"میپرسم چند سال داری؟ شانه بالا میاندازد. سنش را نمیداند. اما ۶ ساله به نظر میرسد. از شدت گرما به زحمت حرف میزند. جعبه پیتزا را که میگیرد چشم هایش برق میزند. تشکر میکند اما نمیخورد. منتظر میشود خواهرش بیاید و با هم بخورند. نامش تبسم است. وقتی از پدر و مادرش میپرسم با لحن کودکانه ای میگوید: با مامانم زندگی میکنم. بابام مولاد (معتاد) خیابانیه". حال تبسم و خواهرش در نبود پدر باید کار کنند و خرج زندگی را در بیاورند. دخترک آرزویی ندارد یا حداقل درکی از واژه آرزو ندارد. فقط دلش عروسک می خواهد. یک عروسک رنگی. "هیچی عروسک ندارم" سکوت می کند و چشم می دوزد به کفش هایش. شانه های کوچک تبسم تاب این همه کار و خستگی و آوارگی در خیابان های تهران را ندارند.
غذا دادن به کودکان کار در سطح شهر پروژه جدید انجمن طلوع بی نشان ها است. حامد علیزاده مسئول پروژه تهران شهر بدون گرسنه در پروژه جدید "کودکان شهرم" فعالیت خود را به همراه گروهی داوطلب و انسان دست به خیر شروع کرده اند.
آنها از صبح خیلی زود در یکی از مراکز طلوع گرد هم آمده و زیر نطر یک آشپز مشغول پخت و پز پیتزا و بسته بندی و در نهایت پخش آن میان کودکان کار سر چهارراه ها هستند.
آنها در اولین هفته اجرای این پروژه ۵۰۰ پیتزا را در قالب چندین گروه داوطلب به دست کودکان کار و کودکان ساکن کوره ها رساندند. اما چرا پیتزا؟ حامد می گوید: ما به مناسبت روز جهانی ممانعت از کار کودک تصمیم گرفتیم میان کودکان کار سطح شهر و چهارراه ها غذا پخش کنیم. با همکاری دوستان گزینه ما پیتزا بود. چون اغلب بچه ها پیتزا دوست دارند و شاید این بچه ها سالی یکبار هم این خوراک وسوسه انگیز را نخورند. البته به نظر عده ای این غذا ناسالم است ولی این غذا را شاید یک بار در سال به بچه ها بدهیم تا حسرت خوردن این غذا پشت ویترین فست فودها را نخورند و بدانند پیتزا چه طعمی دارد. به گفته این فعال اجتماعی البته پخش خوراک میان کودکان کار بهانه ای است که آنها با بچه ها و مشکلاتشان آشنا شده و در آینده گام هایی برای حمایت از این کودکان بردارند. حمایت هایی از جنس آموزش، تحصیلی و درمان و...
من عاشق پیتزا هستم
کار پخت و پز پیتزا به اتمام رسیده. با این وجود اما بوی آویشن و ژامبون در فضای محوطه پیچیده است. تیم ها به نوبت آماده بارگیری جعبه های پیتزا، نوشیدنی و کیسه های بهداشتی برای مبارزه با کرونا در ماشین های خود هستند. مقصد پخش از قبل مشخص شده است. مناطق سعادت آباد، میرداماد، دروازه غار، تجریش، سه راه تیرانداز، بلوار کشاورز، فردوسی، ولیعصر و در مجموع چهارراه هایی است که پاتوق کودکان کار برای فروختن فال یا شستن شیشه ماشین رانندگان است.
