مازندران از قدمتی به درازای اسطورههای کهن پیشا تاریخی برخوردار است، چنان که این واژه در اوستا " مازنه " خوانده شده و از آن با نام سرزمین دیوان(دیوها) مازنی یا " مازنه اینه دئوه " یاد شده است.مازندران در دنیای اساطیری، چنان اصل و ریشه ای قوی دارد که فرع و شاخه هایش تا جهان واقعیت امتداد می یابد.
افسانه ها و اسطوره ها آینه تمام نمای رنج ها و نیازهای بشری هستند و راه درازی را در دالان تاریخ پیموده اند تا امروز به دست ما رسیده اند.
هنوز تفسیر قاطعی از چگونگی شکل گیری اسطوره ها و افسانه ها وجود ندارد و اسطوره شناسان به تعریف قطعی از این موضوع نرسیده اند و می توان گفت تحقیقات پیرامون این مهم تازه آغاز شده است. از آنجایی که افسانه ها جزو باورهای نهادینه شده یک قوم و ملتند، نمی توان آنها را با قصه هایی چون آلیس در سرزمین عجایب مقایسه کرد. ذات چنین داستان ها و قصه هایی این است که ساخته و پرداخته یک ذهن است در صورتی که افسانه های قومی خاستگاه مشخصی نداشته و در باور جمعی شکل می گیرند.
دیو در تاریخ اسطوره ای مازندران
"دیو"، نام و لقب عمومی همه موجودات مافوق طبیعی است. تبرستان یا مازندران از دیرباز سرزمین دیوان(دیوها) بوده و داستان دیوها در این منطقه بیش از هر کجای ایران زمین به چشم می خورد.مازندران در عین حال از جمله مناطقی است که هم در دنیای اساطیری و هم در دنیای واقعی حضوری پر رنگ دارد. در منابع کهن پهلوی بارها به "دیوان" مازندران اشاره شده است.
بنا به گزارش های کهن پیش از اسلام، مازندران هیچگاه منطقه قوم آریایی شمرده نمی شد. در شاهنامه نیز مازندرانیان از جمله دشمنان کیش به شمار می روند. بنا بر شاهنامه فردوسی، از شاهان ایرانی تنها کاووس قصد گشادن مازندران را کرد که به دست دیو سفید که خطرناک ترین دیوان بود گرفتار شد و رستم پس از گذشتن از هفت خوان، دیو سپید را بکشت و شاه را نجات داد.
در باره هویت مازندران، انگاره های متفاوتی وجود دارد همچون؛ جنوب دریای خزر، شامات، یمن، هندوستان، مصر و مغرب و سواحل آفریقای جنوب شرقی هر کدام جداگانه قلمرو شاهنامه دانسته شده است.
در مورد وجه تسمیه مازندران نیز نظرات به همین اندازه متعدد و متفاوت است به نحوی که نمی توان در این مورد هیچگونه اظهار نظر قطعی کرد. فردوسی در شاهنامه مازندران را با تبرستان یکی دانسته و از توصیفاتش این مطلب کاملا هویداست:
که مازندران شـــــــــــــهر ما یاد باد
همیـــــــشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گل است
به کوه اندرون لاله و سنبل است.
همگان حیات دیو در ایران زمین را با نام مازندران و شاهنامه فردوسی می شناسند و منظومه هفت خوان رستم مشهورترین داستانی است که معروف ترین بخش آن داستان نبرد رستم با دیو سپید مازندران محسوب می شود. با این وصف ف داستان دیو در مازندران به هفت خوان رستم ختم نمی شود. فردوسی در چند بخش شاهنامه از "دیوان" به عنوان موجوداتی افسانهای یاد می کنند که بسیار نیرومندند و با نیروی جادویی خود نیز به کارهای شگفت دست میزنند. این موارد به ترتیب عبارت است از جنگ سام با دیوان مازندران در دورهٔ پادشاهی منوچهر، جنگهای کیکاووس و رستم با دیوان مازندران، و پیکار رستم با اکوان دیو مازندران در عهد کیخسرو.
البته ، فردوسی درباره این دیوان که چگونه موجوداتی بودهاند، به چه شکل و شمایلی بودهاند، چه کارهایی میکردند، عادات و رفتارشان چه بوده و موضوع هایی از اینگونه بندرت سخن گفته و به خوانندگان شاهنامه فرصت داده است تا دیوان این افسانهها را آنچنان که خود میخواهند و میتوانند در عالم خیال تصویر کنند. او در مواردی که کم هم نیست لفظ "دیو" را به جای ابلیس و اهریمن و به معنی شخص بسیار نیرومند و توانا یا آدم بد به کار برده است.
لازم است بدانید که در ایران پیش از زرتشت، دیوها مقدس بودند و در کنار دیگر ایزدان پرستش میشدند. با پیدایی دین زرتشتی و ریشه دواندن آن در ایران، دیوها از جایگاه خود پایین آمده و در ردیف اهریمنان جای گرفتند. پیروان آیین پرستش دیوان، نکوهش شده و دشمن به شمار آمدند. تصوراتی هم که از آنها میشد با گذشت زمان به شاخ و برگ افسانه آراسته شد و به تصور موجود زیانکار و زشتچهرههایی به نام دیو منجر شد.
