در گزیده یی از گزارش روزنامه اعتماد، آمده است: گروه بعد با بوق و پرچم و قهقهه سوار شدند. درهای اتوبوس که بسته شد یکی داد زد: «حالا عقدهها رو خالی کنیم: احمدِ عابدزاده» و جمعیت دم گرفت: «هوو ...هووو ...هوو ...هوو»، «مهدی مهدویکیا ... هوو ...هوو ...هوو ...هوو ...» صدای جیغ و بوقهای ممتد هم به دنبالش؛ اتوبوسی که از ورودی شرقی مجموعه آزادی راهی به سمت استادیوم صد هزار نفری در حرکت بود، پر از زنانی بود که با خاطره تیم ملی دوران نوجوانیشان داشتند به سمت اولین تجربه حضورشان در آزادی میرفتند. روز پنجشنبه ۱۸ مهر ماه ۱۳۹۸ اتوبوسها بارها رفتند و آمدند تا ۴ هزار تماشاگر زن را از ورودی به مقصد برسانند. فارغ از فاصله روی نقشه شهر تهران، روز پنجشنبه میزان نزدیک شدن به استادیوم را از اضافه شدن تعداد چهرههای خندان زنانی که از پنجره ماشین به بیرون آمده بودند و پرچمهای ایرانی که توی هوا تکان میدادند، میشد حدس زد و افزایش ماموران راهنمایی و رانندگی و سربازهایی که برای چهرههای خندان گاهی دست هم تکان میدادند. در تمام روزهای قبل مسابقه، از خیل مردانی که در شبکههای اجتماعی میخواستند زنان را راهنمایی کنند که در استادیوم چه کنند و چه ببرند و چگونه وارد شوند، عدهای هم بودند که نام «تونل» را میبردند. تونل همان فضای سربسته بعد از گیت کنترل بلیت است که به سمت جایگاهها میرود. تونل فضای سربسته تاریکی است که در انتهایش نور هست و نمای سبز زمین چمن. تونل جایی است که روز پنجشنبه آن شور و شادی قبل از ورود را برای بعضیها تبدیل به بهت کرد و برای بعضیها به یک جنون کوتاه، آنهایی که طول تونل را دویدند و رو به نور و زمین سبز جیغ کشیدند: «ما آمدیم!»
سِحرِ فوتبال
سال ۱۹۸۶دیهگو آرماندو مارادونا با دست و سر توپ را راهی دروازه تیم انگلستان کرد چهره بزرگ فوتبال آرژانتین به آن گل گفت: دست خدا. سال ۱۹۹۴ روبرتو باجو، پشت نقطه پنالتی ایستاد و به سمت دروازه برزیل شوت کرد، توپ از بالای دروازه خارج شد تا یکی از تراژدیهای تاریخ فوتبال رقم بخورد و باجو را تا همیشه زیر سایه خودش بگیرد. این معجزهها و تراژدیهای کوچک و بزرگ فوتبال بودند که روزی از صفحه تلویزیون و لابهلای مجلات ورزشی با کودکیهای نسل حالا ۳۰ و ۴۰ ساله امروز آمیختند. پوسترهای این نامها روی دیوارهای اتاقهای نوجوانان میچسبید و تب فوتبال که اوج میگرفت گاهی عکسهایشان هم دور از چشم مدیر و ناظم در مدرسههای دختران دست به دست میشد تا هیجان ممنوعه هواداری را تبدیل به اولین تجربههای فوتبالیشان کند.