در این میان همراه با یکی از گروه ها به سمت بلوار کشاورز حرکت می کنیم. اولین مقصد اما محدوده فاطمی و کارگر و جایی است که دو کودک پشت چراغ قرمز جلوی ماشین ها ظاهر می شوند و شروع به شستن شیشه ماشین یکی از رانندگان می کنند. دو نفر از داوطلبان جمعیت طلوع بی نشان ها به سراغشان می بروند و آنها را تا وانت حمل غذا همراهی می کنند. بچه در ابتدا با احتیاط جلو می آیند اما بعد که جعبه های پیتزا را می بینند از هیجان چشم هایشان برق می زند و حالا لبخند گرمی روی لب دارند. به سرعت غذا و نوشیدنی و پک های بهداشتی را می گیرند، در چمن های حاشیه خیابان می نشینند و شروع به خوردن پیتزا می کنند. نام یکی ولی الله و دیگری زهرا است. زهرا می گوید این دومین بار است که در عمرش پیتزا خورده. «اولین بار یه خانومه بهمون داد. من عاشق پیتزا هستم. خیلی خوشمزه است». با بچه ها خداحافظی می کنیم و به کمک ولی الله آدرس دیگر دوستانش را که در بلوار کشاورز حضور دارند می پرسیم و به آن سمت حرکت می کنیم.
به وقت شنا در استخر بلوار
نبش بلوار کشاورز و درست جایی که پارک لاله شروع می شود گروهی پسربچه را می بینیم. بعضی هایشان لباس به تن ندارند و پیراهن و شلوار خود را روی پرچین ها انداخته تا زیر نور آفتاب خشک شود. پسرها تا گروه را درحالی که غذا به دست دارند می بینند، لباس های خیسشان را به تن می کنند و به سمت وانت حمل غذا می دوند. با التماس می خواهند کمی بیشتر از سهم خود بگیرند و ببرند. سر و صدا و شیطنتشان توجه همه سرنشینان ماشین های گذری و رهگذران را به خود جلب کرده است. داوطلبان جعبه ها را به دست بچه ها می دهند. خیلی هایشان همان جا، روی سنگ فرش های پیاده رو می نشینند و بساط غذا را پهن می کنند تا دلی از عزا دربیاورند.
از یکی از بچه ها می پرسم چرا لباس هایشان خیس است. یکی از پسرها در حالی که گوشه لپش یک لقمه پیتزا را مخفی کرده و دندان های فاصله دارش پیدا است با خنده می گوید: خاله، توی استخر بلوار شنا می کردیم.
کانال وسط بلوار بهداشتی نیست اما محل تفرجی برای کودکانی شده که بدون خرید بلیط و هزینه های جانبی داخل کانال آب بپرند و شنا کنند. کانالی که پیش از این ردپای موش های زیادی را می شد در آنجا پیدا کرد اما یکی از داوطلبان که ساکن همین منطقه است می گوید: شهرداری یکبار سمپاشی کرد اما نمی دانم دیگر اثری از موش ها باقی مانده یا نه اما بدون شک آب کانال بهداشتی و مناسب شنا کردن بچه ها نیست.
مرد کوچک
درحالی که گروهی مشغول خوردن پیتزاهایشان هستند یکی از بچه های کار به همراه یکی از داوطلبان به وسط پارک می رود. کمی بعد گروه دیگری پسر و دختر قد و نیم قد در حالی که پشت داوطلب در حال دویدن هستند خود را به ماشین می رسانند و با دیدن جعبه های غذا گل از گلشان باز می شود.
اغلب بچه ها همان جا پیتزایشان را می خورند اما پسربچه ای ۷ ساله آرام پشت پرچین های پارک پنهان می شود. بدون اینکه متوجه حضورم شود، زیپ کوله پشتی صورتی اش را باز می کند. با دست های کوچکش بسته پیتزا را به هر ضرب و زوری داخل کیفش جا می دهد. بعد نوشیدنی و در آخر هم بسته مواد شوینده. چشمش به من می خورد خشکش می زند. لبخندم را که می بیند لبخند گرمی تحویلم می دهد و می گوید: می رم خونه با مامانم و آبجیم بخورم. الان گرسنم نیست.
از پسرک می پرسم ساکن کجاست و می گوید: هممون از لب خط می آیم.