در بخشی از روایتهای بر جای مانده از دوران کهن، ویژگیهای انسانی دیوان دیده میشود. در گرشاسبنامه، دیوها دارای صفات آدمند و ازتمدن و هنر و دانش و موسیقی برخوردارند. بنا بر شاهنامه، آنها بودند که خط و نوشتن را به تهمورث آموختند و جمشید با کمک اینان، بناهای بزرگ ساخت.
در بین سه افسانه فوق، در افسانه لشکرکشی کیکاووس به مازندران و جنگ های کیکاووس و رستم با دیوان این سرزمین، بیش از دو داستان دیگر نبرد رستم با دیو سپید از بارزترین اسطوره ها به شمار می رود.
تقریبا تمامی پژوهشگران بر این اعتقاد هستند که دیو سپید یا " ارجنگ دیو" نامی اصیل از ادبیات و زبان تبرستانی است و ریشه فارسی ندارد و خود کلمه دیو نیز ریشه تبری دارد و سپس به زبان فارسی راه یافت.
همچنین دیو نماد سرزمین تبرستان یا مازندران بود و در کهن ایران زمین ، به جای تبرستان ، این منطقه را با نام قلمرو دیوان می شناختند. دیوِ سپید بر پایه داستانهای شاهنامه نام فرمانروای دیوان در مازندران بود.
نخستین باری که سخنی از دیو در شاهنامه میآید زمان کیومرث(کیومرس) است. آنگونه که شاهنامه میآورد، در این زمان هنوز ایرانیان در ابتدای راه یکجا نشینی و دامداری و سازمان یابی حکومت و کاخ نشینی شاه بودند. زمان پادشاهی سی ساله کیومرث دوران آرامش بود. با گسترش سرزمین زیر فرمانروایی کیومرث، ایرانیان با دیوان همسایه میشوند(سرزمین مازندران) و جنگ بر سر خاک و آب آغاز می شود که سیامک فرزند کیومرث با ساز و برگ جنگی ناکارامد به جنگ دیوان میرود و شکست می خورد.
در اینجا دیو به معنای موجودی تقریبا انسانی و دارای اختیار و قوه عقل است. کارشناسان و مورخان معتقد هستند که دیو سپید مطابق شاهنامه فردوسی در کوهستان مازندران زندگی دارد. با هیکل آدمی است. ولی بسیار بزرگ و زورمند:
یکی کوه یابی مر او را به تن برو کتف و یالش بود ده رسن
اما دیو سپید به اعتقادات برخی دیگر از کاشناسان موجودی حیوانی و یا جاندار نبوده و به معنای مکان است. در شاهنامه چاپ مسکو پس از این بیت، دو بیت دیگر می آید که می تواند آنها را در ادعایشان یاری رساند.
کزو بگذری سنگلاخست ودشت که آهو بران ره نیارد گذشت
چو زو بگذری رود آبست پیش که پهنای او بر دو فرسنگ بیش
این بیت به این معنیاست که دیو سپید یک کوه است که پشت آن سنگلاخ و بعد دریای آب جریان دارد. رنگ جلد او سیاه و موی سرش سپید است:
به رنگ شبه روی وچون شیرموی جهان پر زبالا و پهنای اوی
کلید پیروزی شهر مازندران گذشتن از مکان اوست. اگر از او گذر کردی دیگر کسی را یارای مقاومت تو نیست. این خوان هفتم است. در منطق الطیر عطار هم برای رسیدن به سیمرغ باید مراحل مختلف را طی و سرانجام کوه قاف را گذر کرد.
هنگامیکه کاووس به عزم تسخیر مازندران تا دروازه ورودی آن می رسد، به شاه مازندران خبر می برند. او دیو سپید را مأمور سرکوبی کاووس و لشکریانش می کند. دیو سپید با هیکل یک ابر تیره می آید و بر لشکر ایران سنگ و خشت می بارد.
بگفت این و چون کوه برپای خاست سرش گشت با چرخ گردنده راست
شب آمد یکی ابر شد بر سپــاه جهان گشت چون روی زنگی سیاه
چو دریای قار است گفتی جهان همه روشناییش گشته نهــــــــان
یکی خیمه زد بر سر از دود قار سیه شد هوا، چشمها گشته تــار
زگردون بسی سنگ بارید و خشت پراکنده شد لشکرایران به دشت
بدین ترتیب ایرانیان پراکنده می شوند و تعدادی از آنها یکجا با کاووس بینایی خویش را از دست می دهند. بعد از یک هفته دیو سپید می غرد و کاووس را اسیر می کند.
