هشت سال دفاع مقدس یکی از درخشان ترین عرصه های دفاع محسوب می شود؛ هنگامه ای که ملت ایران در اتحادی بی نظیر و یکپارچه به مصاف با دشمن متجاوز رفتند و برای حفظ و پاسداری از خاک وطن، سراسر عشق، ایثار و شجاعت شدند، پس از پایان جنگ نیز مجاهدانی از تبار شهیدان برای دفاع از اسلام و حریم اهل بیت(ع) در قامت مدافعان حرم در جنگ با اندیشه های افراطی و تکفیری، جامه برازنده شهادت را بر تن کردند و تحسین جهانیان را برانگیختند. بنابراین روزنامه های مختلف به منظور ارج نهادن به این ارزش ها و برجسته سازی تلاش های این ایثارگران با انتشار گزارش ها و مطالبی در محورهای گوناگون به این مهم پرداختند.
لزوم بازخوانی وقایع دوران دفاع مقدس
اراده و یکپارچگی مردمی و رهبری حکیمانه امام راحل از عوامل اصلی پیروزی رزمندگان در میدانهای جنگ در دوران دفاع مقدس به شمار میرود. از این رو بازخوانی ابعاد مختلف هشت سال جنگ تحمیلی نیاز اصلی نسل امروز است.
روزنامه جوان با درج عنوان شهبازی گفت میرویم تا فدا شویم، به گفت وگو با سردار رضا میرزایی که از شاهدان و فرماندهان حاضر در این نبرد پرداخت و نوشت: من متولد سال ۱۳۳۵ در استان همدان و شهرستان ملایر هستم، ولی از شش سالگی همراه خانواده به تهران مهاجرت کردیم و در این شهر ساکن شدیم. موقع انقلاب ۲۲ سالم بود و وارد جریان مبارزه شدم. بعد از پیروزی انقلاب هم به همراه تعدادی از دوستان، جزو اولین گروههایی بودیم که به سپاه پیوستیم. بعد از شروع آشوبهای مرزی هر جا که شلوغ میشد، انتظار میرفت از تهران نیروهایی برای کمک اعزام شوند. آن زمان خوزستان دچار فتنه خلق عرب و جداییطلبها شده بود. در اولین قدم در معیت حدود ۱۲۰ نفر از بچههای بحث کردستان داغ شد و تا اردیبهشت ماه ۱۳۵۹، بیشتر مناطق کردستان به دست ضد انقلاب افتاد. در خود شهر سنندج تنها پادگان این شهر، به همراه باشگاه افسران و فرودگاه دست نیروهای انقلابی بود و باقی را ضد انقلاب در اختیار داشتند. من مأموریت گرفتم برای کمک به نیروهای محاصره شده سنندج به کردستان بروم. بار اول از سمت بیجار رفتیم که بنا به دلایلی مجبور شدیم برگردیم و این بار همراه رزمندههای همدانی از سمت گردنه صلواتآباد و قروه به سمت سنندج حرکت کردیم. از همان زمان همراه بچههای همدان شدم و دیگر به تهران برنگشتم.
مرکز فرماندهی دشمن روی همین بلندیهای تنگه کورک بود و ما باید علاوه بر سختی صعود به بلندیها، با قوای دشمن میجنگیدیم و مرکز فرماندهیشان را از کار میانداختیم. بعد از جنگ گروههایی را با مدیریت شهید همدانی به تنگه کورک بردیم. من دیدم اصلاً در شرایط صلح هم امکان ندارد آدم این بلندیها را بالا برود، چه برسد که بخواهد در دل تاریکی شب و بدون شناسایی قبلی صعود کند و آن بالا با دشمن بجنگد. به هرحال وقتی ما حرکت کردیم، سرگرد نیازی فرمانده گردان ۲۱۱ تانک که از برادران ارتشی بود، یک دیدهبان سیار را با ما فرستاد که واقعاً کارش را بلد بود. دیدهبان و سرگرد نیازی هماهنگ شدند و ضمن حرکت ما، نیروهای خودی روی دشمن آتش میریختند. به هر مشقتی بود خودمان را به ارتفاعات رساندیم و در کانال دشمن افتادیم. مقر فرماندهی بعثیها را گرفتیم و مستقر شدیم. روز که شد عراقیها محاصرهمان کردند. اول از همه سر و کله کماندوهایشان پیدا شد. قبل از آنکه اوضاع بغرنج شود، شهید محسن حاجیبابا تصمیم گرفت برود و نیروی کمکی بیاورد. اما وقتی ایشان رفت، حلقه محاصره دشمن تنگتر شد و حاجیبابا نتوانست برگردد و عراقیها کاملاً محاصرهمان کردند. از هر طرف روی ما آتش میریختند. به نظرم ۳۰ آذرماه بود که این اتفاقها رخ میداد. در عرض یک روز و نیم، از حدود ۱۳۵ نفر، فقط چیزی در حدود ۲۰ رزمنده زنده ماندند. اما کار ما نتیجه داد و وقتی دشمن تمرکزش را روی ما گذاشت، ۵ هزار نیروی محاصره شده توانستند از مهلکه فرار کنند.