باز می خندد. مرد کوچک کوله پشتی صورتی اش را که به نظر می رسد برای خواهرش باشد پشتش می اندازد و در مسیر منتهی به پارک حرکت می کند. کار ادامه دارد.
تصور اینکه پسرک کم سن و سال با وجود گرسنگی سر ظهر به فکر مادر و خواهرش است دل هر کسی را به درد می آورد. اما این بخش واقع گرایانه ای از زندگی کودکان کاری است که به معاش خانه می اندیشند و از کودکی مجبور هستند بر اساس شرایط زندگی شان همچون مردان و زنان بالغ رفتار کنند و هوای همدیگر را داشته باشند.
مردی که میخواست فریبم بدهد
فاطمه یکی دیگر از کودکان کار است. او را وقتی پیدا می کنم که با التماس از یکی از داوطلبان نوشیدنی دیگری می خواهد. کنارش می نشینم. چهره سبزه ای دارد اما مشخص است به خاطر کار زیر نور خورشید، پوستش آفتاب سوخته شده است. فاطمه می گوید اغلب ناهار نمی خورد اما گاهی بعضی از رانندگان یا گروه های مردمی برایشان غذا می آورند. او هم از لب خط برای کار به اینجا آمده و از ۶ سالگی تا امروز که ۱۱ سال دارد مشغول کار در خیابان است اما درسش را هم می خواند. فاطمه آرزو دارد دکتر شود. هیچ آرزوی مهمتری جز این ندارد.
بیشتر اوقات شیشه ماشین ها را پاک می کند. از فاطمه می پرسم رانندگان رفتار بد هم نشان می دهند؟ می گوید: خاله هم رفتارشان خوب است هم بد. بعضی ها با مهربانی رفتار می کنند اما بعضی ها فحش می دهند. خاله فحش های بد که آدم خجالت می کشد.
فاطمه اما علاقه ای ندارد جواب این بی ملایمتی ها را با رفتار خشن و تند بدهد. «آن لحظه دوست دارم منم جوابشان را بدهم اما همیشه می گویم آنها بزرگتر از من هستند باید احترامشان را داشته باشم. به خاطر همین جواب نمی دهم و می روم».
فاطمه از صبح تا ۱۰ شب کار می کند و همه پولی که به دست می آورد خرج مشکلات خانه می شود. اما کار در خیابان سخت است وبه گفته دختر نوجوان گاهی بعضی ها برای وی مزاحمت هم ایجاد می کنند. «یک بار خاطره بدی دارم. راننده ای کنارم توقف کرد و از من خواست همراهش بروم. مدام می گفت بیا برویم شهر را نشانت بدهم اما من ترسیدم و فرار کردم. تا دم خانه گریه می کردم. می دانستم آن آقا می خواهد اذیتم کنم اما داشت فریبم می داد». با این حال مادر فاطمه به او یاد داده که سمت افراد غریبه نرود و از غریبه ها دوری کند». فاطمه هم غذایش را به دست می گیرد و می گوید باید سر کارش برگردد. خوشحال است که نوشیدنی اضافه ای گرفته و به سمت چهارراه می رود.
خیلی از این کودکان با حداقل امکانات زندگی می کنند و کار زودهنگام آنها را خسته کرده است. شاید یک پرس غذای گرم شادی کوچکی را برای بچه ها به ارمغان آورد. آن هم سر ظهر. آن هم وقتی که تشنه یک نوشیدنی خنک و گرسنه غذای گرمی هستند و یک پرس غذا باعث شود برای لحظاتی کار و غم هایشان را فراموش کنند و از خوردن غذایی که با دست های مهربان خیرین تهیه و توزیع شده است نهایت لذت را ببرند.
این قرار پنج شنبه های جمعیت طلوع بی نشان ها است. آنها قصد دارند هر پنج شنبه ضیافت یک ناهار گرم را برای کودکان کار در سطح شهر فراهم کنند.
گزارش از فاطمه شیری
نظر شما