عباسعلی باقری نمادی از مردمان آن روزگار است. تعمیرکار سادهای که زندگیاش از کودکی با کار و تلاش عجین شده و در کنار این تلاش و پشتکار، خانواده برایش بالاترین جایگاه را دارد. شعارش این بود «ما میتوانیم، پس باید کار کنیم و روی پای خودمان بمانیم.» عباس دست طلا با این شعار راهی جبهه میشود و پس از مدتی گروهی را با خودش همراه میکند. گروهی که فقط کار میکردند و به قول حاجعباس در جبهه آنقدر کار زیاد بود که وقت نداشتم به شهادت فکر کنم! این گروه و دهها گروه دیگری که در جبههها کار و فعالیت میکردند، معنای واقعی همدلی و همگرایی در یک جامعه بودند. محبوبه معراجیپور در کتاب «عباس دست طلا» بخشهایی از فرهنگ مردم در دهه ۶۰ را زنده کرده و تصویری درست از آن روزها پیش چشم خوانندگانش ترسیم کرده است.
این کتاب صحبت از فرهنگ زمانهای میکند که هر چه از آن دورتر میشود، بیشتر رو به فراموشی میرود و بیان آن نیاز امروزمان است. معراجیپور در گفتوگو با «جوان» از آشنایی با عباس دستطلا و روند نگارش کتاب میگوید که در ادامه میخوانید.
چطور شد که به نویسندگی در حوزه دفاع مقدس ورود کردید؟
من از کودکی به نوشتن علاقه زیادی داشتم منتها نوشتن من از دوران مدرسه به کلاسهای خوشنویسی و خطاطی ختم میشد. سال ۷۴ وقتی برای اولین بار به جنوب و مناطق عملیاتی رفتم تازه برای اولین بار با فضای جبهه و جنگ از نزدیک آشنا شدم. تا پیش از آن فقط به جبهه کمکهای مالی میکردیم و جنگ را از تلویزیون دیده و از نزدیک درک نکرده بودم. به همین خاطر زمانی که به مناطق عملیاتی رفتم خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. راوی خیلی خوبی آنجا حضور داشت و جزء به جزء اتفاقات را توضیح میداد. من آن زمان نوشتن را در مقالهنویسی و کارهای دانشگاهی میدیدم و بهایی به داستاننویسی نمیدادم. آنجا با خودم گفتم آدم باید از شهدا و رزمندگان بنویسد چراکه اینها ارزش هستند.
کسی که آگاهانه جانش را فدا میکند قابل مقایسه با هیچ ارزش دیگری نیست. رزمندگان دفاع مقدس آگاهانه مسیرشان را انتخاب کرده بودند و کارشان خیلی ارزش داشت. به همین خاطر من به سمت این فضا کشیده شدم و خواستم ببینم این افراد چه کسانی هستند. در ذهنم سؤالات زیادی ایجاد شده بود و برایم خیلی مهم بود تا بفهمم این آدمها چه زندگی و شخصیتی داشتهاند. تمام این موارد باعث شد تا آنجا به خودشان بگویم اگر به من اجازه و یک قلم روان بدهید قول میدهم که از شماها بنویسم. وقتی برگشتم به کلاسهای داستاننویسی رفتم و حتی برای تصویرسازی بهتر صحنههای جنگ دوره فیلمنامهنویسی گذراندم و برای دیالوگنویسی بهتر به کلاسهای نمایشنامهنویسی رفتم. حدود شش سال از زندگیام به آموزش و تمرین گذشت تا بتوانم خودم را به این آدمها نزدیک کنم و دوست داشتم وقتی مینویسم خواننده آن شخص را بشناسد.
سوژه کتاب «عباس دست طلا» خیلی خاص و ویژه است. چطور به آقای باقری رسیدید و تصمیم به نوشتن اتفاقات زندگیشان گرفتید؟
سوژه کتاب فوقالعاده معمولی و در عین حال فوقالعاده سخت به نظر میرسید. این کار برایم یک پوستاندازی کامل بود. من بین کارهایم مواردی را انتخاب میکنم که بسیار متفاوت باشد و حرفی برای گفتن داشته باشد. الان به من سوژههای زیادی پیشنهاد میشود و از میانشان سوژهای که فکر میکنم تأثیرگذار است را انتخاب میکنم. من قبل از کتاب «عباس دست طلا» سالها داستاننویسی کرده و جوایز زیادی هم برده بودم و همان چیزی که از شهدا و خدا خواسته بودم برایم اتفاق افتاد. بعدها از من خواستند وارد حوزه خاطره شوم و من تصمیم گرفتم زندگینامه داستانی بنویسم تا خواندنیتر شود.
