حج در یک نگرش کلی، جامعه اعتقادی، جامعه نمونهای که اسلام می خواهد در میان انسانها بنا کند، حج نمایشی رمزی از آفرینش انسان و نیز مکتب اسلام که در آن کارگردان خداست و زبان نمایش حرکات، از شخصیتهای اصلی: آدم، ابراهیم، هاجر و ابلیس و صحنه ها: منطقه حرم و مسجد الحرام، سعی، عرفات، مشعر و منا، سمبلها: کعبه و صفا و مروه و روز و شب وغروب و طلوع و بت و قربانی و جامه و آرایش: احرام و حلق و تقصیر...
نمایشگران- آن این عجیب تر است فقط یک تن، تو! هر که هستی، چه زن، چه مرد، چه پیر، چه جوان، چه سیاه، چه سفید، همین که در این صحنه شرکت کردی، نقش اول را داری. هر که بتواند از هر کجای دنیا خود را به موسم رساند وارد صحنه میشود و نقش اول را به عهده میگیرد، اینجا تجزیه نیست، تشخیص نیست، درجه بندی نیست، همه هستند و آن یکی همه.
من از حج چه فهمیدم؟ دامنه معنی این چنین است، لایتناهی است، بی نهایت بزرگ و یک فرد، این بی نهایت کوچک از آنچه می تواند فهمید؟ در آن چه میتواند دید؟ چگونه؟ تا کجا؟
حج: آهنگ، قصد، یعنی حرکت و جهت نیز هم. همه چیز با کَندن تو از خودت، از زندگیت و از همه علقههایت آغاز می شود. مگر نه در شَهرت ساکنی؟ سکونت، سکون؟ حج، نفی سکون، زندگیِ چیزی که هدفش خودش است یعنی مرگ، نوعی مرگ که نفس می کشد، مرگی جاندار، زیستی مرداری، بودنی مرداری، حج: جاری شو!
هجرت از خانهٔ خویش به خانهٔ خدا، خانه مردم! و تو، جاده تاریخ را پیش گرفتی، به راه افتادی، کوله بار امانت خدا بر دوشت، پیمان خدا در دستت، نام ها که خدا به تو آموخت در دست و روح خدا در کالبد بودنت و.... عصر، تمامی سرمایهات و تو، کارت؟
همه از سرمایه خوردن! پیشهٔ زندگیت؟ زیانکاری، و به عصر سوگند که انسان هر آینه در زیانکاری است و نامش زندگی کردن! و دو تا حال چه کردهای؟ زندگی کرده ای!
چه در دست داری؟ -سالها که از دست دادهام! و چه شده بر سیمای خداوند! این مسئول امانت او، ای مسجود ملائک او، ای جانشین الله در زمین! در جهان!
شدهای پول، شدهای شهوت، شدهای شکم، شدهای دروغ، شدهای درنده، دَد، شدهای پوک، پوچ، و خالی! یا نه، پُر از لجن دیگر هیچ! که در آغاز کالبدی بودی مرداری، لجنی، حِماء مَنسون،( گِل بدبوی و پلید ) و خدا در این تو، روح خویش را دمید! کو آن روح؟ روح اهورایی، جان خداوند!
موسم
اکنون که در دار عمل هستی، خود را برای رحلت به دار حساب آماده کن، مردن را تمرین کن، پیش از آنکه بمیری، بمیر! مرگ را اکنون، به نشانه مرگ، انتخاب کن، نیت مرگ کن، آهنگ مرگ کن، حج کن! و حج نشانهای از این رجعت به سوی او، او که ابدیت مطلق است، او که لایتناهی است، او که نهایت دارد، حدّ ندارد.
در احرام بریز، کفن بپوش، رنگها را همه بشوی، سپید بپوش، سپید کن، به رنگ همه شو، همه شو، همچون ماری که پوست بیندازد، از من بودنِ خویش به درآی، مردم شو، درآمیز با ذرهها، قطرهای گم در دریا، نه کسی که به میعاد آمدهای، خسی شو که بر میقات آمدهای.
وجودی شو که عدم خویش را احساس میکند یا عدمی که وجود خویش را. بمیر پیش از آنکه بمیری، جامهٔ زندگیت را به درآر. جامهٔ مرگ به تن کن، هر که هستی، آرایه ها و نشانه ها و رنگ و طرح هایی را که دست زندگی بر اندام تو بسته است همه را بریز، انسان شو، آنچنان که در آغاز بودی، یک تن: آدم! و آنچنان که در پایان خواهی شد. یک تن: مرگ! جامهای که در آغاز سفرت به سوی خدا میپوشی. اینک در آغاز سفر به سوی خدا بپوش. جامهات را بکن. همه نشانه هایی را که تو نشان می دهند بریز، و در محشر خلق گم شو، هرچه را به زندگی به تو بسته است و یادآور توست، حکایت گر نظام توست، در غوغای خلق فراموش کن. همه را بر خود حرام کن، احرام بپوش! احرام؟ حرام کردن، مصدر است و اینجا اسم، آنهم اسم یک نوع جامه. «من»ها در میقات می میرند و «همه» می شوند. هر کسی از خود پوست میاندازد و بدل به انسان می شود.
نیت
در آستانه ورودی، میخواهی آغاز کنی، پیش از هر چیز باید نیت کنی. نیت: قصد، عزم قلب، انگیزش دل به سوی آنچه با خویش هماهنگ مییابد. نیت کن! همچون خرمایی که دانه می بندد، بذر آن خودآگاهی را در ضمیرت بکار، درون خامیت را از آن پرکن، همه تن مباش، دانه بند!
بودنت را پوست کن بر هسته ایمانت، هستی شو، همه حباب مباش، در دل تاریکت شعله را بروز، بتاب، بگذار پر شوی، لبریز شو، بدرخشی و پرتو ذاتت بیخودت کند، خودت کند، ای همه جهل، همیشه غفلت! خداآگاه شو، خلقآگاه شو، خودآگاه شو. آزاد و آشنا انتخاب کن، راه، تازه را، سوی تازه را،کار تازه را، بودن تازه را و... خود تازه را!
و تو ای آدم! مطرود خدا، بازیچه ابلیس، تبعیدی زمین، محکوم غربت، رنج خاک! اینک بازگشتهای، پشیمان و عذرخواه به سوی او در طلب خویش، اکنون نه دیگر لاابالی، رها، که در یک قید، قیدی که در اوج آزادی و آگاهیت خود برگزیدهای، جبری که خود انتخاب کرده ای و اکنون دیگر مقیدی، مسئولی، در احرامی، در حریمی، راوّی حرمی، عازم مکان حرمی، در زمان حرمی، در جامه احرامی! در حریمی از محرمات... احرام؟
محرمات
هر چه تو را به یاد می آورد، هر چه دیگران را از تو جدا میکند و هرچه نشان می دهد که تو در زندگی. که ای؟ و چه کاره ای؟ و بالاخره هرچه نشانی از توست و نشانه ای از نظام زندگی توست و نظام جامعه تو، هرچه یادگار دنیاست، هرچه می پنداشتی که در زندگی نمیتوان ترک کرد، هرچه انسانی نیست، هرچه جز انسان را به یاد میآورد، هرچه روزمرگیها را در تو تداعی میکند، هر چه بویی از زندگی پیش از میقات دارد و هر چه تو را به گذشته باز می گرداند...
کعبه نزدیک می شود و نزدیکتر و هیجان پریشان میشود و پریشانتر، صدای قلبت را به درستی میشنوی، انگار جانوری مجروح و وحشی است که از درون سرش را به دیوار وجودت میزند و می خواهد تو را بشکند و بگریزد! احساس میکنی که از خودت بزرگتر میشوی، احساس می کنی که داری لبریز می شوی، دیگر در خود نمی گنجی، کفش تنگی در پای بودنت، پیرهن تنگی بر اندام هستت، اشک امان نمیدهد، گویی اندکاندک در فضایی مملو از خدا فرو میروی، حضور او را بر روی پوستت، بر روی قلبت بر روی عقلت، در عمق فطرتت در هر برق سنگریزه، بر جبین هر صخره که در کمرگاه هر کوه در ابهام دور هر افق، در عمق صحرا حس می کنی، میبینی، فقط او را مییابی، فقط او هست، جز او همه موجند، کفند، دروغند.
برگرفته از کتاب حج دکتر شریعتی
نظر شما