این روزنامه در مطلبی دیگر با عنوان دوگاهه اقبال بلند شهادت نینوایی یافت، آورده است: شهید سیدعلی اقبالیدوگاهه نابغهای جوان در پرواز و خلبانی بود. خیلی زود و در ۲۵ سالگی به مقام استادی رسید و در ۲۷ سالگی با درجه سرگردی به جرگه افسران ارشد نیروی هوایی ارتش ایران پیوست. پرواز او با هواپیماهای جنگی هر خلبانی را شگفتزده میکرد. به او لقب سلطان پرواز داده بودند و پرواز برایش شیرینترین کار دنیا بود. شهید علی اقبالی نابغه نیروی هوایی ارتش بود و حضورش برای نیروهای نظامی یک غنیمت و اتفاق خوشایند به شمار میرفت. امریکاییها خیلی زود متوجه نبوغ بالای شهید اقبالی شدند. زمانی که او در امریکا دورههای آموزشی را میگذراند، پیشنهاد ماندن و اقامت در امریکا را به این خلبان ایرانی داده بودند ولی شهید اقبالی عاشق و شیفته خدمت به کشور خودش بود. او جواب منفی به اصرار امریکاییها داد و پس از پایان دورههای آموزشیاش به کشورش برگشت. شروع جنگ تحمیلی زندگی شهید اقبالی را وارد فاز جدیدی کرد. او حالا باید از مهارتش برای دفاع از وطنش استفاده میکرد. عملیات بزرگ و مهم کمان ۹۹ نخستین تجربهاش بود. این خلبان شهید در عملیات معروف کمان ۹۹ که در دومین روز جنگ تحمیلی با شرکت ۱۴۰ فروند جنگنده از پایگاههای مختلف انجام شد، شرکت داشت. سید شهید در قالب لیدر دسته چهار فروند به نام اسکارال از پایگاه دوم شکاری تبریز به هوا برخاست و پس از بمباران پایگاه هوایی موصل، به همراه همه همرزمانش سالم به پایگاه برگشت. او با ماژیک روی بمبها to sadam مینوشت و همین کار قوت قلب و انگیزه زیادی به سایر نیروها میداد. شهید اقبالی در آخرین سخنانش در کنار خانواده، به مادر همسرش گفته بود: «من زن و فرزندم را به شما سپردم، چون نمیدانم شرایطم چه گونهای خواهد بود. من یک سربازم که برای چنین روزهایی تعلیم دیده و آماده شدهام. مملکتم برایم هزینه زیادی کرده و حالا ناموس هموطنانم در اهواز و آبادان و خرمشهر در معرض تهدید عراقیهاست. در چنین شرایطی من نمیتوانم فقط به خودم و خانوادهام فکر کنم. همه اعضای مملکت ما یک خانوادهایم و باید به همگیمان فکر کنیم. کاری که میخواهم بکنم در حکم وظیفه من است و شما فقط مواظب زن و فرزندم باشید.» شهید اقبالی در طرحهای عملیاتیاش سعی میکرد بیشتر سکوهای نفتی عراق را از کار بیندازد و صادرات ۳۵۰ میلیون تنی نفت این کشور را به صفر برساند. مهارت و شجاعت این خلبان ایرانی کینه عمیقی را در دل بعثیها شعلهور ساخته بود. در یک مأموریت برونمرزی با هدف بمباران یکی از سایتهای راداری موصل به همراه همرزم خلبانش از زمین برخاست و پس از رسیدن به منطقه و عدم مشاهده هدف بلافاصله به سوی هدف ثانویه که پادگان العقره در حوالی پایگاه هوایی کرکوک عراق و ایران بود، تغییر مسیر داد و در ساعت تعیین شده روی هدف ظاهر شد. در پایان این عملیات موفقیتآمیز، رادار راهبردی دشمن پرنده آهنین شهید اقبالی را نشانه رفت و هواپیمایش به شدت مورد اصابت موشک قرار گرفت. او با چتر در جایی نزدیک به مرز ایران فرود آمد.
