۲۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۰۰
کد خبرنگار: 772
کد خبر: 83348205
T T
۰ نفر

چگونه اندیشیدنی؟!

۲۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۰۰
کد خبر: 83348205
چگونه اندیشیدنی؟!

تهران - ایرنا- جستاری در باب راه و رسم درست اندیشیدن و موانع آن در تعریف انسان گفته شده است: «حیوان ناطق». این از نخستین و برگزیده‌ترین تعاریفی است که درباره انسان از فیلسوفی یونانی چون ارسطو در تاریخ اندیشه به ثبت رسیده است. از برخی استثنائات و اختلافات تفسیری که بگذریم، دیگران نیز در دنیای فلسفه بر این تعریف کم و بیش صحه گذاشته‌اند. آنچه در این تعریف بر آن تأکید می‌شود، قدرت تفکر و اندیشه‌ (نطق) آدمی است و همین وجه ممتاز نیز او را از سایر موجودات متمایز می‌سازد.

در شعر مولانا این حقیقت به‌خوبی چنین بیان شده است:

ای برادر، تو همین اندیشه‌ای

مابقی تو استخوان و ریشه‌ای

گر گل است اندیشه تو، گلشنی

ور بود خاری، تو هیمه‌ی گلخنی

یا در جای دیگر می‌گوید:

فکـر را ای جان، به جای شخص دان

زانکه شخص از فکر دارد قدر و جان

آری، عقل و اندیشه در گسترده‌ترین معنا، برترین نمود جان انسانی و بالاترین وجه امتیاز بشری شمرده می‌شود. جوهر وجودی انسان را در این معنا باید بازجست و به‌ وجهی بارز بازشناخت. جهان انسان جهان اندیشه و تعقل است. زندگی بدون عقل و اندیشه سزاوار انسان بودن و انسان شدن نیست. به همین‌رو هرگاه کسی متهم به بی‌عقلی و بی‌فکری ‌شود، کمترین حالتی که به وی دست می‌دهد، رنجش و ترنجیدگی است؛ زیرا چنین توصیفی بدترین و توهین‌آمیزترین توهینی است که می‌توان به یک انسان نکرد و او را از خود رنجاند؛ گویی او را با این کار خلع سلاح می‌کنیم و یک دارایی بزرگ را که خلقت به وی ارزانی داشته است از وی می‌ستانیم!

اشتغال مستمر آدمی به اندیشیدن کاری است که نه از سر تفنن و سرگرمی یا از سر تظاهر و خودنمایی، بلکه از طبیعت و نهاد او منشأ می‌گیرد. اندیشیدن را نمی‌توان از آدمی جدا کرد. اندیشیدن با ماست، در ذات ماست؛ اما نه به گونه‌ای که به چشم آید. کارکردی پنهان دارد؛ چنان‌که رنه دکارت (1596ـ1650) فیلسوف فرانسوی در عصر روشنگری بازنموده، عقل داده‌ای است متعالی که به تساوی در بین ابنای بشر توزیع شده است؛ نه کم و نه زیاد: «چه، هر کس بهرة خود را از آن چنان تمام می‌داند که مردمانی که در هر چیز دیگر بسیار دیرپسندند، از عقل بیش از آنکه دارند، آرزو نمی‌کنند.»1 همان که بسی پیش از او سعدی گفت: «همگان را عقل خویش به کمال نماید و فرزند خویش به جمال!»‌

