۸ مهر ۱۳۹۸، ۸:۲۱
کد خبرنگار: 2091
کد خبر: 83480113
T T
۰ نفر

برچسب‌ها

حکایت یتیمی و غریبی

۸ مهر ۱۳۹۸، ۸:۲۱
کد خبر: 83480113
حکایت یتیمی و غریبی

سمنان- ایرنا- حکایت غریبی کودکان یتیم و آرزوهای بلند و بزرگشان و جست‌وجوهای ذهن آن‌ها برای یافتن یک تکیه‌گاه، این بار سوژه‌ای شد تا گوش‌هایمان شنوای دردهایی شود که شاید درمان آن‌ها کار آسانی نباشد.

کودکانی از جنس آفتاب، سخاوتمند که نه سایه پدر داشتند، نه بضاعت مالی خوب، اما قلبی سرشار از مهر و محبت در وجودشان و سکوت پر از معنا در چهره شان موج‌سواری می‌کرد.

مادرشان در نبود پدر اسطوره بود و می‌گفتند حتی اگر تمام اختیارمان دست خودمان باشد، باز هم با مادرمان مشورت می‌کنیم و اجازه می‌گیریم، دلشان می‌خواست دنیا را به پای مادرانشان بریزند، مادر تنها پشتیبان و پناهشان بود.

کودکانی معصوم که داشتن پدر و احساس محبت پدر بزرگترین آرزوهایشان بود و جگرسوزتر اینکه خود را به دلیل نداشتن پدر بی پناه و بی پشت می دانستند، دنیایشان را با پدر خود ساخته بودند و نبود پدر یعنی ادامه مسیر نامشخص که حامی و پشتیبانی ندارند.

به دنبال شیطنت، بازی و تحرک بودند، اما با یک سئوال زیرکانه مشخص بود بیشتر از سن شان محیط اطراف را می شناسند و وضعیت خود و جامعه را درک می‌کنند.

این بار مصاحبه میدانی ایرنا با کودکان یتیمی است که در موسسه ساقی کوثر سمنان پشتیبانی می‌شوند.

امیرمحمد ۱۶ ساله، مهراب، محمدرضا، محمود، محمدمهدی و فاطمه ۱۲ ساله، امیرعلی ۹ ساله، امیرعباس، الهه و مهدیه هفت ساله، اشکان و محمد مهدی ۱۰ ساله، طهورا هشت ساله و سحا ۱۱ ساله در این گفت و گو شرکت کردند.

 

چه آرزویی دارید؟

(ابتدای سئوال بچه‌ها چیزی نگفتند، کمی یکدیگر را نگاه کردند و در همین بین یکی از یچه‌ها پرسید خانم خبرنگار آرزوی شما چیست؟ و ناگهان فضا پر از هیجان شده بود و گویی مسابقه برای زودتر جواب دادن)

اشکان، امیرعلی، طهورا، مهدیه: ( هریک در تقلا برای پاسخ گفتن) ماشین شارژی داشته باشم.

محمدمهدی: باغ وحش (همه خندیدند و هر یک صدای یکی از حیوانات را تقلید می‌کردند)

مهراب: پلی استیشن و ۲ تا کبوتر.

محمدرضا،‌ امیرمحمد، الهه، سحا و فاطمه: دوچرخه( مادر فاطمه می‌گفت آرزو دارم دخترم عاقبت به‌خیر و موفق شود)

امیرعباس: توپ جام‌جهانی

فاطمه: تبلت
 

اگر یک کیف پر از پول داشتید چه می کردید؟

امیرمحمد و محمود: به افراد نیازمند کمک می‌کردم تا همه خندان شده و غصه بدهی و ناتوانی در خرید را نداشته باشند.

طهورا: ماشین مدل بالا می‌خریدم.

اشکان، الهه، امیرعباس و محمدمهدی: خانه می‌خریدم تا مادرم خوشحال شود( قلب‌های سخاوتمند و مهربانی که با وجود کودکی همه‌چیز را برای مادرانشان می‌خواهند، مادرشان تمام دنیای آنهاست.)

 

دوست دارید چکاره شوید؟

امیرمحمد: (با شوق آرزویش را می‌گفت، اما کورسوی امید در وجودش بود) دوست دارم پلیس شوم، ولی به آرزویم نمی‌رسم، چون برای رسیدن به آن باید یک نفر باشد حمایتم کند و پشتیبانم باشد.

امیرعباس و اشکان: فوتبالیست

محمدمهدی: پروفسور ریاضی جهان

محمود: غواص

مهراب، مهدیه: پلیس شوم و از کشور دفاع کنم.