یکی دیگر از ویژگیهای دیو سپید این بوده که در برابر گرمای آفتاب مقاومت نداشته است. او همیشه بیدار بوده و با طلوع خورشید خوابش می برد. رستم از "اولاد" که اسیر و رهنمای اوست، دربارة دیو سپید معلومات حاصل می کند:
بدو گفت اولاد چون آفتــــاب شود گرم دیو اندرآید به خواب
برایشان تو پیروز باشی به جنگ کنون یک زمان کرد باید درنگ
زدیوان نبینی نشستــــــــه یکی مگر جادوان پاسبــــــان اندکی
در ادعای بالا این طور به نظر می رسد که دیو سپید همان دماوند است که در گذشته آتش فشان آن فعال بوده و به دلیل برفی بودنش، سپید و ناتوان در مقابل نور خورشید بود. در مجموع دیو در فرهنگ و ادبیات و همچنین هویت مردم مازندران دارای ریشه کهن و عمیق است. دیو در روزگاری به معنای خدا و در روزگاری دیگر به معنای اهریمن یاد می شد که به اعتقاد کارشناسان تغییر روزگار از زمان پیش از زرتشت و پس از آن ارتباط دارد. امروزه نیز کلمه دیو در زبان محاوره ای مازندران بسیار رایج است و به اهریمن و افرادی اطلاق می شود که دارای خلق و خوی ناثواب هستند.
افسانه دیو و پری مازندران
سیطره دیو بر افسانه ها و اسطوره های مازندران تنها به دماوند و شاهنامه خلاصه نمی شود. دیو و پری از دیگر افسانه های مازندران شهر یا به اعتقاد بسیاری شرق خراسان و تبرستان است که علاوه بر تاریخی بودن آن، در اوستا، کتاب دین زرتشت نیز از آن بسیار یاد شده است.
در سال ۱۳۹۶ نیز کتابی با عنوان " بررسی چهره دیو و پری در افسانه های مازندران" توسط فاطمه شمسی برای ریشه یابی و بررسی این افسانه کهن به رشته تحریر درآمد که اکنون در کتابفروشی ها موجود است.
"پری" در اوستا موجودی اهریمنی است و از او به عنوان زنی زیبا و فریب کار یاد شده که با پنهان و آشکار شدن پی در پی و تغییر شکل های گوناگون مردم را میفریبد و به بیراهه می کشاند. در هفت خوانهای رستم و اسفندیار هم زنی زیبا و آراسته است که رود می نوازد و پهلوانان را به شادکامی دعوت می کند، ولی دو پهلوان این اهریمن را می شناسند و او را می کشند.
در لغت نامه آمده است؛ پری موجودی وهمی، صاحب پَر است که ذاتش از آتش است و به چشم نیاید و اغلب نیکوکار، برعکس دیو که بدکار است. پری نوعی از جن به شمار می رود که دارای دو نوع نر و ماده است و در میان ایرانیان به نوع ماده "جنپری" گفته اند. به کار بردن لفظ "جن و پری" نیز سبب شده است که معنای زن و مرد از آن به ذهن آید.
آرش کمانگیر مازندرانی
آرش کمانگیر از مشهورترین و عمیق ترین اسطوره سرزمین طبرستان ، ایران و جهان است. عشق در اسطوره آرش کمانگیر به معنای عشق به جنس مخالف نیست ، بلکه عشق یک ملت به سرزمین خود است.
داستان آرش توام با غرور و عشق ملتی است که برای سربلندی و آزادگی سرزمین و مردم خود حاضر است جانش را فدا کند.
قدیمی ترین منبعی که در خصوص «آرش کمانگیر» نوشته شده است «یشت هشتم» کتاب اوستا است که بند ششم آن به زندگی آرش اشاره می کند و شاهکاری که او انجام داد یعنی پرتاب تیری از کوه "اَیریوخشوئه" یا به گفته تاریخ شناسان معاصر روستای خوشواش در بخش لیتکوه آمل است که به روی تنه درختی در کنار رود جیحون یا آمودریا فرود آمد و باعث شد این کمانگیر به درجه بالایی از شهرت برسد.
آرش کمانگیر یا آرش تیرانداز یا شیواتیر (به اوستایی: اِرِخشَه و به پهلوی اِرَش شیپاک تیر) نام یکی از اسطوره های کهن ایرانی است، طبق داستان هایی که از او نقل شده است از ساکنان تبرستان (آمل) بوده است.در نوشتههای اسلامی، تیر از جایی در طبرستان، کوه رویان، قلعه آمل یا کوه دماوند پرتاب شد. جایی که آن تیر فرود آمد، در اوستا کوهی به نام خونونت است که شاید همان کوهی باشد که در شاهنامه و کتاب ویس و رامین از آن با نام هماون یادشده و کوهی در شرق کوههای شمال خراسان است.
نویسنده مجمع التواریخ آن را در جایی بین نیشابور و سرخس میداند، در ویس و رامین و تاریخ طبرستان آن را جایی در مرو دانستهاند. فخرالدین اسعد گرگانی در ویس و رامین این گونه آورده است:
"از آن خوانند آرش را کمانگیر
که از آمل به مرو انداخت یک تیر".
