محمدرضا پهلوی در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ به مناسبت سالروز تاسیس دانشگاه تهران از کاخ سلطنتی به این دانشگاه رفت تا دانشنامه تحصیلی به دانشجویان اعطا کند، وی به طرف پلههایی که به در اصلی دانشکده حقوق منتهی میشد به راه افتاد، تمام عکاسان شروع به گرفتن عکس کردند. ناصر فخرآرایی که در هیات عکاس و خبرنگار روزنامه پرچم اسلام به مراسم راه یافته و پای پلههای دانشکده به انتظار ایستاده بود به محض اینکه محمدرضا پهلوی را در نزدیکی خودش دید، پشت دوربینِ کهنه خود را باز کرد و سلاح کمری کوچکی را از داخل آن درآورد و شروع به تیراندازی کرد، یکی از آن گلوله ها به لب بالای محمدرضا پهلوی و یکی دیگر به پشت او اصابت کرد. فرد ضارب بعد از شلیک پنج تیر، اسلحه را به طرف وی پرتاب کرد. سربازهای گارد، چند تیر به ضارب شلیک کردند و او را کشتند. بعد از بررسی محتویات جیب ضارب، مشخص شد که او «ناصر فخرآرائی» خبرنگار روزنامۀ «پرچم اسلام» بوده و با حزب توده ارتباط داشته است. در این حادثه بعد از کشته شدن فخرآرایی، محمدرضا پهلوی هم به بیمارستان منتقل و با چند بخیه، بهبود پیدا کرد.
محمدرضا پهلوی در کتاب ماموریت برای وطنم رویداد سوءقصد را چنین بیان میکنند: یکی از وقایع عجیب و تلخ دوران سلطنتم در بهمن سال ۱۳۲۷ هنگامی که در جشن سالیانه دانشگاه شرکت میکردم، روی داد. در آن روز لباس نظامی بر تن داشتم و هنگامی که از اتومبیل پیاده شدم و در شرف ورود به دانشکده حقوق و محل انعقاد جشن بودم، ناگهان صدای شلیک گلوله رسید و تیرهایی به جانب من شلیک شد. با این که به ظاهر عجیب جلوه میکند، سه گلوله به کلاه نظامی من اصابت کرد و آسیبی به سر من وارد نیامد ولی گلوله چهارم از سمت راست گونه، وارد و از لب بالایی و زیر بینی من خارج گردید. شخصی که به من سوءقصد کرده و به عنوان عکاس به آن محل راه یافته بود، دو متر بیشتر با من فاصله نداشت و لوله تپانچه خود را به سینه من هدف رفته بود. من و او هر دو، روبروی هم قرار گرفته بودیم و کسی نزدیک ما نبود که بین ما حائل باشد و از این رو میدانستم که هیچ مانعی برای این که تیرش به هدف برسد، در پیش نداشت. عکسالعملی که در آن لحظه فراموش نشدنی از خود نشان دادم هنوز در خاطرم هست. فکر کردم که خود را بر روی او بیاندازم ولی فورا متوجه شدم که اگر به طرف او جستن کنم، نشانهگیری او را آسان خواهم کرد و اگر فرار کنم از پشت سر هدف قرار خواهم گرفت. ناچار فورا شروع به یک سلسله حرکات مارپیچی کردم تا مطابق یک تاکتیک نظامی طرف را در هدفگیری گمراه کنم. ضارب مجددا گلوله دیگری شلیک کرد که شانه مرا زخمی کرد. آخرین گلوله در لوله تپانچه او گیر کرد و خارج نشد و من احساس کردم که دیگر خطری متوجه من نیست و زندهام. ضارب با غضب بسیار اسلحه را بر زمین زد و خواست فرار کند ولی از طرف افسران و اطرافیان من محاصره شد و متاسفانه به قتل رسید و محرکین اصلی او درست معلوم نشدند. بعداً معلوم شد که وی با بعضی از متعصبین دینی رابطه داشته و در عین حال نشانههایی از تماس او با حزب منحله توده به دست آمد. نکته جالب توجه آن که معشوقه او دختر باغبان سفارت انگلیس در تهران بود... خون از زخمهای من مانند فواره میجست ولی به خاطر دارم که در حالت میل داشتم به انجام مراسم آن روز بپردازم ولی ملتزمین من مانع شدند و مرا به بیمارستان بردند و در آنجا به بستن زخمهایم پرداختند.