به واسطه همین عقل، انسان پیوسته می‌اندیشد؛ در سکوت یا در عالم رؤیا، در تنهایی یا در جمع؛ در همه‌ این احوال اندیشیدن با ماست، و اصلا هستی انسان در پای مجمر عقل و اندیشه گرما می‌گیرد، عرضه می‌شود و مستدل جلوه می‌کند؛ بنابراین هستی انسان هستی اندیشنده است؛ به گونه‌ای که می‌توان گفت: از رهگذر اندیشیدن، هستی انسان به اثبات می‌رسد. عبارت معروف «می‌اندیشم، پس هستم» که بنیاد تفکر فلسفی دکارت را تشکیل می‌دهد، ناظر بر همین معناست. به زعم این فیلسوف عقل‌گرای فرانسوی: «من وقتی وجود دارم، و فقط وقتی وجود دارم که می‌اندیشم. اگر اندیشیدن را موقوف کنم، دیگر دلیلی بر وجود من وجود نخواهد داشت. من چیزی هستم که می‌اندیشد، جوهری که کل ماهیت یا ذاتش عبارت از اندیشیدن است و برای وجود خود به مکان یا شئ مادی محتاج نیست.»2 از این‌روست که می‌توان گفت عقل و اندیشه ملک طلق هیچ شخص و گروهی نیست. هیچ فرد یا طبقه‌ای را در بهره‌مندی از این جوهر انسانی در مقایسه با افراد یا طبقات دیگر امتیاز ویژه‌ای نیست. آن ‌کس که به گزاف ادعا می‌کند در همه حال عاقل‌تر از دیگران است و بیش از دیگران از عقل بهره برده است، به یقین خطاکار یا فریبکار و شیادی بیش نیست. می‌خواهد خود را سرآمد نشان دهد تا دیگران را زیر سلطه بگیرد و به مطامع شخصی خود نایل آید. و به‌ عکس، آن‌کس که در این گمان به سر می‌برد او را نسبتی با اندیشیدن نیست، یقین بداند که می‌اندیشد، اما بد می‌اندیشد؛ ‌لذا بایست اندیشه خود را اصلاح و نسبتش را با اندیشیدن باور کند.

طرح سه پرسش

گفته شد ما همه از سرمایه عقل به‌طور یکسان برخورداریم و در پرتو این سرمایة‌ خداداد است که پیوسته می‌اندیشیم. آدمی در هر شرایطی به چیزی می‌اندیشد و فکر خود را هر دم به جایی می‌برد؛ به‌ویژه زمانی که به چیزی علاقه‌مند و نسبت به آن خو کرده باشد. اما در عین حال باید پرسید: چه چیزی قابل اندیشیدن و لایق اندیشیدن است؟ آیا هر چیز ارزش اندیشیدن دارد و می‌توان گرانبهاترین امکانات خود را پای آن چیز مصروف داشت؟

آنچه در وهله نخست بیش از هر چیز حائز اهمیت می‌آید، «موضوع» اندیشیدن است و آنگاه «عمق» و «کیفیت» اندیشیدن، یا درستی و نادرستی در نحوه‌ تفکر است. ما به چه چیز می‌اندیشیم و به آن چیز تا چه سطح و عمقی می‌اندیشیم و چگونه در باب آن چیز می‌اندیشیم؟ درست می‌اندیشیم یا غلط؟ به بیانی دیگر، اساسا چطور می‌توان بهتر اندیشید؟‌ بر همین اساس اگر بخواهیم در مورد شخصیت کسی شناخت نسبی حاصل نماییم، باید ببینیم:

1ـ بیشتر در چه موضوعاتی می‌اندیشد؟

2ـ در چه سطحی می‌اندیشد؟

3ـ چگونه می‌اندیشد؟

در پرتو این سه پرسش، اگر خوب دقت کنیم، می‌یابیم درست است که اندیشیدن برای ما کاری است عادی و همیشگی، اما در عین حال بسیاری از ما در اندیشیدن اساسا به ‌طرز نگران‌کننده‌ای مشکل داریم؛ زیرا بسیاری از موضوعاتی که بدان می‌اندیشیم و ذهن خود را بدان درگیر می‌کنیم، چندان درخور اندیشیدن نیستند. گره‌ای از گره‌های کور و عمده‌ ما نمی‌گشایند. موضوعاتی‌هستند بیش و کم بیهوده و تکراری و بعضا دست و پاگیر که روزمره، فراوان در شعاع اندیشه‌ ما قرار می‌گیرند و در نهایت جز اتلاف وقت و وزر و وبال چیز دیگری نصیب انسان نمی‌کند! از آن جمله است موضوعی چون انواع فزون‌خواهی‌ها در زندگی روزمره که به‌طرز عجیبی اندیشه‌ برخی را به خود مشغول می‌دارد. در مقابل، پاره‌ای از موضوعات مهم و بسیار مهم اصلا در شعاع اندیشه قرار نمی‌گیرند و به عللی توجه ما را اصلا به خود جلب نمی‌کنند. از سر تنبلی از اندیشیدن در باب موضوعات مهم که ما را در قبال خود مسئول می‌سازد، می‌گریزیم. راحتی خود را بر سختی ناشی از پیامدهای آن ترجیح می‌دهیم؛ از آن جمله است موضوعات مهمی چون: از کجایم؟ در کجایم؟ به کجا می‌روم؟ و یا پرسش از چیستی معنای زندگی که در دنیای ماشینی از اهم پرسش‌هاست.

برخی از ما آن‌چنان در بندهای دست و پاگیر زندگی مادی خود گرفتار شده‌ایم که به موضوعی جز مظاهر زندگی دنیوی نمی‌اندیشیم. زندگی مادی یگانه موضوع فکری بسیاری از ما را تشکیل می‌دهد. پیوسته به افزونی کمّی آن می‌اندیشیم و در این طریق از هیچ کوششی فروگذار نمی‌کنیم. از موضوعی چون پرسش از چیستی معنای زندگی و این‌که چه چیز زندگی را معنادار یا باارزش می‌کند، اساسا غافلیم. و شگفتا ‌که موضوعاتی از این جنس، برای بسیاری از ما بس غریب و مهجور می‌آید! پرسشی به این مهمی که جدای از زندگی نیست. جستجو در معنای زندگی، بخشی از آن چیزی است که زیستن را به امری ارزشمند و اصیل و ما را به مخلوقی که هستیم تبدیل می‌کند. اندیشیدن در این موضوع ممکن است جهت زندگی‌مان را تغییر دهد؛ بسا آن چیزی نباشد که اکنون هست و خواهد بود.

گذشته از موضوع اندیشیدن، به برخی از موضوعات مهم نیز که می‌اندیشیم، اندیشه‌ ما غالبا فاقد ژرفا و ریشه است و تنها در سطح ظاهری و لایه‌های بیرونی جریان می‌گیرد. آن‌چنان که باید، وجود ما را درگیر خود نمی‌کند و جایی در عمق وجود ما بازنمی‌نماید. با اندک اندیشیدنی بی‌حوصله یا از سر ناگزیری از آن عبور می‌کنیم و دوباره به همان موضوعات معمولی و پیرامونی خود که بدان خو کرده‌ایم، روی می‌آوریم. پژوهش‌های علمی و تحقیقات دانشگاهی نیز در علوم انسانی دست‌کمی از این امر ندارد؛ نه تنها فاقد اندیشه‌ای عمیق و ژرف است، بلکه فقط انتقال اندیشه‌هاست؛ حتی در همان پارادیم «ابزارانگارانه» نیز بی‌فایده ‌و عاری از کارآمدی می‌نماید. غافل از آنکه اگر ما به عمق موضوعات مهم نیندیشیم، دیگران می‌اندیشند و آن‌وقت ناگزیر می‌شویم اندیشه‌های آنان را ترجمه کنیم و از سر ناگریزی جامه عمل بپوشانیم؛ چون اندیشیدن به عمل متصل است. حال آنکه اندیشیدن کجا و برگرفتن اندیشه‌های دیگران کجا؟!