داستان آرش از آنجا شروع می شود که در زمان پادشاهی منوچهر پیشدادی، در جنگ ایرانیان با توران، افراسیاب سپاهیان ایران را در تبرستان (مازندران) محاصره می کند. به دلیل طولانی شدن محاصره و عدم موفقیت سپاه توران و همچنین تحلیل قبای تورانیان در پشت دیواره های البرز ، سرانجام منوچهر پیشنهاد صلح میدهد و تورانیان پیشنهاد آشتی را میپذیرند و قرار بر این میگذارند که کمانداری ایرانی برفراز " البرزکوه " تیری پرتاب کند و تیر به هر کجا نشست آنجا مرز ایران و توران باشد. آرش از پهلوانان ایران داوطلب این کار میشود. به فراز دماوند میرود و تیر را پرتاب میکند. تیر از صبح تا غروب حرکت کرده و در کنار رود جیحون یا آمودریا بر درخت گردویی فرود می آید و آنجا مرز ایران و توران میشود.
مطابق با برخی روایت ها "اسفندارمذ" (فرشته ای در اساطیر ایران یا الهه زمین) تیر و کمانی را به آرش داده بود و گفته بود که "این تیر به دوردستها خواهد رفت ولی هر کسی که از آن استفاده کند، خواهد مرد." با این وجود آرش برای فداکاری و عشق به میهن و ملت حاضر شد که از آن تیر و کمان استفاده کند.
افسانه ها و روایت ها بیانگر این است که آرش پس از تیراندازی از فرط خستگی میمیرد. آرش هستیاش را بر پای تیر میریزد؛ پیکرش پاره پاره شده و در خاک ایران پخش میشود و جانش در تیر دمیده میشود.
داستان آرش سراسر ریشه در ملی گرایی و عشق به میهن ، سرزمین ، مردم و ایمان است .
اما فردوسی در شاهنامه از این داستان گذر کرده است. به اعتقاد اغلب کارشناسان دلیلش این است که در شاهنامه بلافاصله بعد از جنگ کینخواهی منوچهر از سلم و تور، سراغ داستان تولد زال میرود و اینکه سام جهان پهلوان پسرش را که سفیدمو بود رها کرد و سیمرغ افسانهای زال را بزرگ کرد و اینطوری وارد داستان زندگی زال و عشق زال به رودابه میشود تا به تولد رستم، قهرمان اصلی شاهنامه برسد.در شاهنامه فقط چندبار به اسم آرش کمانگیر اشاره شد. مفصلترینش در بخش پادشاهی شیرویه است که از پهلوانان تاریخ ایران یکی یکی اسم میآورند:
چو آرش که بردی به فرسنگ تیر چو پیروزگر قارن شیرگیر
آرش همواره به عنوان غرور و افتخار مردم تبرستان در دوران اساطیری و طول تاریخ ایران زمین یاد می شود.
افسانه کیجا بور
افسانه کیجابور (دختر برو) یکی از قدیمی ترین و در عین حال مشهورترین افسانه های مردم منطقه بندپی بابل است. این افسانه منتسب به اتفاقی است که در منطقه ای به همین نام یعنی " کیجابور " رخ داده است. این منطقه در بندپی در جنوب بابل و تقریبا ۲۰ کیلومتری شهر بابل واقع است.
داستان به سال های بسیار دور برمی گردد. زمانی که سلطانی به همراه ملازمان و همراهان خویش برای شکار یا گذر از این منطقه عبور می کرد در مسیر خود و درگذر رودخانه "سجرو" به دختر زیبارویی برخورد می کند و بلافاصله به همراهان خویش دستور می دهد که دخترک را به بارگاه وی ببرند.
روایت افسانه از زبان قدمای منطقه می گوید چون دخترک تا به آن زمان پاک و مطهر بوده و عاری از هر گونه گناه، ندایی از درون به وی الهام می شود که " کیجا بور!" که در زبان محلی به معنی این است که " دختر فرار کن" و خود را از گناه برهان. دخترک نیز راه کوه را در پیش می گیرد، اما ملازمان سلطان نیز وی را رها نمیکنند و در پی وی روانه میشوند تا اینکه دخترک به نقطهای میرسد که دیگر توان فرار ندارد و از نفس می افتد.
افسانه می گوید به فرمان خدای ارحم الراحمین کوه دهان باز می کند و دخترک را میبلعد و دخترک از گناه محفوظ و مصون می ماند. در میان ساکنین نقل است در نقطه ای که کوه دخترک را بلعیده ، طرح صورت زنی روی سنگ ها نقش بسته است. البته جزئیات این افسانه از زبان بزرگان منطقه بیشتر مشخص می شود و برای دانستن تمامی جزئیات آن باید به منطقه بندپی بابل سفر کرد.
مینا و پلنگ
افسانههای مازندران تنها مولود ملی گرایی و عشق به میهن نیست ، بلکه عشق به جنس مخالف و عشق به طبیعت را بسیار در دل خود دارد که مینا و پلنگ یکی از آنها است.
این داستان واقعی و تاریخی است.مینای سرخ چشم یا به زبان تبری " ورگ چشم" ( ورگ به معنای گرگ است) از داستان های عامیانه تبرستانی است که روزگاری نه تنها به جای قصه پریا و قصه های باربی گونه امروز برای کودکان روایت می شد، بلکه از داستان های عشقی دوست داشتنی بزرگان و جوانان نیز بود.
