به گزارش گروه اطلاع رسانی ایرنا؛ هشت سال دفاع مقدس یکی از درخشان ترین عرصه های دفاع محسوب می شود؛ هنگامه ای که ملت ایران در اتحادی بی نظیر و یکپارچه به مصاف با دشمن متجاوز رفتند و برای حفظ و پاسداری از خاک وطن، سراسر عشق، ایثار و شجاعت شدند، پس از پایان جنگ نیز مجاهدانی از تبار شهیدان برای دفاع از اسلام و حریم اهل بیت(ع) در قامت مدافعان حرم در جنگ با اندیشه های افراطی و تکفیری، جامه برازنده شهادت را بر تن کردند و تحسین جهانیان را برانگیختند. بنابراین روزنامه های مختلف به منظور ارج نهادن به این ارزش ها و برجسته سازی تلاش های این ایثارگران با انتشار گزارش ها و مطالبی در محورهای گوناگون به این مهم پرداختند.
دفاع مقدس؛ حماسه عظیم ایستادگی و پایداری انقلاب اسلامی
دوران دفاع مقدس نمادی از دفاع و استقامت است که پایداری ملت بزرگ ایران در طول هشت سال نبرد نابرابر در مقابل مستکبران و زورگویان را نشان داد که با سرافرازی و با عزت، ایستادگی کردند و حماسه ای جاودان را آفریدند.
روزنامه جوان با درج مطلبی با عنوان آرامش جبههها در مرداد ۶۷ نوشت: ۱۵ مرداد ۱۳۶۷ رژیم بعث تن به آتشبس فوری ذکر شده در قطعنامه ۵۹۸ داد و جنگ رسماً و عملاً به پایان رسید. در بند اول این قطعنامه که تیرماه ۱۳۶۶ تصویب شده بود، آمده است: «آمرانه میخواهد که ایران و عراق به عنوان نخستین گام در حل اختلاف از طریق مذاکره، آتشبس فوری را رعایت کنند، کلیه عملیات نظامی را در زمین، دریا و هوا قطع کنند و نیروها را بدون درنگ به مرزهای شناخته شده بینالمللی بازگردانند.» عراق در زمان صدور قطعنامه ۵۹۸ آن را پذیرفت و ایران به دلیل آنکه خواسته بود تعیین متجاوز پیش از آتشبس صورت بگیرد، پذیرش آن را به تعویق انداخت. سال بعد یعنی در ۲۷ تیر ۱۳۶۷، ایران قطعنامه را پذیرفت و عراق از قبول آن سرپیچی کرد، اما روز بعد با فشار قدرتهای بزرگ آن را پذیرفت و در عمل اجرا نکرد. سه روز بعد بعثیها دوباره به کشورمان حمله کردند و تانکهایشان روی جاده اهواز- خرمشهر حضور یافتند. با پس زدن عراقیها در عملیات سرنوشت، سوم مرداد منافقین با پشتیبانی هوایی بعثیها از مرزهای غربی وارد کشور شدند.
پنجم مرداد که کمر نفاق در مرصاد شکست، بقایای آنها تا چند روز بعد همچنان مزاحمتهایی برای رزمندهها و مردم مرزنشین ایجاد میکردند. منافقان آواره با گشتیهای ایرانی درگیر میشدند و تلفات محدودی وارد میشد. در جبهه جنوب نیز پاتکهای عراق بعد از آنکه نیروی اصلیشان از مرز بیرون رانده شد، همچنان ادامه داشت. گاه پیشروی محدودی میکردند و گاه برای شکستن خط ایرانیها، ضربهای وارد میکردند. تعقیب و گریز در مرزها تا حدود اواسط مرداد ادامه داشت. ارتش عراق که قویتر از هر زمان دیگری شده بود، بدش نمیآمد منطقهای ولو محدود را در جبهه حساس جنوبی تصرف کند. ایرانیها هم جوابش را میدادند، اما به دلیل پذیرش قطعنامه و پیام امام مبنی بر عدم ورود به خاک عراق، از مرزها عبور نمیکردند و تنها به صورت مقطعی به تعقیب متجاوز میپرداختند. بهرغم آنکه در بند اول قطعنامه ذکر شده بود طرفین به مرزهای بینالمللی برگردند، عراق از مناطقی، چون نفتشهر و بخشی از سومار و نوار مرزی مهران و قسمتهایی از شلمچه عقبنشینی نکرد. ایران هم مناطق محدودی را در بلندیهای حاجیان نگه داشته بود.