روزنامه جوان با درج مطلبی با عنوان آرزو کرده بود شبیه امام حسین (ع) شهید شود، نوشت: شهید حسن عبدالرحیمی در ۲۱ بهمن ۱۳۶۴ در جریان عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید. او از شاهرود راهی جبهه شده بود و به عنوان آرپیجیزن فعالیت میکرد. هنگام شهادت ۲۴ سال بیشتر نداشت و با وجود سن کم کولهباری از تجربه در زمینه جهاد و جنگ داشت. به عشق امام خمینی (ع) و دفاع از دین و وطن چندین بار در جبهه حضور پیدا کرده و جانباز هم شده بود. آخرین باری که در یکی از روزهای سرد بهمن پا به جبهه گذاشت، خمپاره بعثیها او را به شهادت رساند. پیکرش سالها در جزیره بوارین ماند تا اینکه در سال ۱۳۷۷ تفحص شد و به خانه بازگشت. سالها انتظار خانواده شهید با دیدن پیکر شهید تمام شده بود. شهید عبدالرحیمی قبل از شهادت چهار بار دیگر به جبهه اعزام شده بود. شغلش شیشهبری بود که کار و بارش را رها کرد و همراه جمعی از دوستانش راهی جبهه شد. در گروهان ابوالفضل (ع) از گردان کربلای سپاه شاهرود حضور یافت و با کمترین امکانات به جنگ دشمن رفت. گاهی نیروها در گروههای ۱۰ نفری فقط با سه اسلحه به دل عراقیها میزدند بدون درگیری بازمیگشتند و مهمات میآوردند و این اوج شجاعت رزمندگان را نشان میداد. با سختیهای زیادی روبهرو بودند، ولی دلشان مملو از عشق و اعتقاد بود و همین عاملی جهت موفقیتشان میشد.
از همان زمانی که عملیات والفجر ۸ شروع شد و درگیریها اوج گرفت شهید حضوری فعال در جریان عملیات داشت. شهید عبدالرحیمی آرپیجی یکی از رزمندگان را میخواهد و وقتی رزمنده میگوید آرپیجیمن گلآلود و کثیف است و شاید عمل نکند، شهید میگوید عیبی ندارد، آن را میشویم. شهید همانجا در نهر خین آرپیجی را میشوید و از پل عبور میکند. کمی بعدتر در جریان عملیات خمپارهای از سمت دشمن میآید و حسن را به شهادت میرساند. شهید عبدالرحیمی در لحظه به شهادت و آرزویش میرسد. پیکرش ۱۳ سال در منطقه میماند و پس از سالها تفحص میشود. با اینکه به دل خانواده شهید افتاده بود که عزیزشان در جبهه شهید شده، ولی ۱۳ سال بیخبری، خیلی آزارشان میداد. مادر شهید در خواب دیده بود که حسن شهید شده و میدانست بالاخره یک روز خبر شهادت جوان رعنایش را خواهند آورد. آنها سالها منتظر ماندند تا اینکه در سال ۱۳۷۷ پیکر شهید تفحص شد و به زادگاهش بازگشت.
روزنامه جوان با درج مطلبی با عنوان سردار گمنام خیبر پیشکسوت تیپ ۱۰ سیدالشهدا بود به گفت وگو با همرزم شهید مرتضی سلمانطرقی مسئول عملیات تیپ سیدالشهدا پرداخت و آورد: مرتضی متولد تیر ۱۳۳۵ در خانوادهای متدین و زحمتکش در تهران بود، اما اصالتش به طرق کاشان برمیگشت. دوران سربازیاش در تکاور ارتش خدمت کرده و بعد از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه پاسداران درآمده بود. آن اوایل عضو گردان ۲ سپاه شد. ۹ گردان در پادگان، ولی عصر (عج) داشتیم که سلمان طرقی عضو گردان ۲ شد. بعداً در غائله کردستان و مخصوصاً در سنندج نقش کلیدی داشت. ایشان به همراه دیگر رزمندهها در سال ۱۳۵۹ سنندج را که توسط کوملهها و ضدانقلاب محاصره شده بود، نجات داده بودند. ایشان از بدو تأسیس تیپ سیدالشهدا (ع) از مسئولان آن بود تا اینکه در عملیات خیبر به شهادت رسید. از مهر ۶۱ تا اسفند ۱۳۶۲ جزو کادر فرماندهی تیپ بود. موقع شهادتش من نیروی گردان قمر بنیهاشم (ع) بودم و در منطقه دیگری حضور داشتم. پشت بیسیم بودم که بچهها با کد اعلام کردند سلمانطرقی شهید شد.