روز پنجشنبه ماموران حاضر در جایگاههای زنان، ناظر بر تماشاگران بودند. اینبار هواداری با صدای بلند فریاد زده میشد و ناظمان ورزشگاه تماشا میکردند و گاهی تذکر میدادند: «دخترها جوری رفتار کنید که این بازی آخر نباشد.» برخی از این «دخترها» ی مورد خطاب البته زنان میانسالی بودند که دستهایشان را با قدرت به هم میکوبیدند تا ببینند تشویق ایسلندی چه طعمی دارد. بعضیها هم مادران جوانی که دست دخترهای کوچکشان را در دست داشتند و با هر گلی که به نفع ایران وارد دروازه کامبوج میشد همراه هم به هوا میپریدند. «برای خودتون میگم، اینکارها رو بکنین دیگه راهتون نمیدن.» این تکجمله تیم انتظامات بود که جدا از ماموران پلیس زن حرکت میکردند تا وقتی در جایی و گوشهای از جمعیت نامی از سحر خدایاری برده میشد میرسیدند تا تذکر بدهند، یک نفرشان با گروهی وارد بحث شد: «من خودم استقلالیام، همه من رو میشناسن اما شعار ندین.» و اندرز ماموران را تکرار کرد: «جوری رفتار کنین که این بازی آخر نباشه.»
بیرون پشت در
جمعیت مردان از دور دیده میشد اما صدایی نمیآمد؛ صدایی هم اگر بود در میان حجم صدای تماشاگران زن مجالی برای شنیده شدن پیدا نمیکرد. فاصله میان جایگاه زنان و مردان با سکوهای خالی از جمعیت جدا میشد. استادیوم آزادی جای فراوان داشت و بلیت کم. هزاران جای خالی باقی ماند که سهم زنانی که پشت درهای استادیوم ماندند، نشد. بعضیهایشان اما بدون بلیت و از راه دور وارد استادیوم شدند، با تلفنهای همراه. جایگاه زنان لحظهای از عکس و فیلم و سلفی گرفتن فارغ نشد اما با کمی دقت روی صفحههای مویابل میشد دید آن دوربینی که به سمت زمین چمن و جمعیت نشانه رفته و مدام به هر طرف میچرخد بخشی از مکالمه تصویری با زنی دیگر است، خارج از استادیوم، در خیابان یا در خانه که از راه دور دارد در این تجربه جمعی همراه میشود. هزاران صندلی استادیوم خالی ماندند اما آن ۴ هزار صندلی توانستند رنگ دیگری به استادیوم بزنند. از همان بیرون، از همان پشت درهای استادیوم اصلی این تغییر را میشد دید. از همان حضور دستفروشهای زن که به جمعیت فروشندگان بوق و پرچم و رنگ کردن صورت اضافه شده بودند تا کنار زمین چمن. وارد شدن زنان حتی بهانهای شد برای تغییر تبلیغات کنار زمین که این بار به تصرف یکی از برندهای تولید محصولات بهداشتی زنان درآمده بود. حضور زنان بود که این بار بیشتر از مسابقه برای دوربینها جذابیت داشت. از همان لحظه ورود به استادیوم تا ساعت بعدتر عکسها و ویدیوها و نوشتن از تجربهها در شبکههای اجتماعی چرخید و چرخید. عکسهای زنان در آزادی سر از رسانههای بزرگ درآوردند و «روز تاریخی» نام گرفتند. ایران ۱۴ گل به کامبوج زد اما باز هم بازی روی سکوی تماشاگران برای دوربینها جذابتر بود.
این همان روزهایی است که مدرسههای دخترانه بعد از هر بار بازی تیم ملی پر میشد از اسم احمدرضا عابدزاده، مهدی مهدویکیا، رضا شاهرودی، مهرداد میناوند، حمیدرضا استیلی و علی دایی و خداداد عزیزی. بیست و اندی سال بعد این نامها دوباره جان گرفتند. در میان هزاران زن تماشاگر روز پنجشنبه در آزادی، کم نبودند کسانی که با یاد همان قهرمانان نادیدهشان از تونل گذشتند، به عقب برگشتند، پوسترهای عابدزاده و مهدویکیا به دیوار اتاقشان زدند و به زمین چمن که رسیدند باز نوجوان شده بودند.
نظر شما