همه‌ می‌خواهیم خوب استدلال کنیم و عمل یا نگرش‌مان را در قالب استدلال نشان دهیم؛ اما کمتر اهل استدلالیم. آنجا هم که دست به استدلال می‌زنیم، کمابیش عاری از درستی است. این نشان می‌دهد قواعد استدلال کردن را به خوبی نمی‌دانیم و شاید نیز نیاموخته‌ایم. هیچ‌گاه به ذهنمان خطور هم نمی‌کند که باید یک دوره منطق بخوانیم. مقدمات استدلال‌مان چیزی است و نتایج‌استدلال‌مان چیزی دیگر. میان مقدمات و نتایج استدلال ما نسبتی وجود ندارد. پنداری جاهایی خواسته‌ایم فقط نتایج دلخواه بگیریم و در قالب استدلال، امیال‌مان را به کرسی بنشانیم؛ هرچند به‌زعم دیگران گمراه‌کننده بیاید!

پاره‌ای از گفتگوها نیز دست‌کمی از سطحی‌اندیشی‌های ما ندارد. پراکنده و متشتت و در قالب خبر هرچه در چنته‌ داریم، بر روی دایره‌ گفتگو می‌ریزیم؛ بدون اینکه بتوان حتی به اندازه‌ رشته مویی میانشان اشتراک موضوع دید. به جای اندیشیدن به گفته‌های مخاطب، از پیش قضاوت می‌کنیم و پیشاپیش دلایل خود را علیه مواضع او بسیج می‌کنیم. این دلایل ممکن است شامل مواردی باشند که در واقع ما را تحت تأثیر خود قرار می‌دهند. عاقبه‌الامر با یک نزاع و برخاستنی خشم‌آلود بر ماجرای گفتگو مهر پایان می‌زنیم. نتیجتا چیزی که از گفتگو تا مدتها در ذهن طرفین باقی می‌ماند، دلخوری و دل‌چرکینی است. گویی اگر گفتگویی اصلا شکل نمی‌گرفت، وضعیت بهتر بود. با یکدیگر صمیمی‌تر بودیم! بی‌ارتباط نیست خاطره‌ای نقل کنم:

سالها پیش دوستی داشتم اهل شعر و شاعری؛ در لطیفه‌گویی نیز ید طولایی داشت. هرگاه گفتگویی جدی میان ما شکل می‌گرفت، کمتر قرین موفقیت بود؛ زیرا در زمانی که گفتگو به روال منطقی خود می‌افتاد و قوت و ضعف مواضع معلوم می‌شد، دست به دامن شعر، داستان یا لطیفه می‌شد و بدین‌سان عامداً جهت گفتگو را به عوالم دیگری می‌برد. درنتیجه گفتگو از مسیر اصلی خود خارج می‌گردید و بعضا به کدورت می‌انجامید. به نظر می‌رسد کثیری از گفتگوهای ما چنین باشند. قافیه را که تنگ می‌بینیم، جاده گفتگو را هنرمندانه منحرف می‌کنیم. فقط می‌خواهیم بر طرف گفتگو مسلط شویم و وی را از میدان بحث خارج کنیم؛ حالا با هر ترفندی که شد، شد؛ چرا که صحنه‌ گفتگو را میدان مسابقه می‌پنداریم و نه کشف حقایق!

از سوی دیگر بیش و کم دلیلی بر راه رفتة‌ خود نداریم. برحسب عادت همان مسیری را می‌رویم که دیگران رفته و می‌روند، بدون اینکه درستی و نادرستی آن را مورد بررسی قرار دهیم و برای یک بار هم که شده آن را با روشهای قابل اعتماد به تیغ نقد بکشانیم. چرا؟ غالبا از خطای در اندیشیدن مصون نیستیم. بسا با غلط‌اندیشی و اندیشه‌های غلط مواجه می‌شویم که لازم است دیگران نقد و اصلاح‌مان کنند. تازه اگر اجازه نقد و اصلاح به آنها بدهیم. در غیر این‌صورت به پشتوانه‌ همین اندیشه‌های غلط با یکدیگر می‌ستیزیم و مدام یکدیگر را متهم به نفهمیدن می‌کنیم! گاه نیز از اینکه خطا اندیشیده‌ایم نگران می‌شویم؛ اما کمتر درصدد برمی‌آییم که منشأ خطا را بجوییم و اندیشه‌ خود را در یافتن آن به‌کار بندیم. این است که مکرر در فرایند اندیشیدن خطا می‌کنیم تا آنجا که گاه از خیر اندیشیدن می‌گذریم! اندکند کسانی که منشأ خطا را دنبال می‌کنند و در جستجوی آن برمی‌آیند.