با سلام و درود به شهدای جنگ تحمیلی بهخصوص شهید عزیز آقامرتضی سلمانطرقی که یکی از اسوههای گذشت و شجاعت بود و حالا هم نزد حق تعالی روزی میخورد و ناظر بر اعمال ماست. مرتضی را یک بار در سال ۱۳۵۸ داخل پادگان عشرتآباد که در واحد اطلاعات کار میکرد دیده بودم. بعد از شروع جنگ تحمیلی گردان ما به نام گردان صف یا شش، به فرماندهی علی موحددانش با سه گروهان که دارای ۲۷۰ نفر پرسنل جنگ دیده بود، تشکیل شد. بچههای گردان صف اغلب در کردستان و مناطق بحرانزده بعد از انقلاب مثل غائله خرمشهر، خلق عرب، غائله گنبد و غائله خلق مسلمان تبریز به صورت پراکنده و دستهای شرکت کرده بودند. با شروع جنگ بنا به تدبیر فرمانده وقت سپاه تهران، به صورت سازمان کامل یک گردان با آموزشهای لازم برای جلوگیری از سقوط خرمشهر عازم اهواز شدیم. بنیصدر دستور داده بود از رفتن گردانها به خرمشهر جلوگیری کنند که ماجرایش در جای خودش بسیار شنیدنی است.بعد از سقوط خرمشهر ما با سلاح به وسیله کشتی اعزام شدیم. چند روز بعد در منطقه بهمنشیر که مقابل پل ارتباطی بین خرمشهر و آبادان بود مستقر شدیم. آقامرتضی را آنجا دیدم در حالی که اعزامی گردان ما نبود و این نشاندهنده رفتن مرتضی قبل از ما به خرمشهر بود. چند روزی که با هم بودیم بسیار دوستش داشتیم. از آنجایی که برای گردان ما آبی برای شرب در دسترس نبود و به وسیله قایق آب بسیار کمی از آبادان برایمان میآوردند، مرتضی اولین چاه آب را در بین نخلهای بهمنشیر زد که برای شستوشو و رفع حاجت مناسب بود.
این روزنامه با درج گزارش میادینجنگ خیلی زود از وجود مهتاب خیّن محروم شد، به گفت وگو با یکی از همرزمان شهید حاج محمود شهبازی پرداخت و نوشت: حاجمحمود شهبازی بچه اصفهان بود، اما چون قبل از پیروزی انقلاب به عنوان دانشجو در دانشگاه علم و صنعت (رشته مهندسی صنایع) تحصیل میکرد، بیشتر فعالیتهای انقلابیاش را در تهران به عنوان یک فعال دانشجویی انجام میداد. حاج محمود از دوستان شهید بروجردی بود و از طریق ایشان به عضویت گروه توحیدی صف درآمده بود. این گروه فعالیتهای گستردهای داشت که یک بخش آن مربوط به تکثیر اعلامیهها و نوارهای حضرت امام میشد. در واقع گروه توحیدی صف با ارتباطی که با حضرت امام داشتند، به عنوان یکی از منابع دسته اول، پیامهای امام را دریافت میکردند و به دیگران میرساندند. شهید شهبازی در گروه صف یک نقش محوری داشت و کمک حال شهید بروجردی بود. بعد از پیروزی انقلاب، همین بچههای انقلابی مثل شهید بروجردی و شهید منتظری و... سپاه را تشکیل دادند و شهبازی هم از اولین نفراتی بود که به عضویت سپاه درآمد و در ستاد مرکزی سپاه مشغول شد. من هم مدتی در ستاد مرکزی سپاه بودم که همان جا با شهید شهبازی آشنا شدم.
شجاعت، تدبیر و مدیریت حاجمحمود از سنش بالاتر بود. دلسوزانه کار میکرد. خودم شاهد بودم که یک زیلوی دو در دو متر در اتاق فرماندهی انداخته بود و با دو، سه پتو و کمترین امکانات بیشترین کارها را انجام میداد. شب و روز نمیشناخت. میتوانم بگویم به طور تماموقت کار میکرد و مرتب به بچههای سپاه سرکشی میکرد. در کنار دلسوزی و کار سخت و فشرده، استاد قرآن و نهجالبلاغه هم بود. همیشه در صبحگاه تفسیر نهجالبلاغه میکرد و اصرار داشت بچهها هم از فرمایشات مولا علی (ع) بهره ببرند. شهبازی هرگز فرمانده ستادنشینی نبود. وقتی شدت حملات دشمن به سرپلذهاب گسترش پیدا کرد، اصلاً نمیتوانستیم ایشان را در سپاه همدان پیدا کنیم، یکسره در منطقه عملیاتی بود و شخصاً خطوط مقدم جبههها را مدیریت میکرد. خودم خیلی وقتها همراه شهبازی به گشت میرفتم و تا عقبه دشمن نفوذ میکردیم.
شهدای حرم؛ مدافعان دین، ملت و منطقه
حضور مدافعان حرم در مواجهه با دشمنان اسلام، خطر بزرگی را از منطقه کم کرد. مبارزات آنها نه تنها دفاع از دین و شیعیان بلکه دفاع از همه ادیان است.
