بعثی ها حساب کار توی دستشون بود، بلندگوها رو قطع کرده بودند و رفته بودند سرکار خودشان، انگار تو اردوگاه هیچ سربازی نبود. فقط دم دمای عصر سربازها آمار گرفتند و سریع بیرون رفتند، دیگر به کسی کاری نداشتند و ایراد نمی گرفتند، بچه ها شده بودند انبار مهمات که با یک جرقه منفجر می شدند، چه روز تاسف باری بود.
قبل از این اگر کسی ناراحت بود بقیه دلداری اش می دادند اما آن روز همه به نوازش احتیاج داشتند، زانوی ماتم، سرها به زیر، از صبح روز چهاردهم خرداد تو آسایشگاه جمع شده بودند، کمتر کسی به دوستش توجه داشت، همه تنهایی خود را مهمتر از همه چیز می دانستند و هر کسی خیال می کرد فقط خودش تو آسایشگاه هست، همه تو خود بودند.
اونهایی که هنوز قدرت اشک ریختن داشتند نم نم گریه میکردند، در تاریکی روز آسایشگاه، شانه هاشون تکان می خورد و هق هق می کردند، برخی هم شوک شده بودند و نمی توانستند باور کنند چنین اتفاقی افتاده و روزگار برایشان سیاه شده است.
توی این سالهای اسارت این سخت ترین روز اسارتشان بود، همه همین حال و هوا رو داشتند، انگار همه چی تمام شده بود، اگه همان لحظه سربازها می گفتند آزاد هستند کسی از در آسایشگاه و اردوگاه بیرون نمی رفت، دست به دعا شدند و شب را نخوابیدند.
تمام اردوگاه با انتشار خبر رحلت امام در سکوت فرو رفت
حاج اکبر شوخ چشم ، آزاده ای که ۸ سال در زندان بعثی ها در اردوگاه الانبار در استان العماره در جنوب عراق با بدترین و شدید ترین شکنجه های عمال صدام دست و پنجه نرم کرده در گفت و گو با خبرنگار ایرنا در باره روز اعلام خبر دردناک ارتحال امام خمینی (ره) اظهار کرد: ساعت ۷ صبح بود که خبر جانگداز رحلت حضرت روح الله از بلندگوهای اردوگاه پخش شد و تمام اردوگاه با انتشار این خبر در سکوت و ماتم فرو رفت.
شوخ چشم که هم اکنون در کسوت خبرنگاری روزگار می گذراند ، درباره آن روزها و خاطرات ناراحت کننده روز ارتحال امام خمینی ره می گوید: آن روز همه بچه ها با نگاههای معصومانه به یکدیگر که روزی در پی این بودند و امید داشتند که با برگشتن به ایران اسلامی با امام دیدار داشته باشند در نگاه های خود این امید را از دست رفته می دیدند.
وی افزود : با توجه به اینکه یکی از بدترین اخبار از سوی عراقی ها برای ما پخش شده بود اما بچه ها سکوت را اختیار کرده و در درون می گریستند و عراقی ها هم فقط نظارهگر ما بودند.
شوخ چشم درباره اینکه بعثی ها پس از انتشار خبر چه موضعی گرفته بودند گفت: همیشه مقدار مشخص و محدودی سرباز در اردوگاه بود اما به یکباره چند برابر سرباز به اردوگاه روانه شده بود و کاملا اردوگاه با سرباز های بعثی ها محاصره شده بود آنها ترسیده بودند و نیروهای خود را دائم اضافه می کردند.
آزاده قهرمان ایرنا که در روز ۱۴ خرداد ۱۳۶۸ ، ۲۵ سال داشت، تصریح می کند: ایرانی ها و همرزمانمان آن روز عزاداری های مفصلی کردند و عراقی ها فقط نظاره گر بودند ولی از فردای آن روز تدابیر سخت امنیتی برایمان در نظر گرفته شد و بسیاری از دوستان را از یکدیگر جدا کردند ولی آن روز سخت همیشه به یاد ما خواهد ماند.