برای بسیاری اصلا مشخص نیست که چگونه باید عقل و اندیشه خود را در عرصه ‌بایدها و نبایدهای زندگی به‌کار گرفت؟ و چگونه قدرت عبور از حیطة گمان‌ها، وهمیات و مشهورات را پیدا نمود؟ زمانی به اهمیت این موضوع بیشتر پی می‌بریم که بدانیم ذهن انسان چتر نجات را می‌ماند؛ فقط هنگامی خوب عمل می‌کند که به موقع باز شود. امان از هنگامی که سر بزنگاه‌ها باز نشود و در جایی دچار مشکل گردد؛ لذا درست اندیشیدن و اندیشیدن درست که دغدغة‌ همیشگی سقراط بود، کاری است موقوف تمرین و تربیت و هدایت. این درست که اندیشیدن برای انسان امری است که از سرشت او منشأ می‌گیرد، اما درست اندیشیدن امری است اکتسابی و آموختنی. این‌که چگونه درست بیندیشیم و به موضوعات پیرامونی درست نظر بیفکنیم، مهارتی است که باید آن را آموخت و به درستی به کار بست.

درست از همین زاویه است که گفته می‌شود اندیشیدن، دشوارترین و کسالت‌بارترین کار برای انسان است و برخی، خاصه افراد احساسی و خسته از مقوله‌ اندیشیدن، به راحتی دنبال این دشوارترین و کسالت‌بارترین راه نمی‌روند. کسانی که به قول فیلسوف آلمانی ایمانوئل کانت در کتاب «روشنگری چیست»، زحمت انجام این کار دشوار را نمی‌پذیرند؛ زیرا دیگرانی هستند که این کار کسالت‌بار را به جای آنها انجام دهند! تنها کسانی دشواری‌های این کار را به جان می‌خرند و به‌خوبی از عهده‌اش برمی‌آیند که به اهمیت آن پی برده و نسبتا با سازوکار آن آشنا باشند. ممکن نیست انسانی این‌چنین بیندیشد اما پرتوی از آن را در خود مشاهده نکند و اندیشیدن او را در امور زندگی راهگشا نباشد؛ زیرا کسی که چنین می‌اندیشد، از افق خاص و منظری ویژه به زندگی فردی و اجتماعی خود می‌نگرد و پیوسته چراغ پیروی از مبانی خرد و الگوی عقلانیت در وی فروزان است. چنین انسانی اندیشه را در مرکز و کانون پدیده‌ها قرار می‌دهد. در پرتوش خود را بازسازی می‌کند. در هر دوره‌ای از ادوار زندگی جایگاه خود را به‌دست می‌آورد. بن‌بست و شکست در زندگی وی راه ندارد. در پیچ و خم‌های زندگی خودش راه خود را می‌گشاید. مدیریت زمان از سوی چنین فردی جدی گرفته می‌شود.

ادامه دارد....

پی‌نوشت‌ها:

1ـ دکارت، رنه، «گفتار در روش راه بردن عقل، ترجمه محمدعلی فروغی، صص181ـ 182، از کتاب «سیر حکمت در اروپا»، ج1.

2ـ راسل، برتراند، تاریخ فلسفه، ترجمه نجف دریابندری، ج2، ص 779

از: احمد راسخی لنگرودی - بخش اول

منبع: روزنامه اطلاعات، سه شنبه 21 خرداد 98

ایرنا مقاله ** 1194

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha