داستان ازدواج (Marriage Story)، در حقیقت داستانی از یک ازدواج نیست. از طلاق هم داستان نمیگوید. درکل برای داستانگویی و دراماتیزه کردن فیلم تلاشی نمیکند. در نتیجه فیلمی دیالوگمحور میسازد که بخش اعظم دیالوگهایش را سکوتها، نگفتنیها یا ناگفتنیها میسازند. این فیلم، در لایههای اولیهاش، یک روزمرگی کسالتآور، طولانی و دردناک را نشانه میرود. داستان ازدواج قرار هم نبوده طرح و داستان، تصویر یا دیالوگ خارقالعادهای ارائه دهد. در حقیقت نوآ بامباک (Noah Baumbach)، کارگردان فیلم برآمده از مکتب فیلمسازیِ مستقلِ نیویورکی، از خیلی قبلترها این قرار را با مخاطبانش گذاشته است. همان زمان که تصمیم گرفت راه وودیآلن را همراه با عضویت در زیرژانر مامبلکور (فیلمهایی آماتورگونه با فضای ناتورالیستی، دیالوگمحور و بداههپردازانه با بودجههای اندک و عموماً بازیگران غیرحرفهای) ادامه دهد. بامباک فرمی میسازد که مخاطب را آرامآرام به چنگ میآورد و سپس آرامتر رها میکند. گویا همهی ما از اواسط فیلمِ داستان ازدواج شروع به تماشای آن کردهایم و هنوز به پایان نرسیدهایم که رهایش میکنیم؛ اما کمی که میگذرد با کمال تعجب از ابتدا تا انتهایش را به یاد میآوریم. بله، بامباک با سالها تجربه در ساخت فیلمهای مامبلکور این توانایی را دارد که روی پرده، خودمان را به خودمان نشان دهد و شخصیتهایش آشنا به نظر برسند. برای همین هم تحسین مخاطبان نثارش میشود. جدا از اینکه شاید یک فیلمِ نیمهاتوبیوگرافی از بامباکی دیده باشیم که پدر و مادرش در نوجوانی جدا شدهاند و او خود در بزرگسالی طلاق از همسرش را تجربه کرده است؛ میتوانیم حس کنیم روزمرگیِ خودمان را دیدهایم. اشکالی هم ندارد اگر فقط و فقط نیکول و چارلی را درحالی ببینیم که مسئلهشان طلاق است و یا حتی این را هم نبینیم. به هر حال اگر فیلم را زیادی جدی نگیریم مثل چارلی که مدام میگوید: «ما یک خانوادهی تماماً نیویورکی هستیم»، هیچ چیز را جدی نگرفتهایم و اگر آن را زیادی جدی بگیریم مثل نیکول که میگوید: «عشق کافی نیست»، همه چیز را جدی گرفتهایم. در واقع فیلم به میل ما پیش نمیرود، این ماییم که باید با آن پیش برویم.
