در این دلنوشته آمده است:
نه می توان سرود...
نه می توان نوشت....
نه می توان گریست...
و نه حی می توان ثانیه ای به فراقش اندیشید...
یک عالم غم است که بر قلبهایمان آوار شد
از نبودنش...
نمی دانم تا چه زمانی باید برای دوستانم که یکایک مظلومانه و غریبانه پر می کشند ،
سوگنامه بنویسم و مرثیه خوانی کنم؟
می دانم اما این بار، متفاوت است..
بسیار متفاوت...
مردی که می خواهم چند جمله ای برایش بنویسم، شباهتی با ما زمینیان نداشت...
آری! حسین شیخ الاسلام از دنیای
دیگری آمده بود...
مشهور است که ویژگی های اخلاقی افراد را هنگام سفر می توان شناخت...
من اما پیش از همراهیش در سفر می شناختمش و البته در نخستین سفر بیش از پیش .
نخستین سفر؛ در طرابلس لبنان و هنگام تشییع پیکر «رشید کرامی» نخست وزیر اسبق لبنان و قربانی فالانژها در
اردیبهشت ماه 1366 آن هنگام سجایای انسانی و اخلاقی «حسین» را از نزدیک بر جانم نشست...
بعد هم در تشییع پیکر شهید سید عباس موسوی در بعلبک و نبی شیت بقاع، در بهمن 1370 که اوج لطافت روح و روان زلال حسین را مشاهده کردم...
و ازاین دست نمونه ها سالیان سال ادامه داشت...
قصد خاطره نویسی ندارم؛ چون او اساسا انسان خاطره سازی بود...
او بر همراهان و مخاطبانش، خواه ناخواه خاطره می ساخت و اثر می گذاشت، اینچنین بود که همگان، شیفته اخلاق نیکو و زلالی درونش می شدند...
نگاهی گذرا بر سجایای اخلاقی و منشش اما، شاید آراممان کند:
■ چهره همواره خندان و بشاشی داشت.
مهربان بود؛ نه فقط برای خانواده، خویشاوندان و مادر مرحومش که هنگام بیماری اش ، روزی سه بار به ملاقاتش می رفت تا داروهایش را به دقت و به هنگام به او بخوراند.
حسین، این مهربانی ها را نسبت به همه عرضه می کرد.
از مسیر عدل و انصاف هرگز خارج نمی شد .
جوانمرد و با مروت بود. ساده، بی غل و غش، فروتن، مؤدب و به شدت بی حاشیه...
مجاهدی بود نستوه و دلاوری پاک سرشت...
ستایش و تعریف از خودش را نمی پسندید، با نوازش دست و جمله همیشی اش: «اذیت نکن!»، افراد را مغلوب خود می کرد تا
آنان از ادامه مدح و ستایش منصرف و گاهی نیز پشیمان شوند.
صدق گفتار و حسن سلوک و نیت پاکش بر هیج کس پوشیده نبود.
تلاش داشت هیچگاه فردی از او آزرده و ناراحت نشود، خود را خدمتگزار همه می دانست.
هیچ گاه و ازهیچ کس درباره حسین، گلایه و شکایتی نشنیدم.
بسیار مورد احترام همگان بود؛ حتی مخالفان سیاسی اش.
بسیار شیفته اهل بیت (ع) بود.
■ نماز اول وقت و البته جماعت را واقعا ستون دین می دانست،
همواره دغدغه انجام این فریضه را داشت. مهم ترین جلسات و جدی ترین مباحث را آرام و ناگهان قطع می کرد و به دیدار
پروردگارش می شتافت .
در سال ها اخیر بسیار اتفاق می افتاد که هفته ای سه بار یکدیگر را در جلسات مشترکی می دیدیم؛ به گونه ای وقتمان را
تنظیم می کردیم که بخشی از مسیر را باهم طی کنیم و به همین دلیل از نزدیک مشاهده می کردم که هنگام نماز، سراسیمه
فقط در جستجوی مسجد بود .
راننده اش به خوبی آموخته بود که با صدای اذان، در نزدیکترین مسجد باید توقف کند.
تقدیر هم بر این شد که سه شنبه هفته گذشته در نمازخانه مجمع و هنگام نماز بر زمین بیافتد و توان به پایان رساندن نماز عصر را نداشته باشد. اما این دغدغه را تا آخرین لحظات عمرش داشت و کرارا به همکارش گوشزد می کرد که: «آقای نوری! اگر اتفاقی برایم افتاد، یک نماز عصر برایم بخوان، حتما یادت باشد رکعت آخر را به جا نیاورده ام و باید نماز عصرم را اعاده کنم».
آری! او بیش از آنکه دنیا را ببیند، آخرت را از دریجه نماز می دید و تماشگه راز بود.
■ حسین شیخ الاسلام نظام سلطه را از همان آغاز جوانی اش که در کالیفورنیا درس می خواند، شناخته بود. از این رو در جنبش ضد استکباری و ضد استعماری دانشجویان مسلمان، سرآمد بود. مشارکتش در تسخیر لانه جاسوسی، در این رابطه قابل تحلیل است، بارها با اشاره به پنجره دفتر کارش که رو به لانه جاسوسی بود، گفته بود که گویا خداوند مقدر کرده آخر عمرم مقابل آمریکای جنایتکار بایستم.