روزنامه کیهان با درج مطلبی با عنوان ماجرای یادداشت شهید در کیهان، نوشت: امروز چهارمین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم سید مجتبی ابوالقاسمی است.وی در ۱۵ مرداد ۱۳۶۰ در دزفول دیده به جهان گشود. فرماندهی عملیات حوزه حمزه سیدالشهدا(ع) دزفول و فرمانده گردان بیتالمقدس این شهرستان از جمله مسئولیتهای این شهید والامقام بود. صفا و سادگی، ارتباط صمیمی با نوجوانان، اخلاص و بیریایی و بیادعایی و تلاش و خستگیناپذیری «سیدمجتبی» از جمله رموزی است که او را بهعنوان یک نیروی مفید و کارآمد و پرانرژی مطرح میکند. این دلیرمرد پایتخت مقاومت ایران برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه اعزام شد و سرانجام در روز دوشنبه ۱۶ آذر ماه سال ۱۳۹۴ در جنوب حلب سوریه به فیض عظمای شهادت نائل شد. زندگینامه این شهید در کتابی با عنوان «سید زنده است» منتشر شده است. در بخشی از این کتاب درباره یادداشت شهید در روزنامه کیهان، آمده است: «از دوران نوجوانی شیفته و دلباخته ولایت بود. از زیربناییترین اعتقادات سید، اعتقاد به ولایت فقیه و تبعیت محض و بدون چون و چرا از رهبری بود. به معنای واقعی عاشق رهبری بود. چه با زبان و چه در عمل. این تبعیت محض را به راحتی میشد در رفتارهای سید دید. در وقایع سال ۷۸ که فعالیتهایی علیه رهبری توسط تعدادی فریبخورده و معاند نظام صورت گرفت، سید با اینکه هنوز نوجوان بود، دست به قلم شد و متنی در دفاع از مقام عظمای ولایت، حضرت آیتالله خامنهای(مُدَّ ظِلُّهُ) نوشت؛ مقالهای پرمحتوا، زیبا و کوبنده که در روزنامه کیهان به چاپ رسید.»
این روزنامه در مطلبی دیگر با عنوان فدا شدن در راه خدا زیباست می نویسد: شهید مدافع حرم عبدالرحیم فیروزآبادی ۲۰ بهمن سالِ ۱۳۶۴ در شهرستان نکا متولد شد. این شهید، از همان دوران کودکی به عنوان مکبر فعالیت خود را در مسجد آغاز کرد. این فعالیتها مقدمه ورود او به مسیر جهاد و شهادت شد. وی ۱۶ آذر سال ۸۴ (دقیقا ۱۰ سال قبل از روز شهادتش) به سپاه پاسداران پیوست و تحصیلات خود را در دانشگاه تربیت پاسدار امام حسین(ع) آغاز کرد. با اینکه به خاطر آسیبدیدگی پا، معاف از رزم بود اما به طور داوطلبانه راهی سوریه شد تا از حرم حضرت زینب(س) دفاع کند. او در گردان صابرین در لشکر۲۵کربلا به اسلام خدمت میکرد.
عبدالرحیم فیروزآبادی سرانجام در ۱۶ آذر ۱۳۹۴ در استان حلب در کشور سوریه در حین ماموریت مستشاری توسط تروریستهای تکفیری شهد شیرین شهادت را نوشید و در جوار رحمت الهی جای گرفت. این شهید در وصیتنامهاش نوشته بود: «اگر جهانخواران بخواهند در مقابل دین ما بایستند ما در مقابل آنان خواهیم ایستاد و تا نابودی کامل آنها از پای نخواهیم نشست یا همه آزاد میشویم یا از مرگ شرافتمندانه استقبال خواهیم کرد اما در هر حال پیروزی با ما خواهد بود و ای مردم مسلمان ما برای خاک نمیجنگیم برای اسلام عزیز میجنگیم. من تا امروز مرده بودم و در این لحظه آغاز جهاد و شهادت گویی تازه متولد شدم و زندگی با دید نور را آغاز کردم. شهادت انسان را به درجه اعلای ملکوتی میرساند و این فدا شدن در راه خدا چقدر زیباست.»