مرحوم ابوترابی وعده داده بود بعد از اسارت به دیدن امام می رویم
حجت الاسلام محمدرضا دایی زاده از روحانی هایی که در آن زمان در اسارت بعثی ها بود درباره انتشار خبر رحلت امام روایت می کند: ساعت ۶ صبح این خبر ناگوار را از رادیو پخش کردند. حال و هوای بچه های اردوگاه در آن لحظات قابل وصف نبود، ساعتها ساکت بودند، هیچ کس میلی به خوردن همان یک وعده غذای روزانه را نداشت. کم کم جلسات شروع شد بطوریکه یک نفر صحبت می کرد و دیگران گریه می کردند.
وی افزود : مرحوم حاج آقا ابوترابی که به نماینده امام در میان بچه ها معروف بود به بچه ها وعده داده بود که هر کس حافظ کل قرآن شود او را بعد از آزادی، خصوصی به دیدار امام (ره) می برد. بچه ها از زنده بودن و حضور امام احساس دلگرمی می کردند. دو نکته عجیب بعد از رحلت امام بود که باید بگویم. اول اینکه عراقی ها قبل از آن هر روز حتی سالروز شهادت ائمه اطهار (ع)، از بلندگوها موسیقی پخش می کردند، اما بعد از رحلت امام بلندگوها تا یک هفته قطع بود و دوم اینکه تا قبل از آن تجمع بیش از دو نفر ممنوع بود لیکن با رحلت حضرت امام (ره) بچه ها به راحتی دور هم جمع می شدند، قرآن می خواندند و برای امام فاتحه طلب می کردند. چرا که عراقی ها می دانستند اگر مانع بچه ها شوند اردوگاه منفجر می شود.
خبر ارتحال امام مانند داغ رحلت پیامبر بود برایمان
علی علیدوست که از سال ۱۳۵۹ در منطقه قصر شیرین به اسارت گرفته شد و مدت ۱۰ سال در اردوگاه موصل بود درباره این خبر می گوید: زمانی که ما متوجه شدیم حضرت امام بیمار است هر روز برای شفای رهبر دعا میکردیم، تا اینکه روز چهاردهم خرداد ۱۳۶۸ در ساعت ۷ صبح عراقی ها بلند گو و رادیو را روشن کردند، البته، ابتدا ما متوجه نشدیم که حضرت امام رحلت کردهاند. برای همین، از اتاق بیرون رفتیم تا اینکه یکی از دوستان به ما خبر داد حاج احمدآقا خمینی پیامی دادهاند.
این آزاده عزیز ادامه می دهد: وقتی متوجه موضوع شدم، مثل انسانی که همه هستیاش را از دست داده باشد بسیار ناراحت و غمگین شدم، اما همین که خواستم روی زمین بیفتم، به خود آمدم و پیش خودم گفتم که در یک اردوگاه یک هزار و ۴۰۰ نفری اگر ما این طور ناراحت و غمگین باشیم، بچهها روحیهشان را از دست میدهند، لذا خیلی خودم را ناراحت نشان ندادم. یک دوری با بیحالی زدم و به طرف آسایشگاه رفتم، گفتیم شاید خبر رحلت دروغ باشد.
علی دوست اضافه می کند: داخل آسایشگاه، غذاها را آورده بودند و ظرفهای غذا را وسط گذاشته بودند، همه سرهای روی زانو بود و همه ناراحت بودند و هرکس در حال خودش بود، بسیار حالت بدی بود، ما آن لحظه ای که پیامبر اسلام (ص) از دنیا رفته بود را تصور کردیم، هیچ کاری نمیشد کرد، خواستم داد بزنم، دیدم صلاح نیست، ولی نمیتوانستم خودم را کنترل کنم، از اتاق خارج شدم و رفتم داخل حمام، اتفاقا آب میآمد، دوش را باز کردم و بنا کردم هقهق گریه کردن، خلاصه در حمام ایستادم و چند دقیقه بلند بلند گریه کردم تا آرام شدم، خوب که گریه کردم و دلم خالی شد به داخل اتاق برگشتم، بغضی را که در بچهها بود نمیشد کاریش کرد، ظرفهای غذا را جمع کردیم و آنها را بردیم ریختیم بیرون از آسایشگاه کسی میل به غذا نداشت. دیگر منتظر خبرتکمیلی نشدیم، از همون موقع باورمان شد که همه چی تمام شد و امام خمینی (ره) از میان مردم ایران رخت بر بسته و بر بال ملائک است.
گزارش از رضا رضایی مجد
اجتمام ** ۱۰۹۵*۱۱۹۳
نظر شما