یک روز انتشارات فاتحان سه سوژه به من پیشنهاد کرد که من از بین آنها آقای باقری را انتخاب کردم. من دوست دارم مردم با خواندن کتابهایم هم بخندند و هم گریه کنند. در کل میپسندم که خوانندگان کتابم کمتر گریه کنند و بیشتر بخندند. وقتی با خوانندگان کتاب «عباس دست طلا» صحبت کردم میدیدم در موارد زیادی خندیدهاند و در صحنههایی مثل شهادت پسر ایشان گریه کردهاند. «عباس دست طلا» مردم جامعه ایران را هدف قرار داده است. مردمی که در دهه ۶۰ همه یکدل بودند. وقتی ایشان برای کمک به جبهه از مردم یاری میخواست، همه همراهش میشدند. آقای باقری در آن زمان یک آدم خاص بود و یک فرد معمولی نبود. ایشان استادکار و هنرمند بود و حرفهای زیادی برای گفتن زیاد داشت. قبل از من چند نفر برای انجام این کار رفته بودند که به نتیجه نرسیده و کارشان ناتمام مانده بود. آنها نتوانسته بودند با ایشان ارتباط برقرار کنند و از ایشان سؤال و جواب بگیرند.
اصلیترین دلایل شما برای انتخاب شخصیت عباسعلی باقری دقیقاً چه مسائلی بود؟
ایشان هشت سال در جبهه حضور داشت و مردم را جهت بردن به جبهه با خودش همراه میکرد. برایم خیلی جالب بود تا بفهمم این شخص چه کار کرده تا دیگران همراهش شدهاند. میخواستم بدانم خودش چطور آدمی است. پدر خودم تراشکار بود و من به کارگاهش رفته بودم و فضای این آدمها را میشناختم. این جنس از آدمها خیلی حرف برای گفتن دارند و مردمی هستند. البته وارد شدن به دنیای درونی و زندگیشان خیلی سخت است. من تا دو هفته میرفتم و میآمدم، ولی ایشان چیزی نمیگفت. بعد از اینکه آقای باقری را راضی به صحبت کردم پس از سه ماه به من گفت که دیگر حرفی برای گفتن ندارم. آن زمان شاید یکسوم کتاب را هم به من نگفته بود. ناشر هم که قبلاً گفته بود آقایان نتوانستهاند از ایشان حرف بکشند و شما که خانم هستید دیگر امکان ندارد بتوانید با ایشان ارتباط برقرار کنید. من خیلی فکر کردم که چطور از ایشان حرف بکشم و به این نتیجه رسیدم آلبومهای عکسشان را بخواهم. البته من از قبل با دوستان آقای باقری مصاحبه کرده بودم و برخی از دوستانشان را میشناختم. وقتی ایشان آلبوم را آوردند عکس به عکس پیش رفتیم.
من سؤالاتم را میپرسیدم و درباره آدمهای در عکس سؤال میپرسیدم. پس از آوردن آلبومها دیگر خودشان هم مشتاق گفتن خاطراتشان شدند. فقط پس و پیش شدن کار خیلی زیاد شد. به من گفته بودند کار را سه ماهه تحویل بده، ولی فقط شش ماه گرفتن مصاحبهها طول کشید. من هفتهای چند روز به خانهشان میرفتم و ساعتها با هم حرف میزدیم. اصولاً سؤالاتی از پیش آماده شده برای گفتوگو ندارم. از دل حرفهای مصاحبهشونده سؤالهایم را مطرح میکنم. ابتدای دیدارمان برای این که حال و هوای وی دستم بیاید پرسیدم: «آیا در جبهه به فکر شهادت هم بودید؟» او با همان لحن مخصوص خود پاسخ داد: «خانم...!
آنقدر آنجا کار زیاد بود، کی وقت میکردیم به شهادت فکر کنیم! ما فقط به فکر کار بودیم و کار میکردیم.» همین مسئله از ابتدا توجه مرا جلب کرد. من درباره جنگ نمینویسم. درباره اقدامات انسانیای که جنگ را به پیروزی رساند، مینویسم. ایشان به چندین اسم معروف بودند: عباس آلمانی، فابریک، گلگیرساز و دست طلا. بعد از پایان گفتوگوها میخواستم لحن ایشان را روی کار بگذارم و فقط پنج، شش بار کتاب را بازنویسی کردم تا به نتیجه مطلوب برسم. گفتوگوها را بارها بازنویسی کردم تا به لحن ایشان نزدیک باشد. بعد صحنهها را بازنویسی کردم تا اینکه یک کار شسته رفته و خوب دربیاید. در این کتاب مردم نقش دارند و عباسعلی باقری نماینده مردم ایران است. جایی که ماشینها را تعمیر میکنند و به جبهه تحویل میدهند ما حضور همه مردم را میبینیم. این شخص تنها نیست و نماینده کل جامعه ایران در دهه ۶۰ است که همه با هم یکدل و همراه هستند. من در کتاب به دنبال نشان دادن این موضوع بودم و دنبال بزرگ کردن شخصیت اصلی کتاب نبودم چراکه این آدمها فقط از خودشان نمیگویند و خودشان را در کنار دیگران تعریف میکنند. مجموع این موارد دلیل علاقهمندی من به سوژه عباسعلی باقری شد.