روزنامه کیهان با انتخاب گزارشی با عنوان قهرمان ورزشی، نخبه علمی، الگوی اخلاقی، می نویسد: شهید مدافع حرم مصطفی شیخ الاسلامی کندلوسی در تاریخ ۲۲ دی سال ۶۴ در چالوس دیده به جهان گشود. این شهید در دوران ابتدایی وارد باشگاه کشتی شد و از همان دوران اولیه باشگاه، مقام قهرمانی استان را کسب کرد. وی دوره دبیرستان را در رشته ریاضیفیزیک گذراند و همواره جزو شاگردان نخبه و ممتاز بود. وی تا مقطع کارشناسی ارشد در رشته برق تحصیل کرد. شهید «مصطفی شیخالاسلامیکندلوسی» در کنار تحصیل، ورزش خود را هم ادامه داد و در اواخر تحصیلاتش در دانشگاه در کنار برادر کوچکتر خود، به ورزش جودو روی آورد و دیری نپایید که مقامهای استانی و کشوری را در این رشته کسب کرد و پس از شهادت، بهعنوان اسطوره ورزش جودو انتخاب شد. وی در اخلاق نیز الگو بود. شهید شیخالاسلامیکندلوسی در دی ماه ۹۱ در سپاه مشغول به خدمت شد. وی بهعنوان نیروی داوطلب که مهارت خاصی در زدن «آرپیجی» داشت برای دفاع از اسلام و حرم حضرت زینب(س) راهی سوریه شد و پس از ۲۷ روز در تاریخ ۱۶ آذر ۹۴ در یک عملیات سنگین در شهر «حلب» پس از چند شلیک موفق و به هلاکت رساندن نیروهای دشمن، توسط نیروهای دستنشانده استکباری داعش، به شهادت رسید. شهید «مصطفی شیخالاسلامیکندلوسی» در بخشی از وصیتنامه خود آورده است: «توصیه من به جوانان و همه مسلمانان جهان، نماز خواندن به موقع و رعایت اخلاق اسلامی است. هرگز رهبر انقلاب را تنها نگذارید و برای ظهور حضرت مهدی(عج) دعا کنید و از همه کسانی که باعث آزار و اذیت آنها شدهام، طلب حلالیت میکنم.»
روزنامه کیهان با درج مطلبی با عنوان انتخاب راه شهادت با اطمینان قلبی نوشت: شهید مدافع حرم سید علیاصغر شنایی دوم آبان سال ۱۳۵۹ در شهرستان دیباج دیده به جهان گشود. وی یکی از رزمندههای تیپ مکانیزه ۲۰ رمضان بود که در سال ۹۲ به صورت داوطلبانه راهی سوریه شد. وی ۱۴ خرداد همان سال، همراه دوستش مهدی خراسانی، وقتی سوار تانک بودند، هدف موشک داعشیها قرار گرفتند و به شهادت رسیدند. شهید مدافع حرم سیدعلی اصغر شنایی در بخشی از وصیتنامهاش نوشته بود: «با سلام خدمت امام زمان(عج) و رهبر عزیزمان و شهدای گلگونکفن و خدمت ملت ایران پدر و مادر عزیزم و همسر و فرزند و تمامی فامیلها و کسانی که حقی بر گردن بنده دارند. امیدوارم که من را ببخشند. من در راهی گام مینهم که با اطمینان قلبی بدون اجبار برای یاری اسلام و امام زمان(عج) و رهبر عزیزمان پای نهادم. امیدوارم خداوند متعال اسلام را یاری کند و امام زمان(عج) هرچه سریعتر ظهور کند و پرچم را از نائب برحقش امام خامنهای (مد ظلهالعالی) که بزرگ پرچمدار اسلام است تحویل بگیرد انشاالله. از پدر و مادرم به خاطر زحمات زیادی که برای من کشیدهاند تشکر میکنم و همیشه برای من دعا کنند که همان دعای آنها بود که راهم را بخوبی انتخاب کردم. از همسرم به خاطر صبر زیادی که در این دوران زندگی داشتهاند تشکر میکنم و از آنها میخواهم که همیشه پیرو خط رهبری باشند که هیچگاه شکی در آنها بوجود نمیآید.»
این روزنامه در یادداشتی با عنوان مجاهد اهل قلم می نویسد: شهید مدافع حرم حجتالاسلام علی تمامزاده سال ۱۳۵۵ به دنیا آمد. درس حوزه را از ۱۸ سالگی و پس از گرفتن دیپلم شروع کرد. وی همزمان با آغاز تحصیل در حوزه علمیه، به کار فرهنگی و نویسندگی نیز رو آورد. تمرکز اصلیاش نیز بر مسئله سوریه و لشکر فاطمیون و شهدای افغانستانی جبهه مقاومت بود. در همین مدت توانست چند نشریه را به چاپ برساند. نشریه ویژه شهادت ابوحامد (شهید علیرضا توسلی، فرمانده لشکر فاطمیون) بود که منتشر شد. شهید تمامزاده همراه لشکر فاطمیون سه بار به سوریه اعزام شد و هر بار ۴۰ روز آنجا بودند که سرانجام ۱۸ آبان سال ۱۳۹۴ در سن ۳۹ سالگی در سوریه بر اثر اصابت گلوله به پهلو به شهادت رسید.
شهید مدافع حرم حجتالاسلام علی تمامزاده در وصیتنامهاش نوشته بود: «بدانید من برای هیچ چیز به سوریه نرفتم که اهداف مادی داشته باشم. جز برای هدف مقدس دفاع از نوامیس و کیان مسلمین و برای مقابله با استکبار و راس آن رژیم جعلی و سفاک اسرائیل، رژیم کودککش و جنایتپیشه رژیم صهیونیستی. هرچه در توان دارید بر این رژیم جعلی فریاد بکشید و خشم و نفرتتان را نثار آن کنید. کینههای انقلابیان رسوب نگیرد و فراموش نکنید که همه ما شیعه علیابنابیطالب هستیم. شیعه علی علیهالسلام ذلت نمیپذیرد. آقا و مولای ما حسینابنعلی علیهالسلام هم تن به ذلت نداد.»