این روزنامه با انتشار مطلبی دیگر با عنوان رجوی «داشتن خانواده» را یک «موضوع کثیف» میدانست! به گفت و گو با با یکی از اعضای جدا شده سازمان منافقین پرداخت و نوشت: من سرباز بودم که در تاریخ اول آذر ۱۳۶۶ در پیرانشهر توسط سازمان منافقین اسیر شدم. من را به منطقه سلیمانیه بردند و بعد به کرکوک منتقل شدم. حدود چهار، پنج ماه در کرکوک بودم. در آنجا آشپزی میکردم. از قبل هم در مشهد و پیرانشهر آشپزی میکردم و بلد بودم. منافقین به مناسبتهای مختلف تعدادی را آزاد میکردند. ما هم ۱۲۰ نفر بودیم که قرار شد آزادمان کنند. از آن تعداد ۶۰ نفر باقی ماندند و ۶۰ نفر را به مرز مهران بردند و آزاد کردند. من در بین افرادی بودم که ماندم. پیش خودم فکر میکردم یک سال اینجا میمانم و بعد از آن به آلمان میروم و دوری میزنم و بعد به ایران برمیگردم. همین که چشمم را باز کردم دیدم ۲۵ سال از عمرم رفته و هنوز در عراق هستم.
آنجا دو بند داشت. یکی بند ۷۰۰ و یکی بند ۸۰۰. در عملیات چلچراغ که ۸۰۰ نفر اسیر شدند در همان بند ۸۰۰ نگهداری میشدند. یک محوطهای بود و در اطراف آن ساختمان قرار داشت. اسرا در آن اتاقها قرار داشتند. بعد از چهار، پنج ماه ما را وارد آموزشهای نظامی کردند. در شمال کرکوک قرارگاهی بود به نام سردار که ما را به آنجا بردند و به مدت یک ماه آموزش تاکتیک و سلاح دادند و بعد به اشرف منتقل شدیم. در آنجا عضو تیپ ۹۱ شدم که فرماندهاش فاطمه رمضانی بود. نزدیک عملیات فروغ بود و ما شب و روز نداشتیم. مدام سلاح تنظیف و آماده میکردیم و شبها مثل جنازه میافتادم. فکر کنم یک هفته به فروغ مانده بود که شب وقتی به آسایشگاه رفتم دیدم اصلاً جای سوزن انداختن نیست. کف آسایشگاه افراد زیادی خوابیده بود. نیروهایی را که از خارج آمده بودند در آسایشگاه ها جا داده بودند. آن موقع میگفتند ۲۳ تیپ در عملیات شرکت میکنند. حدود ۵ هزار نفر. بسیاری بعد از این عملیات رفتند. من خودم سال ۷۰ وارد انقلاب ایدئولوژیک شدم. بعضی از فرماندهان سازمان زودتر و در سال ۶۸ وارد انقلاب شدند، اما بسیاری از مسئولان و فرماندهان تیپ وقتی بحث طلاق پیش آمد مسئلهدار و جدا شدند. مدتها در یکسری خانههای سازمانی به نام اسکان زندگی میکردند. افرادی را که مسئلهدار میشدند به آنجا میفرستادند تا در آنجا شاید پشیمان شوند و برگردند. بسیاری از خانوادهها انقلاب نکردند و از سازمان جدا شدند و الان دست به افشاگری علیه سازمان میزنند. افرادی که با همسرانشان در اردوگاه بودند انقلاب میکردند و حلقه ازدواجشان را روی میز میگذاشتند. من خودم یک بار در یک نشست به مسعود رجوی گفتم خب من که زنم اینجا نیست.
روزنامه کیهان با انتشار مطلبی با عنوان روزی که چهره جنایتکارانه منافقین رو شد با سیری در تاریخ جنایات سازمان منافقین نوشت: سازمان در اطلاعیههای پیاپی خود در ۲۷ و ۲۸ خرداد، نظام را به خشونت تهدیدکرد۱ و در اطلاعیه سوم خود در ۶۰.۳.۲۸ با عنوان اطلاعیه سیاسی نظامی شماره ۲۵، رسماً شورش مسلّحانه را با عبارت «مقاومت انقلابی از هر طریق» اعلان نمود۲ و به فاز مسلحانه روی آورد. رجوی این روز را نقطه آغاز روند جدید سازمان میداند. ۳ به دنبال آن، اولین اقدام وسیع آنها، در ۳۰ خرداد۶۰ اتفاق افتاد. ۴ عصر روز ۳۰ خرداد تظاهرات سازمان آغاز گردید. هواداران تشکیلاتی در تیم ۳ تا ۵ نفره سازماندهی شده بودند. رده های بالاتر دارای سلاح گرم و دیگران نیز چاقو، تیغ موکت بری، قمه، پنجهبکس و اسپری فلفل به همراه داشتند. ۵ گزارش ها نشان از درگیرهای خیابانی داشت اما با حضور خودجوش مردم در ۳۰ و ۳۱ خرداد عملیات مسلحانه سازمان با شکست مواجه شد. ۶ پس از شکست ۳۰ خرداد، درگیری های پراکنده مسلحانه، ترور مسئولان نظام و بمبگذاری، راهبرد اصلی سازمان بود. ۷ رجوی بعدها در این زمینه گفت: «همانگونه که اطلاع دارید، من در سالهای ۱۹۸۱ تا ۱۹۸۶[میلادی] در پاریس بودم. در آن سالها دشمنی به اینگونه با ما نبود و به ما تروریست نمیگفتند. هرچند که کاخ سفید و کاخ الیزه میدانستند. ۸ با کاخ الیزه هم ارتباط داشتیم، میدانستند که چه کسی حزب جمهوری را در ایران منفجر کرد و چه کسی و چرا عملیات علیه رئیسجمهوری و علیه رئیسالوزرای ایران انجام داد. آنها میدانستند و خوب هم میدانستند.»
سازمان در ۶۰.۴.۶، ترور آیتالله خامنهای(امام جمعه وقت تهران و نماینده امام(ره) در شورای عالی دفاع)، را رقم زد. ۱۰ یک روز بعد در۶۰.۴.۷ فاجعه انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی و شهادت آیتالله بهشتی۱۱ و ۷۲ نفر از نمایندگان مجلس و ۴ تن از وزرا، مردم و نظام را عزادار کرد. دو ماه بعد در ۶۰.۶.۸ واقعه تلخ انفجار دفتر نخستوزیری و ترور رجایی و باهنر صورت گرفت. ۱۲ کمتر از یک هفته بعد، در ۶۰.۶.۱۴ دادستان کل انقلاب، آیتالله قدوسی را به شهادت رساند.
روزنامه جوان با درج مطلبی با عنوان کریم خط رزمندگی را از سیستان تا خوزستان ادامه داد، به گفت وگو با شهید جاویدالاثر کریم رضایی برادر شهید جاویدالاثر کریم رضایی پرداخت و نوشت: سال ۱۳۴۴ کریم در این خانواده جنوب شهری متولد میشود. از موقع انقلاب که ۱۵ سالش بود وارد میدان میشود و تا پنج سال بعد که در گوشهای از جبهههای جنگ مفقود میشود، خط رزمندگی را ادامه میدهد. او بود و کشوری تازه انقلاب کرده و مرزهایی که هر از گاه گوشهای از آن مورد طمع دشمن قرار میگرفت. برادر شهید میگوید: «پیش از شروع جنگ، کریم به همراه شهید قلیزاده به سیستان و بلوچستان رفتند. آنجا هم شلوغ شده بود و جداییطلبها و اشرار جولان میدادند. قلیزاده در همان سیستان به شهادت رسید و برادرم به تهران برگشت. سال ۶۰ به عضویت سپاه درآمد و یک مدتی در بیت رهبری محافظ حضرت امام (ره) بود.»
جنگ که اوج میگیرد، کریم را هم هوای جبهه برمیدارد. آن موقع برادرش سیفالله هم جبهه بود. کریم در بیت امام جا افتاده بود و کسی توقع نداشت به جبهه برود. اما تصمیمش را میگیرد و رهسپار جبهههای جنگ میشود. برادر شهید میگوید: در عملیات والفجر ۴ (مهرماه سال ۶۲) من و کریم هر دو در تیپ سیدالشهدا (ع) بودیم. همانجا به من گفت: سیفالله جان من به زودی شهید میشوم. حرفش را به شوخی گرفتم. اما او جدی میگفت، چراکه در اواخر همان سال ۶۲ به شهادت رسید. چند ماه بعد از عملیات والفجر ۴، رزمندهها عملیات بزرگ خیبر را در مجنون و طلائیه آغاز کردند. خیبر آخرین آوردگاهی بود که کریم در آن شرکت کرد. برادرش میگوید: «وقتی که خبر مفقودی کریم را برایمان آوردند. همرزمانش تعریف کردند که آنها در موقعیت بدی بودند و مجروحها آب میخواستند. کریم میرود برای آنها آب بیاورد که بعثیها او را میزنند و کریم طاق باز روی زمین میافتد. چون در تیررس دشمن بود، کسی نمیتوانست او را به عقب منتقل کند. کریم روی زمین افتاده بود در حالی که از سر و صورتش خون میریخت.»
این روزنامه در مطلبی دیگر با عنوان منافقین سر و اعضای بدن همسرم را جدا کرده بودند به گفت وگو با با همسر نصیر احمدی از شهدای عملیات مرصاد پرداخت و آورد: زهرا عزیزخانی درباره نحوه شهادت همسرش میگوید: «منافقین بدن همسرم را تکهتکه و سرش را از بدن جدا کرده بودند. پیکر او طوری بود که حتی اجازه ندادند او را ببینیم.» در شماره روز قبل صفحه ایثار و مقاومت گفتوگویی با یکی از اعضای جدا شده منافقین داشتیم. در آن مصاحبه سؤالاتی پیرامون جنایات منافقین در عملیات مرصاد پرسیدیم که هرچند با طفره این عضو سابق نفاق مواجه شدیم، اما او اشارهای به شهادت تعدادی از بسیجیها و رزمندههای به اسارت گرفته شده توسط منافقان داشت. در این شماره مصاحبهای با همسر شهید «نصیر احمدی» یکی از شهدای عملیات مرصاد انجام دادیم که نفاق حتی به پیکر این شهید رحم نکرده و آن را قطعه قطعه کرده بود. شهید احمدی چند روز قبل از عملیات مرصاد خود را مهیای زیارت امام رضا (ع) کرده بود، اما عمل به امر امام را لازمتر دانست و به مشهدش رفت. نصیر از ابتدای جنگ تا آخر به عنوان نیروی بسیج مردمی به جبهه رفت. البته اولین بار گفت: «امام خمینی (ره) فرمودند که به جبهه بروید. من هم میروم و بعد از سه ماه برمیگردم.» نصیر بعد از حدود ۴۰ روز برگشت، اما طاقت نیاورد و دوباره عازم جبهه شد.
منافقین بدن همسرم را تکه تکه کرده بودند. پیکر او سر نداشت. پیکرش طوری بود که حتی اجازه ندادند او را ببینیم. همسرم در طول دوران حضور در جبهه به مناطق غرب و جنوب میرفت. در سوسنگرد و کرمانشاه بود و بیشتر در عملیاتهایی که تیپ نبی اکرم (ص) انجام داده بود، حضور داشت. عاقبت هم که به دست شقیترین دشمنان که همان منافقین هستند به شهادت رسید. نصیر پیش از شهادتش یک شب خوابی دید که برایم تعریف کرد و گفت: «در خواب دیدم حضرت ابوالفضل (ع) اسم همرزمانم را صدا میزدند و امام حسین (ع) هم این اسمها را روی برگهای مینوشتند و امضا میکردند. من خدمت حضرت ابوالفضل (ع) رفتم و گفتم: آقا چرا اسم من را نخواندید؟ گفتند: تو هنوز فرصت داری.» همسرم میگفت: «مرتضی و تمام آن دوستانی که اسمشان را در خواب دیدم در طول یک هفته شهید شدند.» من خیلی به فکر تربیت بچهها بودم. خدا را شکر بچههای سالم و تحصیلکرده تحویل جامعه دادم. البته بارها کمک شهید را در زندگیام احساس کردم؛ مثلاً اگر گرفتاری پیش آمد و با شهید صحبت میکردم. زود آن مسئله حل میشد. گاهی شب به خوابم میآمد و میگفت نگران نباش این مشکل فردا حل میشود. یکبار یادم هست بچهام مریض شده بود و به شدت تب داشت، با نصیر درددل کردم و به او متوسل شدم، بچهام صبح حالش خوب شد و به مدرسه رفت.
روزنامه کیهان با درج مطلبی با عنوان تودهنی مردم به منافقین می نویسد: همزمان و پس از ترور مسئولان درجه اول کشور، نوک پیکان سازمان به سمت بمبگذاری، شورشهای مسلحانه، ترور پاسداران کمیته و سپاه و دادستانی انقلاب، شکنجه۱ و ترور نیروهای مردمی به اندک اتهام و عملیات آتش زدن اموال عمومی و دولتی، سرقتهای مسلحانه و ربایش افراد و آشوب منطقهای(منطقه شمال(جنگل)، منطقه کوهستانی فارس و منطقه کردستان) پیش رفت. اوج ترورهای سازمان در سالهای ۶۰ و ۶۱ بود. ۲ لازم به ذکر است که ترورهای سازمان منافقین همچنان ادامه داشته وطبق اطلاعات به دست آمده تا سال ۱۳۹۰ تعداد شهدای ترور ۱۷۱۵۹ نفر میباشد. تخریب سیاسی سازمان در آن سالها نسبت به مسئولان نظام نیز اثرات منفی در کشور گذاشته بود که شایعات بیاساس در تخریب شهید بهشتی نمونه بارز آن میباشد؛ نسبتهای ناروا و توهینآمیزی چون «بهشتی آمریکایی است.»، «او برای امپریالیسم خوشرقصی میکند!»
اقدامات تروریستی سازمان، آغاز فروپاشی اجتماعی و تشکیلاتی آن بود. سازمان که انتظار همراهی گسترده مردمی را داشت، با عکسالعمل منفی جامعه مواجه شد. روز ۵ تیر ماه۶۰، همزمان با برگزاری انتخابات میاندورهای مجلس در برخی شهرها، نمازجمعههای کشور به صحنه مخالفتها و شعارهایی علیه بنیصدر و مجاهدین تبدیل شد. تشییع جنازه شهدای ۷ تیر، موج عظیم مردمی علیه سازمان را به راه انداخت. یکی از مسئولان نظامی سازمان میگوید: «به دنبال فاجعه، رهنمودی از مرکزیت سازمان به این مضمون میرسد که این حرکت از طرف سازمان به عنوان راهگشای حرکت نظامی برای هواداران بوده و این خط را به گوش همه مردم برسانید. ولی بعد از مشاهده سیل عظیم میلیونی که برای تشییع پیکر شهدای هفتم تیر آمده بودند، سازمان به وحشت میافتد و بعد از چند ساعت نظرش را تغییر میدهد و میگوید که این خبر را حتی به گوش هوداران تشکیلاتی هم نرسانید تا بازتاب اجتماعیاش مشخص شود.
روزنامه جوان در مطلبی با عنوان «شوق پرواز» جوانان را سر شوق آورد، نوشت: روشنترین تصویری که عموم مردم جامعه از شهید عباس بابایی دارند به سریال «شوق پرواز» برمیگردد. سریالی خوشساخت که جنبههای مختلف زندگی شهید بابایی را به تصویر کشید و بخشهای مهمی از مجاهدتهای ایشان را به مخاطبان نشان داد تا جامعه شناخت خوبی از این قهرمان دفاع مقدس پیدا کند به طوری که فرمانده نیروی هوایی ارتش میگفت پس از پخش سریال درخواست ورود به نیروی هوایی ارتش چندین برابر شد. شهید عباس بابایی ۱۵ مرداد ۱۳۶۶ وقتی برای شناسایی منطقه وارد آسمان عراق شد، هنگام بازگشت هدف گلولههای تیربار ضدهوایی بعثیها قرار گرفت و به شهادت رسید. آنچه نام شهید بابایی را در طول دفاع مقدس و پس از آن بر سر زبانها انداخت، سبک زندگی و ایمان و اعتقاد ایشان بود و اینکه همسر شهید چه در طول سالهای جنگ و چه در روزهای نبود همسر، با ایمان و صبوری در زنده نگه داشتن نام و یاد شهید کوشیدند. دامنه تأثیرگذاری زندگی شهید بابایی به زندگی شهدای مدافع حرم هم رسیده بود. شهدایی از دهههای ۶۰ و ۷۰ که دفاع مقدس و روزهای سخت جنگ را درک نکرده بودند، ولی شرح قهرمانی رزمندگانش را خوانده بودند و میخواستند با الگو گرفتن از آنها پایههای زندگیشان را محکم و استوار بنا کنند.
همسر شهید بابایی در گفت و گوهایش عنوان میکرد که قلباً حضور شهید را حس میکند و او را میبیند و احساس میکند عباس بابایی کنارش است. شهید بابایی از همسرش خواسته بود به وظایف الهی اش عمل کند و ایشان در طول حیات سعیشان بر انجام تکالیفشان بود تا خدا و همسرش از او راضی باشند. زندگی مشترک و فردی بسیاری از شهدا یک کلاس درس برای جوانان است. به گفته همدورهایهای شهید بابایی ایشان یک مسلمان واقعی بود و بسیاری از معیارهای اخلاقی و انسانی را در زندگیاش رعایت میکرد و بالطبع همسر ایشان نیز در تمام لحظات کنار ایشان بود و سعیشان ساختن یک زندگی آرام با هدف کسب رضایت خدا بود. در روزهایی که چهره اخلاق و مردانگی مخدوش میشود و رسانههای مجازی به دنبال مطرح کردن افراد توخالی و پوچ هستند، معرفی قهرمانهای دفاع مقدس میتواند زندگی نسلهای بعد را بسازد. همان طور که زندگی شهید سیاهکالی و همسرش با زندگی شهید بابایی گره خورد، جوانان بسیار دیگری تشنه دانستن از شهدا هستند. با پرداخت درست به زندگی شهدا باید چنین الگوهایی را در دسترس جوانان قرار داد.
روزنامه جمهوری اسلامی با درج مطلبی با عنوان جوانمرد قصاب شهر دزفول به گفت وگو با زهرا کیانی فرزند شهید عبدالحسین کیانی پرداخت و نوشت: پدرم از سال ۴۲ با امام خمینی(ره) آشنا و مقلد ایشان شد. او جزو مبارزان انقلابی بود که سه مرتبه ازسوی ساواک شناسایی و دستگیر شد. مبلغین قم هر بار که به شهر دزفول میآمدند، پدرم برایشان خانهای برای سکونت تامین و کارهایشان را پیگیری میکرد. مغازه قصابی پدرم روبروی ساختمان شهربانی سابق دزفول بود. افسران شهربانی مشتری پدرم بودند. از آنجایی که پدرم چهره شناخته شدهای در شهر بود، در یکی از راهپیماییها شناسایی شد. نیروهای ساواک آن زمان با لباس شخصی در راهپیمایی شرکت میکردند تا انقلابیها را شناسایی کنند. پدرم هم از این طریق شناسایی شد. پس از دستگیری پدرم، یکی از اقوام به خانهمان آمد تا خانه را پاکسازی کنیم. اعلامیه و کتابها را از خانه خارج کردیم. از آنجایی که ساواک مدرکی علیه پدرم پیدا نکرد او را آزاد کرد. آنها پدرم را شکنجه کرده بودند. از آن روز به بعد پدرم در راهپیماییها صورتش را میپوشاند تا شناسایی نشود. پدرم آن زمان حدود ۴۰ سال سن داشت، اما همپای جوانان فعالیت میکرد.
دوستان پدرم بعد از شهادت برایمان تعریف کردند که رزمندگان در هنگام بیکاری، دور پدرم جمع میشدند و زیارت عاشورا میخواندند. پدرم علاقه زیادی به زیارت عاشورا داشت و با آن مانوس بود. او همیشه میگفت که غبطه میخورم چرا سرباز امام حسین(ع) نبودم. حالا که موقعیت سربازی امام عصر فراهم شده است باید به جبهه بروم. برادر کوچکم که ۱۴ سال داشت، همزمان با پدرم در دوکوهه بود. پدرم از او میخواهد به خانه برگردد و مراقب مادر و خواهرهایش باشد. برادر نمیپذیرفت، ولی سرانجام در شب عملیات پدرم او را به خانه میفرستد. پدرم در این عملیات (فتحالمبین) به شهادت رسید. بعد از شهادت وی، برادرهایم به جبهه رفتند. مراسم تشییع باشکوهی برای پدرم برگزار کردند. بعد از شهادت پدرم، عمو و دامادمان به جبهه رفتند و هر دو به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. بعد از شهادت همسر خواهرم، فرزندش به دنیا آمد. درحال حاضر یک کوچه به نام برادران کیانی و کوچهای که خودمان در آن ساکن بودیم به نام شهید عبدالحسین کیانی است.
روزنامه ایران با انتخاب عنوان فرمانده روزهای سخت جنگ آورده است: بین فرماندهی جنگ و نخبگی، نسبتی مستقیم وجود دارد. چرا که لازمه فرماندهی ومدیریت بحران، جسارت، عقلانیت، قاطعیت وخودباوری بوده و میان این عناصر با نخبگی نیز رابطهای منطقی برقرار است. ۸ سال دفاع مقدس فرصتی برای راهیابی استعدادهای درخشان به ردههای فرماندهی درمیدان عمل بود تا با داشتههای خود برظرفیت دفاعی کشور بیفزایند. سردار شهید علیرضا موحددانش یکی از بیشمار جوانان نخبهای بود که با پشتوانه ایمانی راسخ و احساس مسئولیت به عرصه مدیریت و فرماندهی جنگ راه یافت تا از تمامیت ارضی کشور و امنیت ملی صیانت کند. ابتدا و تقریباً پیشتراز بقیه با جمعی محدود به کردستان رفت تا با جانفشانی، دشمن را از دستیابی به نیات شوم خود ناکام بگذارد. در این مقطع چون هنوز تجربه کافی نیندوخته بود از سرغیرت و راد مردی با جمع همراهان به تپههای شریف آباد در مرکز شهر سنندج که در اختیار گروههای مسلح تجزیه طلب قرار داشت و ناامنی بخش وسیعی از شهر را رقم زده بود، یورش میبرد و به رغم نفرات بسیار کمتر از نیروهای دشمن، آنجا را پس میگیرد. اما با روشن شدن هوا تجزیه طلبان، از ساختمانهای مسلط برآن تپه گروه علیرضا موحددانش را زیر آتش میگیرند تا جایی که ناچار میشود با تقدیم چند شهید موقعیت را ترک کند. علیرضا موحددانش از این واقعه درس بزرگی میگیرد و در طول حضور پر برکت خود در مناطق جنگی بهکار میبرد. او پس از دفع خطر گروهکها وآرامش نسبی کردستان، با آغاز جنگ تحمیلی به رویارویی با ارتش بعث عراق میشتابد و بازی دراز را بهعنوان اولین مقصد بر میگزیند. درعملیات آزادسازی ارتفاعات «بازی دراز» در کنار سایر دوستانش حماسههای ماندگاری را خلق و از خود به یادگار میگذارد و در قامت فرماندهی قدر و هوشمند ظاهر میشود. دراین عملیات با تجربیات ارزشمندی که اندوخته با کمترین تلفات به پیروزیهای بزرگی دست مییابد تا آنجا که شهید بهشتی درتجلیل ازحماسه آفرینیهای آنان میفرماید: «عرفان واقعی، خانقاهش بازی دراز است.»
سیزدهم مرداد مصادف است با سالروز شهادت علیرضا موحددانش، اولین فرمانده تیپ ۱۰سید الشهدا(ع) که بعداز مدتی به لشکر ارتقا پیدا کرد. انسانی بزرگ و مصداق این جمله پیامبر اکرم(ص) که فرمود «در آخرزمان شهادت، خوبان امت مرا گلچین خواهد کرد.» با موحددانش، اوایل جنگ، وقتی که همراه بچههای گردان به سرپل ذهاب رفته بودیم، درعملیات بازی دراز آشنا شدم. در آن عملیات وی مسئول یکی از محورهای ادغامی با ارتش بود. آنجا او را فردی شاداب، ورزیده و پرتلاش یافتم که بسیار سریع با سایر افراد ارتباط برقرار میکرد. هدف از انجام عملیات بازی دراز، تصرف منطقهای حساس بود که راه های قصرشیرین سرپل ذهاب و گیلانغرب به پادگان ابوذر را آزاد و سرزمینهای وسیعی را از دیدرس و آتش مؤثردشمن دور میکرد. قرار بود عملیات ازچند محور انجام گیرد اما مسئولیت محور اصلی یعنی ارتفاعات بازی دراز با شهیدان محسن وزوایی و علیرضا موحددانش بود. از ارتش هم سرهنگ شهید فتحاللهی و سرهنگ بدری مسئولیت داشتند. برآورد ما از توان دشمن نیرویی به استعداد یک لشکر بود. براساس قواعد نظامی نیروی «حملهکننده» بایستی سه برابر نیروی پدافندی «ساکن» باشد تا عملیات به موفقیت دست یابد، اما نیروهای ما حتی یک سوم نیروی دشمن هم نبود. بهدلیل برابرنبودن نیرو، کار در میانه راه گره خورد و محورها از تأمین اهداف خود بازماندند. وقتی وضعیت به فرمانده اصلی عملیات، «شهید غلامعلی پیچک» اعلام شد، وی تصمیم گرفت عملیات را متوقف کند.