از نکات جالب درباره شخصیت عباسعلی باقری تحول تدریجی ایشان در جنگ است. آدمی که بر حسب شرایط زمانه عازم جبهه میشود و در طول این هشت سال شخصیت و نگاهش به زندگی تغییر میکند و کسی نیست که ناگهانی متحول شود. این سیر تحول تدریجی چقدر برای شما اهمیت داشت؟
نوع نگاه ایشان به دنیای پیرامونشان به مرور تغییر میکند و هدف من نشان دادن همین بود. عباسعلی باقری جانماز آب نمیکشد و تنها کاری که میکند و در آخر کتاب آمده چفیهای دور گردنش میاندازد که همین نشانی از تحول تدریجیشان است. ایشان بازیهایش را در جبهه هم دارد، نوار و آهنگ هم گوش میکند و رفته رفته با ابعاد دیگری از زندگی آشنا میشود. من از همان چند خطی که انتشاراتی جهت آشنایی با ایشان به من داد فهمیدم این شخص چقدر حرف برای گفتن دارد. عباسعلی باقری یک آدم زمینی است و من هم دوست داشتم کسی را بنویسم که واجباتش را انجام میدهد و به خدا توجه دارد، ولی کارهای زمینی هم انجام میدهد. چنین شخصیتی دوستداشتنیتر و باورپذیرتر میشود وقتی میبینیم میتوانیم به چنین آدمی برسیم. زمانی که کسی را خیلی بزرگ ببینیم میگوییم او آنقدر بزرگ است که دستمان به او نمیرسد و در نتیجه باورش نمیکنیم.
همچنین انگار حاجعباس در طول دوران جبهه به رهایی میرسد و از کار و زندگیاش که تمام دغدغهاش بوده دل میکند. هنگام صحبت و نگارش کتاب این رهایی در شخصیت عباس دست طلا برای خودتان ملموس بود؟
بله، اوج تحول و رهایی ایشان در شهادت پسرش اتفاق میافتد. کسی که آنقدر سختش بوده و به خاطر وابستگی شدید خانوادگی اجازه نمیداده پسرش به جبهه برود زمانی که خبر شهادت را به او میدهند یک حس رهایی پیدا میکند. تحولات این آدم اینگونه ریز ریز اتفاق میافتد.
آکادمیک نبودن شخصیت آقای باقری کار شما را سخت نکرد؟
اصلاً، اتفاقاً من با آدمهای عامی و ساده که شاید کسی نتواند از آنها حرف بکشد بهتر ارتباط برقرار میکنم. خیلیها میگویند ما هر کاری کردیم آقای باقری هیچ حرفی با ما نزد، شما چطور با آقای باقری حرف زدید؟ من میخندم و در دلم میگویم هر کسی قلق خودش را دارد و باید این قلق و مسیر را پیدا کنید. میدانستم با یک دکتر و دانشگاهی چطور باید صحبت کنم یا با کسی که تحصیلات ندارد چگونه باید گفتوگو انجام داد. وقتی به این موضوع اشراف داشته باشید با همه آدمها میتوانید ارتباط برقرار کنید. بعد ما دیگر با هم دوست شدیم. ایشان مثل همان آدمهای زمان قدیم است. نوع نگاه، نوع برخورد و مردانگیاش از همان جنس است. غیور و باغیرت هستند و احترامشان از صمیم دل است و آدم از این منش خوشش میآید. آن اخلاق داشمشتی مردهای قدیم هنوز در رفتار و شخصیت ایشان هست که خیلی به دل مینشیند.
زندگی ایشان به نسبت بعضی کتابهای دفاع مقدس فراز و فرودهای کمی دارد. خودتان نقطه اوج کتاب را مربوط به کدام صحنه میدانید؟
زندگی آقای باقری فراز و فرودهای زیادی دارد، ولی ایشان بعضی از این اتفاقات را از کتاب حذف کردند. در بعضی موارد آدم واقعاً درگیر اتفاقات زندگیشان میشد، ولی ایشان نگذاشتند من این موارد را بیاورم. اگر آنها بود خیلی بهتر میشد. یکی از ضعفهای کارم این است که ایشان اجازه نداد من نام همسرش را بیاورم و از چاپ بیستم به بعد اجازه دادند اسم خانمشان در کتاب بیاید. ایشان کسی بود که میگفت: چرا اسم خانم من بیاید و چرا از زندگی شخصیام بگویم.