داستان ازدواج در وهلهی اول، از پایان یک ازدواج آغاز میشود. نیکول و چارلی، زن و مردی میانسال، که یک دهه از ازدواجشان میگذرد، قبل از آنکه طلاق عاطفی گرفته باشند، تصمیم به جدایی گرفتهاند. نیکول روی این تصمیم مصر است. هنری پسر هشت سالهشان زیرکانه به سمت مادرش سوگیری دارد. چارلی کارگردان تئاتر در نیویورک است و نیکول که در نوجوانی بازیگر بوده، همهچیزش را رها کرده و سالها است در کنار چارلی در تئاتر نیویورک کار میکند. حالا در حالی که درگیر ماجرای طلاق با چارلی است، در لسآنجلس (زادگاهش) پیشنهاد نقش اول یک سریال را دارد. داستان ازدواج در وهلهی دوم، از ابتدای جدایی تئاتر فاخر و سینمای صنعتی آغاز میشود. وقتی چارلی درمانده و چونان یک بازنده به زمین میافتد و در انتها نیکول بند کفشهای چارلی را میبندد، متوجه میشویم، هر دو هنوز به هم نیاز دارند. این درست همان جایی است که شاید تئاتر فاخر (چارلی)، درمانده و بیمخاطب به زمین میافتد چراکه برای نسل جدیدِ علاقهمند به سینمای عامهپسند (نیکول)، کسلکننده است. به هر حال، تئاتر فاخر تا حد توان خود با وجود آنکه میداند بازنده است برای جلب کردن نظر نسل جدید میجنگد. به نظر میرسد بامباک در پایان با بستن بند کفش چارلی توسط نیکول یادآور میشود که تئاتر و سینما هم مثل چارلی و نیکول، هر دو به هم نیاز دارند. داستان ازدواج میتواند داستان تضاد فرهنگی ساحل شرقی آمریکا (نیویورک) با ساحل غربی (لسآنجلس) هم باشد. نیویورک (چارلی) طرفدار تئاتر فاخر که هنر برایش جدیتر از آن است که صرفاً عنصری پولساز باشد و لسآنجلس (نیکول) شهر استودیوهای پرزرقوبرق و هالیوودی است و هنر برایش سرگرمکننده و پولساز است.
بامباک در نگاه اول با چهل سال فاصله، تکراری از فیلم کریمر علیه کریمر اثر رابرت بنتون ساخته است؛ اما، اگر دقیقتر شویم شرایط کاملاً متفاوت است. برای مثال هنری، پسربچهی منفعلِ داستان ازدواج در نقطهی مقابلِ بیلی در کریمر علیه کریمر است. به هر حال بامباک هزارتویی از روزمرگیهای جزئی میسازد که همهچیز در آن علیه همهچیز است. تقابل دو شهر، تقابل سینمای صنعتی و تئاتر فاخر، تقابل هنر پولساز و هنر والا، رقابت طبقاتی و نگاه انتقادی به روند صنعتی شدن طلاق که در سایهی یک طرح ساده پنهان میشود. بامباک قانون را به مثابه چاقویی که انسانیت را قربانی میکند به تصویر میکشد و همینجا است که از اثر اینگمار برگمان صحنههایی از یک ازدواج فاصله میگیرد. تنها بحران ده سالهی ازدواج را برمیدارد و خیلی چیزها را در قاب عکس خانهی مادر نیکول باقی میگذارد و حتی هنوز به پایان فیلم نرسیدهایم که خیلی هوشمندانه قاب عکس را عوض میکند. در اثرِ برگمان، یوهان و ماریان (مرد و زن فیلم) راحت و به یک زبان مشترک حرف میزنند؛ اما، چارلی با چهرهی سرد و احساسات عمیق و نیکول با تمام عقدههایش حاضر به حرف زدن نیستند؛ حتّی وقتی چارلی و نیکول دعوا میکنند نه تنها آنچه باید بگویند را نمیگویند، بلکه؛ انباشتههای زمان را وحشتناکتر از آنچه واقعا هست بیان میکنند. به قدری جلو میروند که دیگر راهی برای بازگشت نمیماند. بهراستی آنها با خود چه میکنند؟ بامباک با آنها چه میکند؟ ما با خودمان چه کردهایم؟
داستان ازدواج در روند رئالیستی، بستر مدرن و پیرنگ کلاسیک خود تبدیل به فیلم عمیقی نمیشود و در همان لایههای سطحی میماند. در واقع بامباک آنقدر تناقض میسازد که گاهی پرداختن به موضوع اصلی را از یاد میبرد. کارگردان ماهری که در داستاننویسی کاستیهایی دارد، اما؛ میداند چگونه و در چه قالبی با ما، نسلی لذّتگرا، گفتوگو کند و دست آخر زنگ خطرِ «ما علیه ما» را به صدا در آورد.
نظر شما