حدود ۱۰۰ سال پیش میان سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۲۸۵ در یکی از روستاهای ییلاقی مازندران به نام "کندلوس" در کوهستان های چالوس و میان جنگلهای انبوه و دست نخورده آن زمان داستانی رخ داد که شاید در جهان بی نظیر باشد. داستان عشقی میان پلنگ و دختری با چشمان سرخ به نام مینا که می تواند به یکی از زیباترین داستانهای رمانتیک جهان و یک اثر ماندگار ادبی و زیست محیطی در جایگاه یک میراث ماندگار بشری به جهانیان شناسانده می شود.
این داستان جدای از محتوای عشقی بی مانند ، از دید زیست بوم (محیط زیست) و عشق به جانوران نیز مورد اهمیت است.
اگر همه ، مانند مینا بودند و چنین عشقی داشتند اکنون ببر مازندران برجای مانده بود و شیر، یوزپلنگ و پلنگ ایرانی و اسب خزری با شتاب به سوی نیستی نمی رفتند. ما ایرانی ها باید مینا و پلنگ را نماد جهانی عشق به حیات وحش به جهانیان بشناسانیم.
داستان میناو پلنگ از این قرار است که مینا دختر تنها و یتیمی با چشمانی به سرخی یاقوت بود که قدی بلند و چهره زیبایی داشت و در میان مردم منطقه به زیبایی و دلنشینی زبانزد بود. مینا معمولا کنار چشمه ماه پره(چشمه ای در کوهستان کندلوس) می نشست و آواز می خواند و دخترهایی که برای گرفتن آب از چشمه می آمدند دور او جمع می شدند و به صدای دلنشین او گوش می دادند. مینا تنها در کلبه ای زندگی می کرد و خانه او هنوز به صورت اثر فرهنگی شهرستان چالوس بر جای مانده است. روایت ها حاکی از آن است که بسیاری از جوانان منطقه عاشق مینا بودند ولی خیلیها جرات نمی کردند به چشم گرگی او نگاه کنند. بچه های کوچک حتی از او می ترسیدند و با دیدن مینا زیر گریه می زدند و فرار می کردند. او معمولا به دل جنگل می رفت و چوب (هیمه) می آورد و هنگام گردآوری با صدای بلند آواز می خواند.
مینا همیشه در جنگل از روی ترس یا تنهایی با آوای بلند ترانه می خواند. روزی پلنگی این صدا را شنید و عاشق صدای زیبای او شد و هر روز از پشت بوته ها او را می دید و به آواز او گوش می داد. پلنگ که به صدای او عادت کرده بود و عاشق او شده بود نتوانست شبها از دلتنگی طاقت بیاورد. بوی او را ردیابی کرد تا اینکه شبانگاه به کلبه مینا در روستا رسید و از روی درخت توتی که هنوز هم در روستای کندلوس هست بالا رفت تا به پشت بام خانه مینا رسید و از آنجا صدای معشوقه اش را می شنید، تا اینکه یکی از شبها مینا از پشت بام صدایی شنید و از نردبانی که اکنون در موزه کندلوس نگهداری می شود بالا رفت. پس از آنکه چشمش به پلنگ افتاد. پلنگ خرناسی کرد و مینا از ترس بیهوش شد! داستان از این قرار است که مینا بعد از به هوش آمدن رفته رفته با پلنگ خوی می گیرد و چون چشم هر دو یک رنگ بود کم کم مینا بر ترس خود چیره شد.
پلنگ مدتها عاشق مینا بود ولی مینا نمی دانست، اما میوه درخت عشق پلنگ بالاخره به بار آمد و مینا نیز عاشق او شد! مینا و پلنگ آن شب تا نزدیک صبح کنار هم بودند و هر یک با زبان خود با دیگری صحبت می کردند. نزدیک صبح پلنگ به جنگل برگشت.
مردم کندلوس که هر روز صبح ردپای پلنگ را روی برفها می دیدند. ردپاها را دنبال کردند و دریافتند که ردپا به سوی خانه مینا است. پس از مدتی کمین کردن ، مردم روستا نیز از عشق مینان و پلنگ آگاه می شوند و از کشتن پلنگ خودداری کردند، اما شبی ، یکی از جوانان روستای کندلوس که رقیب عشقی پلنگ بود او را با شلیک گلوله می کشد. مدت ها مینا از غم مرگ عشقش در عزا فرو می رود تا اینکه در یک روز مه آلود مینا به ندایی از دل جنگل که گویی او را فرا می خواند پاسخ می دهد و به سوی آن می رود و دیگر کسی او را در منطقه ندید.
امیر و گوهر
امیر و گوهر جزو افسانه های عشقی است که به جز نسل های جدید، هر مازندرانی از آن با خبر است و با آن زندگی کردند. امروز مازندرانی های سالخورده زمانی که بخواهند در باره عشق آتشین صحبت کنند، آن را با عشق امیر و گوهرمقایسه می کنند و یا مثال می زنند.