من هم موافق بودم که مسائل شخصی زندگیشان را در کتاب نیاورم. مطالبی هم که در کتاب پرداخته شده شخصی نیست و جنبه عمومی دارد. خانمشان مطالب خیلی خوبی تعریف کردند که اگر آورده میشد جذابیت کتاب دو برابر میشد. شاید بتوان در رمان یا خیلی از زندگینامههای دیگر این موارد را آورد، ولی ایشان موافق آوردن این بخشها نبود. با این حال نقطه عطف کتاب را شهادت پسرشان میدانم. مخصوصاً زمانی که شخصی از مسجد میآید و میخواهد خبر شهادت را بدهد و آقای باقری خودش را به آن راه میزند تا دیرتر متوجه موضوع شود. خیلی روی این بخش کار کردم تا به بهترین شکل منتقل شود. خودشان هنگام تعریف این بخش خیلی گریه کردند که من پرسیدم دوست داشتید دیرتر بشنوید؟ که جواب دادای کاش نمیشنیدم.
چرا در این قسمت که نقطه عطف کتاب است جنبه احساسیاش را زیاد نکردید؟
یک دلیل داشتم و آن این بود که این اتفاق خیلی تلخ است و میخواستم تلخی کتاب را کم کنم. دوست داشتم بیشتر تمرکز کتاب روی فعالیت، تلاش و کار ایشان بچرخد. رهبر هم که پیام دادند بیشتر نظرشان روی همین کار و تلاش ایشان تأکید کردند. مردم آن دهه واقعاً تلاشگر، امیدوار و معنوی بودند و باید بیشتر از این فرهنگ سخن گفت.
کتاب بدون هیچ حاشیه و زیادهگوییای خواننده را وارد زندگی عباس دست طلا میکند که جزو نقاط قوت کتاب است. چطور به این آغاز کتاب که به این بخش از زندگی آقای باقری بپردازد، رسیدید؟
من همه حرفهای ایشان را در شش ماهه اول شنیدم و در این مدت فکر میکردم که کتاب را از کجا شروع کنم. سیر کتاب هم وقت زیادی از من گرفت و به مدت یک ماه فقط مینوشتم و پاک میکردم. شاید باورتان نشود، ولی فقط ۱۰۰ صفحه را دور ریختم و دوباره نوشتم. معتقدم وقتی اثری خودم را درگیر نکند مردم را هم درگیر نخواهد کرد. شروع کتاب را به این دلیل انتخاب کردم که بدون حاشیه به اصل قضیه بپردازم و بخشهای دیگر زندگیشان را با فلاشبک نشان دهم.
واکنش آقای باقری به کتاب چه بود؟
قبل از انتشار، تمام کتاب را برایشان خواندم و پس از انتشار هم خودشان کتاب را خواندند و خودشان را در کتاب دیده بودند و خیلی از نتیجه کار رضایت داشتند. خانمشان نیز مطالب خیلی جذابی برایم تعریف کردند که نتوانستم این مطالب را در کتاب بیاورم. اگر این مطالب در کتاب میآمد خیلی به کار کمک میکرد. هر چند چندین صفحهای به درخواست ایشان از کتاب بیرون گذاشته شد، ولی باز این کتاب قبل از تقریظ مقام معظم رهبری پرفروشترین کتاب ناشر بود و بعد از تقریظ تمام کشور با آن آشنا شدند و به چند زبان هم ترجمه شد. من در نمایشگاه از ترجمه کتاب باخبر شدم و گویا از ترجمهها هم استقبال شده و مردم کشورهای دیگر هم با کتاب ارتباط برقرار کرده بود.
شما به توجه و تقریظ رهبر انقلاب به کتاب «عباس دست طلا» چه واکنشی نشان دادید؟
تا زمانی که ناشر به من زنگ زد و ماجرای تقریظ را گفت: من اصلاً ماجرای تقریظ را بلد نبودم و نمیدانستم تقریظ چیست. میدانستم آقا کتابخوان قهاری هستند و وقتی که فهمیدم کتاب «عباس دست طلا» مورد توجه ایشان واقع شده خیلی خوشحال شدم. اینکه چنین اتفاقی توسط ایشان برای کتابم رقم خورد خیلی برایم دلنشین بود و خدا را بابت این موضوع شکر کردم. من این اتفاق را لطف بزرگ خدا برای کتابم میدانم.
گفتوگو از: احمد محمدتبریزی
منبع: تارنمای تابناک به نقل از روزنامه جوان، 18 خرداد 1398
ایرنا مقاله**1885
نظر شما