■قدس، فلسطین و مقاومت تمام جغرافیای عقل، اندیشه و احساسش را مشغول کرده بود. در این راه با هیچ کس سر سازش نداشت و از هیچ قدرتی، هراس به دل راه نمی داد.
در ملاقات با بالاترین شخصیت سیاسی و مسئول اجرایی یکی از کشورهای عربی منطقه و در کاخ حکومتی آن مسئول بلندپایه، در معیت شیخ بودم؛ هنگامی که سخن از مقاومت شد، چنان خروشید و به دفاع از مقاومت پرداخت که آن شخص به لرزه افتاد. خدا را بر این گفته گواه می گیرم.
به حق، در شکل گیری مقاومت، نقشی نرم اما بزرگ ایفا کرد و در روابط بین ایران و کشورهای منطقه در دو دهه نقش تأثیرگذاری داشت.
■ ورای جناح بندی ها و سیاست بازی های رایج امروز قرار داشت، «حق» ترازوی او بود و «انقلاب» معیار و «مردم» خط
قرمزش بودند. برای احقاق حقوق مستضعفان می جوشید و می خروشید. در این رابطه صریح و بی پرده سخن می گفت.
با هیچ مسئول و شخصیتی تعارف نداشت، حرفش را نه با زبان که با تمام وجودش بیان می کرد.
بزرگ مردی بود که سیاست را غربال کرد، خوبی هایش را درو و بدی هایش را به اهلش واگذار کرد.
شیح «شیخوخیی» بر نسل های متوالی دیپلمات های ما داشت و مرشدی در روزگار ما بود، همه مدیون او هستند و به شاگردی اش فخر می فروشند. چنین اجماعی در مورد یک شخصیت سیاسی در روزگار ما بسیار نادر است.
■ آنقدر نیرومند بود که هیچ امری و هیچ پستی نمیتوانست او را جا به جا کند و یا تغییر دهد. نه پست های دیپلماتیک در داخل و خارج و نه نمایندگی مجلس و نه چیزهای دیگر .
«شیخی» اش بر همه چیز می چربید، او خود خودش بود. اما شهادت حاج قاسم کمرش را خم کرد؛ آرامش نداشت و نمی توانست دوام بیاورد. سعی می کرد خود را مقاوم نشان دهد ولی نمی توانست اشک هایش را در مصاحبه ها و گفت وگوهای زنده با شبکه های جهانی پنهان کند.
در اوج احساس و عاطفه، تحلیلش را منطقی، عقلانی، عمیق و مقتدرانه ارائه می داد و شنونده اش را با نگاه ثاقبش محکوم به شنیدن می کرد.
■ پس از گذشت چهار دهه از انقلاب اسلامی، همچنان با ادبیات سال 57 سخن می گفت: جمله " یادمان باشه بچه ها ..." ورد زبانش بود. جالب اینکه بچه ها مورد خطابش همواره و عمدتا مسئولان بلندپایه و روحانیون بارز که سن آنان غالبا از چهل و پنجاه سالگی هم تجاوز می کرد، بودند. در نامه نگاری های اداری اش واژه «برادر» همچنان کاربرد داشت.
یک دیپلمات انقلابی تمام عیار بود.
■ در عین حالی که استاد دیپلماسی بود، استاد مشاوره گرفتن هم بود، به صورت عجیبی از همه مشورت می گرفت برایش جایگاه و سن افراد مطرح نبود.
مشورت گرفتن هایش هم نمایشی و ظاهرسازی نبود. حقیقتا دنبال آموزش و یادگیری بود. دفترچه های جیبی اش گواه بر این ادعاست.
روزی از او پرسیدم: «شیخ! با این دفترچه ها چه می کنی؟». پاسخم داد که: «مراجعه، پاک نویس و استفاده».
■ دیدار آخرم به دعوت رییس محترم دانشگاه آزاد و به همراه اعضای جمعیت دانشگاه آزاد لبنان از تهران بود. جلسات کاری فشرده ای داشتیم. هنگام قصد بازگشتم به بیروت درخواست کمک کرد تا چند روزی را اضافه بمانم و به ایشان در برگزاری کنفرانس وحدت اسلامی کمک کنم. به دلایل مختلف کاری ، مشغله های فراوان ، عذرخواهی کردم و نپذیرفتم. از او خواهش کردم و قول گرفتم تا ادامه مأموریتم را در تهران از کسی درخواست نکند، سکوت کرد و سکوتش را حمل بر موافقت فهمیدم.
اما برای نخستین بار، بد عهدی اش را دیدم و ابلاغ ریاست سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی را برای ماندنم از او شنیدم.
گله کردم؛ خنده و دست نوازشرش را مثل همیشه حواله ام کرد. هفته پرکاری را سپری کردیم، بعد از آن تاریخ برای
راه اندازی رسمی جمعیت در بیروت در انتظارش بودیم. دو بار سفر را به دلیل مشغله و فشردگی برنامه هایش به تعویق انداخت. تاریخ را با همکارانم در جمعیت قطعی کردیم و منتظرش بودیم.
در آخرین تماس تلفی وعده مان داد ومقدمات کار را فراهم کردیم .
ما همچنان منتظریم؛ آقای شیخ الاسلام...!
نظر شما