آرامش کشور ثمره خون شهدای مدافع امنیت
پیشرفت و امنیت پایدار کنونی ایران اسلامی، ثمره خون پاک مدافعانی است که برای برقرای نظم تمامی مناطق کشور در برابر منافقان و اغتشاشگران ایستادگی کردند و در این راه شهید شدند، زنده نگه داشتن نام آنان، کمترین کار در مقابل ایثار و شهادت آنها است.
روزنامه جوان با انتخاب گزارشی با عنوان نمیگذارند صدای مرتضیها به گوش مردم برسد، می نویسد: سال ۷۸ مشغول خدمت سربازی بودم که گفتند چند روز دیگر آمادهباش داریم. دلیلش را که پرسیدم گفتند قرار است قاتل شهید هادی محبی، بسیجی ناهی از منکر را در میدان امام حسین (ع) تهران اعدام کنند. روز مورد نظر، من که سرباز حوزه بسیج بودم، در محل خدمتم ماندم تا مسئولان حوزه از محل اجرای حکم برگردند و ماجرا را تعریف کنند. برگشتند، اما خبری از اعدام نبود. گویا پدر شهید محبی پای چوبه دار از خون فرزندش گذشته بود تا نشان بدهد که از چنین پدر ایثارگری چونان پسری رشد میکند که خود را لایق شهادت میکند.
آن زمان بحث روی بخشش خانواده شهید محبی چند روزی در فضای عمومی جامعه داغ بود. بعدها باز با موارد اینچنینی رو به رو شدیم. نمونه بارز و مشهورش طلبه شهید علی خلیلی است که خانواده او هم از قصاص قاتل گذشتند. بسیجی، بسیجیوار رفتار میکند و خانوادهاش هم با چنین انگیزههایی میبخشند. البته بسیجی بودن تنها به کارت عضویت نیست. خیلی از کسانی که شغل یا مسیر زندگیشان را برای خدمت به مردم انتخاب کردهاند از چنین روحیهای برخوردار هستند. همین موضوع بخشش خانواده شهید هادی جوان دلاور که امروز در صفحه ایثار و مقاومت به آن پرداختهایم، یک نمونه بارز این ادعاست. پلیسی که میخواست در شب چهارشنبه سوری امنیت را برای مردم تأمین کند، در لباس خدمت و سر پستش مورد اصابت نارنجک دستی یک جوان نادان قرار میگیرد و به شهادت میرسد. اگر خوب دقت کنیم، جهل آن جوان ماحصل تبلیغات شومی است که مدتهاست مغز جامعه و خصوصاً جوانهای ما را نشانه رفته است. اینطور القا میشود که بسیج از مردم نیست. پلیس، دستگاه سرکوبگر است! سپاه چنان و این یکی آن طور و آن یکی این طور...
از این حرفها زیاد شنیدهایم. انگار نه انگار که همه جای دنیا پلیس دارند و اتفاقاًبعضی از پلیسهای آن ور آبی اصلاً منطق ندارند. فیلمهایش را میبینیم و خبرهایش را میشنویم. یک آماری میگوید پلیس امریکا تنها در سال ۲۰۱۸ چهارصد نفر را کشته است. یعنی روزی بیش از یک نفر توسط پلیس امریکا کشته شده است. آن هم در کشوری که خودش را مهد آزادی میداند. بحث روی این نیست که بگوییم پلیس ما خوب است یا پلیس آنها بد. صحبت روی تبلیغات شوم دشمن است که سعی دارد پلیس یا بسیج و... را مقابل مردم نشان بدهد. چند روز پیش که گفت و گویی با همسر شهید مرتضی ابراهیمی داشتیم (پاسداری که در اغتشاشات آبان ماه به شهادت رسید) گلایه داشت که انگار برخی از مردم سپاه را از خودشان نمیدانند. همسرش هم روز شهادت بین مردم رفته تا بگوید او هم عضوی از همین جامعه است و دردهایش را خوب درک میکند. صرفنظر از نوع شغلش، او هم حقوقبگیر است و مشکلاتی مثل گرانی و مسائل اقتصادی را مثل تک تک مردم با گوشت و پوستش احساس میکند. از قضا پدر دو فرزند هم هست و به عنوان یک پدر هم که شده، آن کارگر یا کارمندی را که گرانی آزارش میدهد را خوب درک میکند. اما همان جریانها و همان دستهایی که میخواهند مردم را مقابل نهادهای انتظامی و امنیتی کشورشان قرار دهند، نگذاشتند صدای مرتضی به گوش مردم برسد. سریع دورهاش کردند و او را به شهادت رساندند. شهید مرتضی ابراهیمی، شهید هادی جوان دلاور، شهید علی خلیلی و... همگی از فرزندان این آب و خاک بودند که دغدغه مردمشان را داشتند. هادی اگر دغدغه نداشت که پلیس نمیشد. مرتضی اگر مردم را درک نمیکرد که بدون سلاح به میانشان نمیرفت تا با آنها حرف بزند و حرفهایشان را بشنود. هرچند ایثار و بخشش خانواده شهدایی، چون هادی جوان دلاور، علی خلیلی، هادی محبی و... بسیاری از تبلیغات شوم دشمن را خنثی میکند، اما ما هم باید بپذیریم که در انجام کارهای فرهنگی و تبلیغاتی عقبماندگی عجیبی داریم و اجازه میدهیم دشمن هر کاری که میخواهد با فکر و روح و روان جوانانمان بکند.