اقتدار و عزت اسلام و انقلاب با از خودگذشتی و ایثار مدافعان حرم
شهدای مدافع حرم ادامه دهنده راه شهیدای هشت سال دفاع مقدس هستند که کیلومتر ها دورتر از مرزهای کشور در راه دفاع از حرم و آرمان های اسلام گام برداشتند و در راه امنیت و اقتدار اسلام شهید شدند.
روزنامه جوان با درج گزارشی با عنوان خط سرخی که از گنبد تا شام ادامه یافت، به گفت وگو با مریم قنبریان خواهر شهیدان احمد، محمود و محمد قنبریان از شهدای غائله گنبد، دفاع مقدس و دفاع از حرم پرداخت و نوشت: برادرم احمد متولد ۲۵ بهمن ۱۳۳۳ بود. هیکل درشتی داشت و ورزشکار بود. بوکس کار میکرد. در بحبوحه انقلاب احمد وارد مبارزات انقلابی شد. برادر دیگرمان محمود را هم با خودش همراه کرد. احمد از دوره اولیهای سپاه بود. محل خدمتش را گنبد انتخاب کرد و به آنجا رفت و در ۲۰ بهمن ۱۳۵۸ در جریان غائله گنبد به شهادت رسید. برادرم فرمانده سپاه گنبد بود. صاحبخانهاش از اهل تسنن بود و رابطه خیلی خوبی بینشان برقرار بود. احمد میگفت میشود شیعه و سنی برادرانه کنار هم زندگی کنند. محمود متولد ۳ بهمن ۱۳۴۰ بود. بر خلاف احمد هیکل ظریف و ریزی داشت. خیلی مظلوم بود. آنقدر آرام و ساکت بود که حد نداشت. احمد خیلی به محمود توجه میکرد. موقعی که احمد به گنبد رفت، محمود را هم با خودش برد. وقتی هم که احمد شهید شد، برادرم محمود آنجا ماند تا به قول خودش راه احمد را ادامه بدهد. دوست داشت بماند. نمیتوانست برگردد و آنجا ماند. از همان جا هم به جبهه اعزام شد. سال ۱۳۶۷، بعد از ارتحال پدرم میان قرآنی که همیشه در دست داشت و میخواند، برگههایی پیدا کردیم. پدر برای هر کس از دنیا رفته بود، سورهای میخواند. برای احمد یاسین میخواند، برای محمود تبارک. حتی برای خودش هم میخواند. سه روز قبل از اینکه پدرم فوت کند، احمد به خوابم آمد و رفت پیش پدر و گفت آقاجان! هر چه اینجا ماندی! بس است دیگر، بیا برویم پیش خودم. صبح که بیدار شدم به مادرم گفتم اگر کسی خواب ببیند یک مرده، زنده را میبرد یعنی چه؟ مادرم گفت ان شاء الله عاقبتش خیر است. هر چه گفت خوابت را تعریف کن نگفتم. بعد از سه روز پدرم فوت کرد.
بعد از آن برادرم محمد مرد خانه شد. شوهر خالهام بنا بود و او را با خود به بنایی میبرد. وقتی میآمد دستهای پینه بستهاش را نگاه میکردم. خیلی زحمت میکشید. با اینکه بعد از آن همه سال خیلی چیزها عوض شد، اما برادرم محمد عوض نشد و در خط برادران شهیدش ماند. ما نمیدانستیم اسمش را برای اعزام به سوریه نوشته است، به او گفته بودند، چون سربازی نرفتی باید دوره ببینی. قبل از اینکه برود، خیلی درباره سوریه صحبت میکرد، آن موقع ما نمیدانستیم هدفش چیست!؟ تا اینکه همسرم گفت او دو سال است که اسمش را برای سوریه نوشته و دوره میبیند، از روز اولی که اسمش را نوشت، گفتم این کار را نکن! گویا در سوریه فرمانده گروهی از بچههای فاطمیون شده بود. در مرحلهای از عملیات محمد و دو نفر از بچههای فاطمیون روی تپهای میروند. با حملات دشمن آن دو نفر همان اول شهید میشوند. فرمانده میگوید مقاومت کنید تا بچهها به عقب برگردند. محمد میگوید خیالت راحت، من تا آخرین قطره خونم ایستادم. در همین حین با آرپیجی سنگرشان را میزنند.
نظر شما