امیر و گوهر روایت عشق افسانه ای است که در هر منطقه از مازندران روایت خاص خودش را دارد. هر یک از راویان گوشه ای از حالات امیر و گوهر را بیان می کنند. در حقیقت راویان مناطق مختلف مازندران به فراخور همان منقه با برش کوتاهی از یک داستان بلند یا زندگینامه، یک نوع داستان مینی مالیستی از عشق امیر و گوهر خلق کردند.
همچنین این افسانه عشقی بنمایه و ریشه بسیاری از شعرسراییها و ترانه سرایی های تبری است.
راویان همواره منظومه امیر و گوهر را همراه با بیان سرگذشتی از مردان دشت ، دهقانان و کشاورزان تبرستان با زبانی کنایه وار در بستر آواز بیان می دارند. در عین حال که بسیاری از اشعار بر جای مانده در این سرگذشت ها را راویان در طول تاریخ ساخته و پرداخته اند. بخش اعظمی از افسانه امیر و گوهر هم شامل مرور زمان شد، اما همچنان قسمت هایی از آن افسانه ها بین مردم به حیات خود ادامه می دهد و با روح و روان مردم مازندران عجین شده است.
در فرهنگ عامه مازندران ، امیر دلبری به نام گوهر داشت. در آغاز این افسانه آمده است امیر دهقانی بود که نزد اربابش کار می کرد. او دختری به نام گوهر داشت که برای امیر غذا بر سر جالیز می آورد و امیر و گوهر با دیدن هم ، به یکدیگر علاقه مند میشوند و در همین اثنا سواری نقابدار به امیر نزدیک میشود و از او می خواهد از جالیزش خربزه ای بیاورد. امیر با تعجب می گوید هنوز زمان برداشت خربزه فرا نرسیده است ، اما امیر با اصرار سوار وارد باغ می شود و شگفت زده خربزه های فراوان را انباشته بر هم می بیند . سپس خربزه ای جدا می کند و برای سوار می آورد، سوار نیز خربزه را به امیر می دهد تا نصف را خودش و نصف دیگر را گوهر (معشقوقه اش) بخورند. امیر همین کار را می کند و هر دو با خوردن خربزه شاعر می شوند.
بنا به اعتقاد عموم مردم مازندران ، امیر نام و لقبی است که امام علی(ع) به او عطا کرد و سوار این داستان همان امام علی (ع)است. شاعر شدن امیر نیز به خاطر خربزه ای که امام به او می دهد اتفاق می افتد و همین رخداد سبب ایجاد مثلی در مازندران شده که می گویند "خربزه خوردی شاعر شدی".
روایتی که در قسمت های مرکزی استان مازندران سینه به سینه گشته است حکایت از وفاداری امیر و اشتیاق وی به دیدن گوهر دارد به صورتی که امیر برای گوهر پیغام فرستاد که:" دلتنگت شدم می خواهم ببینمت".
گوهر پیغامی می فرستد که :"در حال کوچ به ییلاق (احتمالاییلاق تیرنکلا. ییلاق مردم اغوذبن آمل)هستیم و تو سر راه در دره "زنگره فلد"(دره ای در روستا انبارده شهرستان نور .سر راه ییلاق) بایست و من جلوتر از خانواده به راه می افتم وآنجا همدیگر را خواهیم دید".
امیر به "زنگره قلد" محل قرارشان می رود و افسوس از اینکه گوهر بر سر قرار حاضر نمی شود و امیر تا فصل پاییز که زمان کوچ از ییلاق به مناطق قشلاق است منتظر گوهر می ماند. فصل ییلاق به پایان می رسد و گوهر از ییلاق به سوی روستای قشلاقیش " اغوذبن "به راه می افتد گوهر وقتی به" زنگره قلد "می رسد، سایه یک سیاهی را می بیند. جلوتر می رود می بیند امیر است که زیر درخت ایستاده و روی سرش کلاغ لانه درست کرده است. امیر می گوید :"از همان صبحی که گفتی اینجا تو راببینم اینجا ایستاده ام ".
گوهر گفت:"قرار بود صبح کوچ کنیم ولی همان شب به راه افتادیم".
انتظار امیر در طول تاریخ این افسانه با شعر و موسیقی و ترانه سرایی همراه است که امروز با زبان تبری در روستاهای مازندران به خصوص مناطق کوهستانی توسط مردم محلی خوانده می شود و زنده است.
اون وقت اگر مجنون ، لیلیِ عشق داشت بی
فرهاد ، گلنک ره دوش هَنیاو داشت بی
اون وقت کههیچ کس ، مِهرره به دل نکاشت بی
اسا امیر ، مِهرِ گوهر ، دل دکاشت بی
آخِر داغِ شیرین ، جان ره شِه گذاشت بی
تِنِه دو گل و یاسمن ، بو نداشت بی
طالب و زهره
افسانه طالب و زهره نیز از قصه های عاشقانه مازندران است که روایت های مختلفی برای آن نقل می شود.