روزنامه جوان با انتخاب مطلبی با عنوان بخشش ما ادامه ایثار هادی بود به گفت وگو با جعفر واندلاور، برادر بزرگتر شهید دلاور، پرداخت و نوشت: هادی متولد سال ۶۳ بود. ما در خانواده سه برادر هستیم؛ من برادر بزرگترم، قاسم وسطی و هادی هم تهتغاری و عزیزدردانه خانواده و پدر و مادرمان بود. ۱۰ سالی از هادی بزرگتر بودم و همیشه سعی میکردم مثل یک بزرگتر (البته از نظر سنی) از او مراقبت کنم. چهارشنبه سوری سال ۹۲ هم در امامزاده معصوم (ع) بودم که دلم طاقت نیاورد و ساعت یک ربع به هفت غروب به هادی زنگ زدم و گفتم بیا امامزاده پیش خودم. دلم شورش را میزد. پلیس بود و به لحاظ شغلی در چنین روزهایی خطرات زیادی او و همکارانش را تهدید میکرد. گفت: سر پست هستم و نمیتوانم ترک مسئولیت کنم. هادی نسبت به انجام وظیفه حساس بود و کارش را همیشه در اولویت میگذاشت. حتی دو تا خودکار در جیبش میگذاشت که مبادا از خودکار بیتالمال استفاده شخصی بکند. آن شب وقتی خانه آمدم، تقریباً یک ربع به ۱۰ شب بود. یک نفر زنگ زد و گفت: شما برادر آقا هادی هستید؟ گفتم: بله. گفت: همکارش هستم و هادی مجروح شده است. برادرم قبلاً هم حین انجام مأموریت دو بار مجروح شده بود. یکبار وقتی که یک قاچاقچی به او پیشنهاد رشوه داده و نپذیرفته بود، در تعقیب و گریز با آن قاچاقچی با موتور زمین خورده و زانویش مجروح شده بود. بار دیگر هم حین مأموریت مجروح شد. من از همکارش خواستم گوشی را به او بدهد. گفت: دستش بند است و پزشک دارد معالجهاش میکند. فهمیدم که اوضاع باید از دو بار قبلی وخیمتر باشد. سریع به بیمارستان رفتم و فهمیدم که یکی از اراذل منطقه نواب با پرتاب نارنجک دستی به طرف هادی باعث شده که سمت راست صورتش از بین برود. طوری که چشمش تخریب شده و کلاه کاسکتش چنان از هم پاشیده بود که تنها یک کف دست از آن بر جای مانده بود.
بعد از شهادت هادی، خیلی به نحوه شهادتش فکر کردم. سعی میکردم صرفنظر از احساسات و عواطفی که درگیرش شده بودم، حقیقت ماجرا را بهتر درک کنم. دیدم آن جوانی که برادرم را شهید کرد یک جوان ایرانی است که تبلیغات منفی او را به این مرحله رسانده است. تصمیم گرفتم به قدر خودم فعالیتهای فرهنگی انجام بدهم و سایر نوجوانها و جوانها را متوجه تبلیغات منفی که احاطهشان کرده بکنم. بروشور تصاویر هادی و ایامی که در کما بود را چاپ و منتشر کردیم. یا خودم به مدارس میرفتم و برای بچهها ماجرا را شرح میدادم. بعدها به اتفاق خانواده و به یاد هادی، یک مسجد در سراب به نام امام علی بن موسی الرضا (ع) ساختیم که در آن کارهای مذهبی و فرهنگی خوبی صورت میگیرد. ما به قدر خودمان تا آنجا که توانستیم سعی کردیم در روشنگری جوانها تلاش کنیم. جالب است در محلهمان ۳۰ متری جی خیلی از جوانها بعد از شهادت هادی تکان خوردند و سالهای اولی که از شهادتش میگذشت بنر نصب میکردند و میگفتند به احترام خون این شهید سعی میکنیم در چهارشنبهسوری کارهای خطرناک انجام ندهیم.
نظر شما