روايت ميشود كه هيچ جنگي تقدسي ندارد و دشمن، موجود ساختگي نظام نوين جهاني است. اما در اين عصر امكان مهمي هم وجود دارد: امكان شناخت ديگري.
حتي در ناخودآگاه شخصي مانند سرتيپ، كه در ظاهر هيچ خصومتي با ماهيت جنگ ندارد، چرايي بزرگي وجود دارد؛ چرايي كه در پي ارزشگذاري جنگيدن است؛ آن راز مگويي كه ارزش واقعي جنگيدن با دشمن را بازگو كند و اگر رازي در كار نباشد، هم كار سرتيپ و هم زيستش بيمعني مي شود. سرتيپ انساني با ذهني مدرن است كه در پي واكاوي است؛ در حال يافتن هويت پنهان دشمن. او ناظري بيتفاوت نيست و يازده سال است كه عليرغم بيميلي مافوقهايش، در حال مطالعه بر روي موجودي خارجي و از نظر او ناشناخته است. اگرچه چيستي دشمن براي مافوقهايش بديهي است، اما از نظر او موجودي كه سالهاي عمرش را صرف غلبه كردن بر آن كرده، نميتواند كسي باشد شبيه به خودش. سرتيپ در مسير اين كندوكاو به ديدار اسيران ميرود و هرچه بيشتر تفاوتها را ميجويد، بيشتر به شباهتها پي ميبرد؛ جراحتها، دردها و از همه مهمتر، مرگ دشمن درست شبيه همرزمانش است.
دشمن، ديگريِ آن سوي مرز است و تنها تفاوتش با سرتيپ، پوشيدن لباسي متفاوت. بههميندليل وقتي سرتيپ لباسش را عوض كرده و با آنها زندگي ميكند، همان اندك تفاوتها هم بهكلي از ميان برداشته ميشود. سرتيپ در مرز آگاهي قرار ميگيرد؛ درمييابد چيزي در سرشت خود دارد كه بسيار شبيه دشمن است. پس به خلوت ميرود تا به درك اين پديده برسد و البته در بازگشت هم مسير متفاوتي را در پيش ميگيرد؛ راه دوستي. او با گروهي از اسيران رفاقت ميكند، ميخندد و حتي عشق ميورزد، اما درنهايت سياهي جنگ و پوچي مفهوم دشمن او را در خودش ميبلعد و در نفرت غرق ميكند.
سرتيپ در اين بيزاري تا جايي پيش ميرود كه حتي از احتمال وجود شباهت دشمن با وجود خود منزجر ميشود و خودش را هم شكنجه ميكند؛ انگار شباهتهايش با دشمن آنقدر زياد شده است، كه خودش را دشمن خودش ميداند. رازي كه سرتيپ در پي آن است، وجود خارجي ندارد. دشمني كه نامش بارها وبارها در داستان تكرار شده، تنها شبهي است سايهوار، كه باوجود تمام شباهتش با سرتيپ و همرزمانش، محكوم به مرگ است؛ فقط بهايندليلكه ديگري است. سرتيپ هم مانند هر انسان ديگري در مبارزهاي بيفايده و پوچ به دام افتاده؛ درست مانند هر جنگ ديگري. تنها تفاوتش شايد با جنگهاي قرنهاي گذشته در پيچيده شدن اسناد، گزارش ها و خطوط نبرد باشد كه سرتيپ هرچه بيشتر به آنها دقت ميكند، بيشتر ميفهمد شبيه «دستهاي چند بدن هم پيوند» هستند؛ تصويري تأملبرانگيز از تن واحدي كه قدرتهاي حاكم در دنيا آن را هزارپاره كردهاند.
درنهايت تمام مسيري كه سرتيپ در جستوجوي فهم ماهيت دشمن طي ميكند، او را به آگاهي نميرساند. چون كارش او را مسخ كرده؛ كار او جنگ است و خودش دشمن. مهمترين جنبه كارش، چشم بستن روي شباهتها است و هدفش، تبديل كردن دوستي به دشمني، شادي به غم، عشق به شكنجه و مدرسه به سنگر سربازان؛ مدرسهاي كه حالا از آن تنها چند كلمه سرگردان روي تخته سياهي شكسته باقي مانده؛ كلماتي كه يادآور روزهاي صلحند: نغمهسرايي پرندگان، دوست داشتن و خوشحالي.