پیامدهای ترور محمدرضا پهلوی
بعد از واقعه ۱۵ بهمن و سوقصد به جان محمدرضا پهلوی، دربار و حامیان وی فرصت خوبی برای سرکوب مخالفان خود پیدا کردند، این واقعه افزایش اختیارات شاهی را به دنبال داشت و بلافاصله بعد از این ترور جلسه هیأت وزیران در کاخ وزارت امور خارجه تشکیل شد و نخستین خروجی آن اعلام حکومت نظامی در تهران بود. در پی اعلام حکومت نظامی، روزنامه کیهان در ۱۶ بهمن ۱۳۲۷ خورشیدی نوشت: ... حکومت نظامی اعلام و آزادی همه محدود شده و هیچکس هم نمیتواند حرف بزند، برای اینکه آن آزادی که نتیجهاش هرج و مرج و آدمکشی بود، هیچ کس نمیخواهد… وقتی برای کشتن شاه مملکت دستهبندی میشود چه کسی میتواند به استقرار حکومت نظامی اعتراض کند؟ همچنین از آنجایی که آنها اعلام کردند که یک متعصب مذهبی وابسته به حزب توده مسوول این ترور بوده است به سرکوب این حزب و غیر قانونی بودن آن دست زدند و مجلس شورای ملی طرح انحلال حزب توده در سراسر ایران را تصویب کرد، همچنین فعّالان آن به زندان افتادند و کارگزاران آن تار و مار شدند.
سرکوب مخالفان رژیم پهلوی
گام بعدی دستگیری گسترده مخالفان بود. برپایه اظهارات افرادی چون ساعد به نظر میرسد، رزمآرا فرصت را برای سرکوب مخالفان خود و رفع موانع بر سر راه اهداف خود و دولت متبوعش انگلیس مناسب دید. آیتالله کاشانی که به همراه چهرههای ملی در مجلس، موافقان قراردادهای نفتی را به ستوه آورده بود به خاطر ارتباط فخرآرایی با روزنامه پرچم اسلام دستگیر شد. ساعد در یادداشتهای خود از گفتوگوی خود با رزمآرا نقل میکند که حبس کاشانی را به صلاح ندانسته و به رزمآرا پیشنهاد میکند، او را تبعید کند. اینگونه بود که کاشانی ابتدا به قلعه فلکالافلاک و سپس لبنان تبعید شد، البته بعدها نظام ناگزیر شد تا او را برگرداند.
افزایش اختیارات محمدرضا پهلوی
همچنین این ترور، زمینه تأسیس مجلس مؤسسان را برای افزایش اختیارات محمدرضا پهلوی پدید آورد که در آن، وی حق انحلال مجلس شورای ملی را به دست آورد. این مجلس در نهایت ۲ ماه و نیم بعد در یکم اردیبهشت ۱۳۲۸ خورشیدی گشایش یافت. بدین ترتیب در پی ایجاد پارهای تغییرات در قانون اساسی با تشکیل مجلس مؤسسان و تصویب آن، مجلس سنا که نیمی از اعضای آن انتصابی بودند، شکل گرفت و محمدرضا پهلوی با شرایطی از قدرت منحل کردن هر ۲ مجلس، برخوردار شد به این ترتیب محمدرضا پهلوی و حامیانش بیشترین بهره برداری را از این ترور به نفع خود انجام دادند به همین دلیل با توجه به این اقدامات و همچنین با توجه به تعداد گلولههای شلیک شده و ناموفق بودن این ترور بسیاری از مورخان تدارک آن را به دربار و شخص محمدرضا پهلوی نسبت دادند، همچنین شائبه تلاش برای کشتن ضارب به جای دستگیری و بازجویی از طرف محافظان و نزدیکان محمدرضا پهلوی، هویت ضارب و وابستگی او به جریان خاص و در نهایت انتفاع شخصیتها و جریانهای خاص از این ترور، حادثه را در لایههای چندگانه ابهام فروبرده است. علاوه بر آن ارتباط منظم و تشکیلاتی فخرآرایی با حزب توده هیچ گاه ثابت نشد تا این گمانه بیشتر تقویت شود که این ترور بهانهای بود، برای جلوگیری از گسترش روزافزون فعالیت های حزب توده که همچون مانعی در برابر قدرت گیری دربار خودنمایی می کرد.
فخرآرایی تا پیش از شب حمله صاحب کارت خبرنگاری روزنامه «فریاد ملت» بود اما همان شب از آنجایی که فخرآرایی کارت روزنامه «پرچم اسلام» را همراه خود داشت و این روزنامهای بود که به جریانهای اسلامگرا و آیتالله کاشانی تعلق و نزدیکی داشت، آیت الله کاشانی و اطرافیانش مورد اتهام قرار گرفتند. همان زمان مجله خواندنیها در گزارشی اعلام کرد، کارت خبرنگاری روزنامه «پرچم اسلام» از طرف رکن دوم ستاد ارتش برای فخرآرایی تهیه شده بود. با توجه به آنکه سپهبد رزمآرا در آن زمان، رییس ستاد ارتش بود، گمانهزنیها درباره ارتباط و هدایت او در ترور و تلاش برای پیوند دادن ضارب با گروههای اسلامگرا و مخالفانی چون آیتالله کاشانی بالا گرفت.
ماجرای ترور محمدرضا پهلوی به روایت مرتضی احمدی
مرتضی احمدی یکی از پیشکسوتان سینما و تلویزیون ایران که از دوستان فخرآرایی بوده درباره این حادثه نقل می کند: من هم بچه راهآهن بودم و هم کارمند آنجا. با بچه محلها و دوستان همکار تیم خوبی درست کرده بودیم. یک روز آقایی به اسم «ناصر فخرآرایی» که به ناصر یه گوش معروف بود چون نصف یکی از لالههای گوشش بریده شده بود، آمد سر تمرین فوتبال ما. گفت من با بچههای «دوشان تپه» یه تیم تشکیل دادیم میخوایم با شما مسابقه بدیم. گفتم من شنیدم تو خیلی بیرحمی و توی بازی زیاد خطا میکنی. گفت نه قول میدم آروم بازی کنیم. گفتم اگه بچهها رو بزنی بد تلافی میکنم. خلاصه قول داد خطا بازی نکند. چند روز بعد هم بازی کردیم تا اینکه وسطهای بازی آقای شاپور سرحدی یکی از بازیکنان ما که اتفاقا چند ماه پیش فوت کرد رو همین آقای فخرآرایی زد. من دفاع بازی میکردم. دویدم تا وسط زمین و محکم زدم به ساق پاش. دعوامون شد و همین درگیری کم کم باعث دوستی ما شد. با هم رفت و آمد داشتیم. وضع مالی بسیار بدی داشت. بعدها فهمیدم توی یک چاپخانه تو خیابان لالهزار کار میکرده. چاپخونه تعطیل شده بود اون هم بیکار. خلاصه با هم سینما میرفتیم. اما یک دفعه اون وضعش تغییر کرد. من رو چلوکبابی میبرد. تند تند لباس عوض میکرد. من مشکوک شده بودم تا اینکه یه روز آمد گفت احمدی میخوای شاه رو ببینی. گفتم آره گفت یه برنامهای توی دانشگاه تهران هست، شاه میاد تو هم بیا با من بریم. سه روز بعد با هم رفتیم. ناصر یه دوربین چهار گوش هم دستش بود. تقریبا آخرهای سالن نشسته بودیم. شاه که آمد ناصر بلند شد از شاه عکس بگیره. ظاهرا توی دوربینش کلت بود، من هم نفهمیدیم که یک دفعه شاه دور خودش پیچید و افتاد. سرلشکر شمعدوست که کنار شاه بود هفت تیرش رو کشید. تا شاه گفت نزن اون زد و جا در جا ناصر فخرآرایی رو کشت. درها رو بستن شروع کردن به سؤال و جواب کردن. من رو هم گرفتن. گفتن با کی آمدی. گفتم با فخرآرایی. گرفتنم و تا چهار صبح ۶ بار از من بازجویی کردن، دیدن من هر بار همون صحبتها رو میگم. چهار صبح هم منو بردن در خونمون تحویل پدرم دادن گفتن به شرط اینکه از تهران خارج نشی. البته بعد از اون هم هیچ وقت به سراغ من نیومدن.
نظر شما