سحا، طهورا و الهه: پزشک

فاطمه: خیاط معروف که لباس‌های زیبا بدوزم
 

تا حالا بیرون غذا خوردید و رستوران رفته‌اید؟

اشکان: بله کوبیده

امیرعباس: غذای بیرون گران است، ما که آن قدر پول نداریم ( از آن همه هیجان، ناگهان سکوت در فضا حاکم شد، از چهره‌هایشان مشخص بود که تا حالا به چنین مکان‌هایی نرفته‌اند)

 

دلتان می‌خواهد برای مادرتان چکار کنید؟

محمود و الهه: یک خانه بزرگ بخرم.

طهورا: انگشتر برای مادرم بخرم.

سحا: وسایل منزل برای مادر می‌خرم خوشحال شود.

امیرمحمد: هر چه بخرم در برابر زحمات مادرم ناچیز است ولی تلاش می‌کنم همه چیز بخرم احساس کمبود نکند.

اشکان: ماشین می‌خریدم.
 


 از بزرگترها چه انتظاری دارید؟

اشکان: (می‌خندد سرش را پایین می‌اندازد و باصدایی ریز می‌گوید) محبت

امیرمحمد: توجه مثلا از مدرسه می‌آیم خانه بپرسد چه‌کار کردی، کجا رفتی؟ زیاد هم سوال نپرسد که کلافه شوم.

محمود: توجه

محمدمهدی: به خواسته بچه‌ها توجه کنند و به ما نگویند تو بچه‌ای زود است که بفهمی.

 

چه چیزی  نبود پدر و مادر را پر میکند؟

همه بچه‌ها:  (سکوت فضا را پر کرد، بچه‌ها یکدیگر را با نگاهی پر از معنا نگاه کردند و با صدایی که اندوه قالب برآن بود) هیچ چیز، تا آخر عمر این کمبود در دل آدم هست.
 

اگر رئیس جمهور بودید؟

محمدمهدی: به مردم خدمت می‌کردم.
امیرمحمد: کاری می‌کردم ارزش پول کشور بالا برود و همه چیز ارزان شود.

اشکان: من که بچه هستم نمی‌توانم رئیس جمهور بشوم.

محمود: (می‌خندد) من که تخصص ندارم رئیس جمهور بشوم، این مسئولیت را بر عهده نمی‌گرفتم.
 

از مسئولان چه انتظاری دارید؟

محمدمهدی: شنونده حرف مردم باشند.

امیرمحمد: خودشان را جای ما بگذارند و درک کنند زمین چمن برای فوتبال نیست و همه جا زمین خاکی هست.

فاطمه:  (با صدایی که بغضش را می‌شد احساس کرد گفت) همه به خانواده‌هایی که مریض دارند کمک کنند.

اشکان: (جواب عجیب و تامل برانگیزی داد) کاری می‌کنم همه به خواسته‌هایشان برسند.


تاحالا شده به داشته دیگران غبطه بخورید؟
اشکان: بقیه بچه‌ها خانه دارند ما نداریم.
امیرمحمد: پدر، هیچ چیز در دنیا جای پدر رو نمی‌گیرد.
سحا، محمدمهدی: بقیه بچه‌ها دوچرخه دارند!

در سنین بزرگی برای بچه‌های هم سن و سال خود دوست دارید چکار کنید؟

محمود: وقتی نیاز مالی دارند به آنها قرض می‌دهم.
امیرمحمد: بچه‌ها را به اردو و تفریح می‌برم.
فاطمه: عروسک می‌دهم.
سحا و طهورا: به همه کمک می‌کنم.

اشکان:  برایشان لباس نو می‌خرم. روز اول مهر با لباس‌های نو و کیف و کفش جدید مدرسه بروند.
 

دوست دارید چه چیزی داشته باشید؟

فاطمه: (باصدایی معصوم و آهسته و باخجالت و درحالی که یک چادر سیاه به سر داشت می‌گفت) چادرسیاه ، چادرم کوچک شده.
طهورا: بادبادک بازی کنم.
امیرمحمد: محبت پدر (پدر گمشده و دست‌نیافتنی زندگی امیرمحمد ۱۶ ساله است) یک آشپزخانه سیار تا غذا بفروشم.
اشکان: خانه
محمود: دوچرخه و ماشین

اگر اختیارتان دست خودتان باشد چکار می‌کنید؟

امیرمحمد: حتی اگر مستقل باشم بازهم به مادرم احترام می‌گذارم و در کارها با او مشورت می‌کنم.

فاطمه: نمیدانم چه‌کار می‌کردم.

محمد مهدی: مسافرت می‌رفتم.

اشکان: هرروز به رستوران می‌رفتم.

ذهنمان پر از سئوال بود، اما بچه‌ها دیرشان شده بود و به ناچار گفت و گوی شیرین، اما تلخی را  که بیش از ۲ ساعت به طول انجامید به پایان رساندیم.

۷۳۴۲/۷۴۰۸


اخبار مرتبط