** تصوير يك سرباز مطيع خسته در جستوجوي حقيقت
«زهرا علي پور» ديگر منتقدي است كه از زاويه اي ديگر درباره همين داستان چنين مي نگارد: از آغاز زندگي بشر در زمين، از همان ابتدا، تاريخ روزي بدون جنگ و خونريزي در اين كره خاكي به ياد ندارد. نويسندگان و جهان ادبيات هر جا دردي عميق را احساس كردهاند با داستان به سراغ نقد و به چالش كشيدنِ موضوع رفتهاند. اين بار آيزاك رزنفلد با داستان «سرتيپ» به فلسفه جنگ پرداخته است. «سرتيپ» داستاني گزارشگونه از عملكرد يك كهنهسرباز در ميادين جنگ است. سرتيپ كه با همين نام تا پايان داستان شناخته ميشود، سيري اعجابانگيز را براي شناخت دشمن در اين ماجرا سپري ميكند. راوي مدتها است كه در ميدان نبرد است، شايد بشود گفت يك عمر. از درجه سربازي تا سرتيپي. از جواني تا ميانسالي. از شور تا شعور، درجهها و افتخارات او نشانهاي هستند از زماني كه طي شده و عمري كه رفته، اما گره ماجرا اينجا است، سؤالي كه در ذهن سرتيپ ايجاد شده؛ دشمن كيست و چيست و اصولاً چرا دشمنش شده؟
داستان وضعيت پيچيده فكري يك نظامي باتجربه است. او در عين اينكه به شغلش عشق ميورزد و آن را پرافتخارترين كار بشريت ميداند، در يك سرگشتگي به سر ميبرد و آن چرايي و هدف كاري است كه بدان مشغول است. نوع روايت يك واگويه اولشخص است با جزئيات و شرح ماوقع. روح سرد و منضبط نظاميگري مانند گزارش او از روزهاي نبرد در طول داستان جاري است.
رزنفلد ماجرا را از دفتر كار سرتيپ شروع كرده؛ يك كلاس درس و يك تخته شكسته و كيست كه نداند كه هرگاه كلمه قرباني ميشود، آتش جنگي افروخته ميشود. كلمه حتي در زبان بيگانه دشمن اوليه او است و نخست بايد آن را بشناسد و به زيردستانش بقبولاند كه آن جملات درهم و شكسته ارزش لجستيكي دارد. همانطور كه در طول تاريخ فرماندهان و سرلشكران به خورد سربازان دادهاند. موقعيت منطقه جنگي و حلقه درهم تنيده آنها كه شرحش در داستان رفته، خلاصه اكثر جنگها است.
سرباز در ميدان جنگ يك نقطه است در محيط دايرهاي كه مدام تغيير وضعيت ميدهد و براي بقا ميكشد يا كشته ميشود. نكتهاي كه بيش از هر چيز براي راوي مهم و پررنگ است كار و وظيفه اوست: «رساندن اطلاعات لجستيكي از دشمن» و هرچه روايت به جلو ميرود راوي در اين وظيفه بيشتر ذوب ميشود. او خود وجوديش را فراموش كرده، به هدفش فكر ميكند. براي دستيابي به آن، اسيران جنگي را آزمايش ميكند. حاكم مطلق آنها است. با آنها ميخورد، مينوشد، حتي دوستشان ميدارد اما جنگ او را احاطه كرده. روح جنگ بر روح او مستولي شده و از خود اختيار ندارد. تنها و تنها وظيفه است كه ارجح است. سرتيپ بازمانده در ميان درجهها، دستورالعملها و در نهايت درمانده از اين سوال بيجواب. دشمن كيست؟ آيا با ما فرق دارد؟ اصلاً چه كرده كه دشمن شده؟ و تكرار اين آزمايشِ بيحاصل. و در آخر راوي مانده و چشماندازي از كار خويش. ذهني كه هر چه خواسته كرده، با دشمن اسير شدهاش همدم، همنفس، همسفره شده و در آخر بيجانش كرده و طرفي نبسته. درك دشمن خارج از تصور و انديشه اوست ولي او فرمانبر است.
دستور هر چه باشد، درست يا غلط، اجرا ميكند و انسان هم است و اين دو تناقضي است كه در وجود او است و سرتيپ را ميان دو جهان قرار ميدهد؛ جهان پشت سر كه پر از شكست و پيروزي، فرار يا پيشروي به جلو است و جهان پيشرو كه پيروزي در نبردهاي آتي وابسته به او است: «من ديگر شك ندارم نخواهيم برد مگر آنكه من در كارم موفق شوم: شناخت دشمن، كه همه هدف و علت جنگ ما، معني غايي آن، و فر و شكوه آن است.» و سرانجام او نه كه بر دشمن، بر وجه انساني خود غلبه كرده تا بر حقيقت جنگ دست پيدا كند.
تصويري كه آيزاك رزنفلد در بند آخر داستان به ما مينمايد نه كه تصوير يك سرتيپ، بلكه تصوير يك سرباز مطيع خسته است كه در جستوجوي حقيقت است اما هر لحظه و هر شليك مانع او است و هر شليك و هر مردهگي به گفته نيچه عصاره تمدن ما انسانها است و اين تمام رسالت داستان و همه هدف رزنفلد از نوشتن آن است. رزنفلد در خاكسترهاي بهجامانده از جنگ جهاني اول پا به اين دنيا گذاشته و در جنگ جهاني دوم زيسته. نويسندهاي كه بيش از هر كس و هرچيز صداي چرخهاي توپ و تانك و شليكهاي پيدرپي در ذهنش تهنشين شده و افكارش تحتتأثير آن است. داستاني مينويسد كه ذات واقعي جنگ را به سخره گرفته است و سرتيپ روايت جنگ است اما آيا به راستي جنگ و كشتار چه ارمغاني براي انسان داشته است؟
پژوهش**9279
تهران- ايرنا- برخي داستان ها موضوعي با وسعت جهاني و بدون تاريخي خاص دارند. «سرتيپ» ماجراي انساني با ذهني مدرن است كه در پي واكاوي در مورد هويت پنهان دشمن به واقعياتي ديگر مي رسد.