این افسانه نیز همانند تمامی افسانه های مازندران به صورت منظومه و شعر سرایی و ترانه سینه به سینه تا به امروز منتقل شده است و سرشار از سوز و گداز عاشقانه و عارفانه است.
مهم ترین بخش افسانه طالب و زهره ، سنت شکنی در ترانه سرایی است . در این منظومه برخلاف سنت مردسالاری، زهره تبدیل به درویشی می شود که به ترانه سرایی روی می آورد که نشان از فقدان نگاه جنسیتی در تاریخ مازندران دارد.
یکی از روایت ها می گوید: طالب و زهره با هم ازدواج کردند و طالب به مدت چهل سال پادشاه آمل شد. روایت دیگر می گوید: "لحظه وصال؛ به محض این که همدیگر را در آغوش کشیدن هر دو جان سپردند."
روایتی که بیشتر سر زبان های مردم مازندران است از این قرار است:
در حدود سال ۱۰۰۵ هجری پسری از اعیان طایفهٔ آمل را به مکتب میسپارند. او با اشتیاق فراوان علوم رایج زمانه را فرام یگیرد. پس از چندی در همان مکتبخانه عاشق دختری به نام زهره میشود که از قضا همکلاسی او بود. پس از مدتی بین آن دو مراوده و دوستی برقرار میگردد. از آنجایی که با هم همسایه بودند، طالب هر روز از دیوار خانهاش بالا میرفت و زهره هم به بهانه یافتن چیزی کنار پنجره میآمد و این دو با هم ارتباط برقرار میکردند. از طرفی در مکتبخانه هم وقتی در نبود "ملا قربان" (معلم مکتب) جانشین او "مشهدی علی مردان" اداره مکتب را به عهده میگرفت، طالب و زهره از فرصت استفاده نموده در کنار هم مینشستند و به این احساس عاشقانه ادامه میدادند. در این دلبستگیها و مراودات بود که طالب گردنبند موروثی مادرش را به یادگار به زهره میدهد.
طولی نکشید که ماجرای عشق آنها برملا شد و زهره عاقل به طالب هشدار میدهد که تا دیر نشده به خواستگاری بیاید؛ چرا که برای او خواستگار دیگری به نام "قادر" پیدا شدهاست، در این بین نامادری طالب بهانه میآورد و میخواهد خواهرزادهاش را به طالب بدهد. این نامادری به بهانهای او را به گالشی میفرستد، بالآخره بعد از کشمکش زیاد طالب به خواستگاری زهره میرود اما قادر راه را بر او میبندد. برادر زهره هم با تبرزین طالب را مجروح میکند. زهره که بعداً متوجه میشود، سخت ناراحت شده و به شکل درویشی درمیآید و از حال طالب خبر میگیرد، بالآخره درمییابد طالب از مرگ نجات یافت.
از طرف دیگر، نامادری زهره هم که مرتب از خواستگار زهره یعنی قادر پول و هدایا میگیرد، برای دور کردن طالب از زهره در ماهی آزادی که طالب برای زهره صید کرد و هدیه آورده بود، داروی بیهوشی ریخته، به دست زهره میدهد. زهره که از این ماجرا بیخبر است این غذا را به طالب میدهد و او هم با خوردن آن بیهوش شده و برای مدتی عقلش را از دست میدهد. طالب که فکر میکرد زهره دانسته دست به چنین کاری زده، او را به بیوفایی و خیانت متهم کرده، با ناراحتی از آمل گریخته، به کاشان که آن زمان جزء جغرافیای تبرستان محسوب می شد میرود، اما زهره بیقرار هرچه مویه میکند و میگردد او را نمییابد. وقتی میفهمد طالب به شهری دوردست رفته است با گردنبندی که از او به یادگار گرفته خود را خفه میکند تا بمیرد که در این کار موفق نمیشود. زهره پس از نجات از مرگ ازدواج میکند.
طالب که به هند رفته و در آنجا به افتخار رسیده در سال ۱۰۳۶ درمیگذرد. وقتی خبر مرگ او به زهره میرسد، از داغ و فراق و مرگ طالب آشفته شده، کنار رودخانهای میرود و از ماهی سراغ طالب را میگیرد؛ چرا که قبلاً چند بار طالب و زهره به آنجا رفته بودند. زهره که در عالم خیال و رویا و به یاد دوران گذشته با ماهیان صحبت میکند، دیگر به خانه برنمیگردد و برای همیشه ناپدید میشود.
بخشی از منظومه طالب و زهره به این شرح است:
کوی کوتر بیمه دارِ قارقاری
خشک چوی سر خدا بسازم کلی
خورده مار سر بشته لاقلی سری
دله ره دکرده بیهوشه داری
طالب بخرده و بهیه راهی
طالب مه طالب خدا طالب فراری
انده بوردمه تا دریوی پلی
دریوی پلی یار جفت انجلی
ونه سر نیش بیه کوتر چمپلی
های کوتر چمپلی ته مه طالب رِ ندی
هادی و ربابه
مازندران سراسر از افسانه عاشقانه و قصه های کهن است.هادی و ربابه که همانند امیر و گوهر و طالب و زهره با شعر و موسیقی زنده مانده است ، از منظومه ای عاشقانه روستای شیاده بابلکنار محسوب می شود.
داستان و ترانه "ربابه جان"نیز برگرفته از عشق هادی به ربابه است . افسانه نامآشنای ربابه جان از قدیمی ترین منظورمه ترانه ای عاشقانه مازندران است که نه تنها نقل زبان بسیاری از ترانه سرایان این مرز و بوم است ، بلکه این افسانه به موسیقی بی کلام استان نیز وارد شده است . بسیاری آن را خوانده اند و می خوانند و بی کلام آن نیز با سازها و رنگ آمیزی های مختلف اجرا شده است.
اما ربابه کیست؟ شخصیتی خیالی در ذهن شاعر یا مردم عامی که سرایندگان گمنام شعرهای فولکوریک اند و یا شخصیتی حقیقی در قلب و روح مردم؟
برخلاف برخی شخصیتهای ذهنی و خیالی در شعرها و داستانها که بیشتر صورت اسطورهای دارند، "ربابه" شخصی حقیقی در زندگی سید هادی، شاعر گمنام اهل باب است.
ربابه ساکن روستای شیاده در بندپی غربی بابل بود. سید هادی و ربابه دلداده یکدیگر بودند؛ بسان عشاق معروفی چون لیلی و مجنون، وامق و عذرا، ویس و رامین، فرهاد و شیرین، طالب و زهره و بسیاری از دلداده های ادبیات ما که به وصال هم نرسیدند.
هادی و ربابه ، حکایت همان ماجرای همیشگی عشق فقیر و غنی است، با این تفاوت که هادی این بخت را داشت که سرنوشت دیگری برایش رقم بخورد و به وصال محبوبش برسد، هرچند که مرگ زودهنگام این مجنون اهل روستای شیاده ، مانع از این شد که او سالهای درازی کنار لیلی اش باشد.
سید هادی موسوی، کارگرزادهای با هشت برادر و یک خواهر بود. او با احسان، غفار، محمد، جواد، رزاق، حبیب، شاه رضا و آسیه روزگار میگذراند که عاشق دردانه حسن فغانی، یعنی ربابه شد. حسن خان که از مال و مکنت برخوردار بود، مانع از ازدواج ربابه با سید هادی شد.
ربابه فغانی و هادی موسوی ۱۲ سال در سودای عشق یکدیگر بودند و هادی در این مدت شاعر شد و برای ربابه شعرها سرود، تا اینکه خواهر سید هادی به همسری حاجی داداشقلی رسولیان از خیران و مالکان منطقه درآمد و به عنوان سومین همسر او راهی خانه بخت شد. حاجی داداشقلی واسطه شد و ربابه و سید هادی به عقد هم درآمدند.
۱۲ سال انتظار برای رسیدن به مراد دل، زمان سختی برای ربابه و سید هادی بود اما دست ناخوش روزگار، سید هادی را خیلی زود از ربابه گرفت.سید هادی دوازده سال عشق ورزید ولی تنها هشت سال با محبوبش زندگی کرد. او پس از این هشت سال زندگی با ربابه، در سال ۱۳۱۴ بر اثر حادثهای در جنگل درگذشت.
ربابه اشعاری را که هادی برایش سروده بود به دخترش آموخت و خودش چهل سال بعد از مرگ هادی در سال ۱۳۵۳، دار فانی را وداع گفت. قبر این دو دلداده معروف منطقه در آرامگاه عمومی شیاده در نزدیکی یکدیگر قرار دارد.
هادی و ربابه چهار فرزند به نامهای گتداش، عموگل، سید سلطان و علویه داشتند. گتداش و عمو گل چند سال قبل فوت کردند. علویه هم فوت کرده و دختری به اسم فاطمه دارد.
لطف الله مبشری در برگی از کتاب "آهنگ های محلی" که دی ماه ۱۳۲۳ منتشر شد، چنین آورده:
ته وسه بیمه بیمار و خسه – ای ربابه جان، ای ربابه
ته وسه هدامه ریحان دسه – ای ربابه جان، ای ربابه
اون گدر ته مار تره گهواره وسه – ای ربابه جان، ای ربابه
عقد من و تره خدا دوسه – ای ربابه جان، ای ربابه
خبرگزاری ایرنا در بازنشر افسانه ها و اسطوره های مازندران در کنار دیگر میراث معنوی و فرهنگی استان ، به دنبال زنده نگه داشتن ارزش ها و تاریخ یکی از کهن ترین مناطق دنیا است که فرهنگ آن قدمتی به بلندای آغاز زندگی بشریت دارد. این مطلب هم به مناسبت هفته مازندران تهیه و منتشر شده است. ۱۴ آبان به خاطر تشکیل نخستین حکومت شیعی یا علوی ایران در مازندران به نام روز مازندران نام گذاری شده و امسال برنامه های این روز به صورت هفتگی و با عنوان هفته مازندران اجرایی شد.
نظر شما