«خزان عشق» (شد خزان گلشن آشنایی...) و «یکی یه پوله خروس» از تصنیفها و ترانههای ماندگار و بسیار شنیدهشده موسیقی ایرانی است. نکته درخور توجه درباره این دو قطعه، این است که چه از دیدِ ساختارِ آهنگ، چه از دیدِ محتوا و حال و هوا، این دو قطعه تفاوتِ چشمگیری با هم دارند. اولی، تصنیفی است در مایه همایون که با کلامِ جدّی رهی معیری همراه شده تا دردِ عشقِ عاشقی سوخته در فراق محبوب را روایت کند؛ اما دومی، ترانهای است با کلامی عامیانه که با طنزی اجتماعی، به اوضاع و احوالِ روزگارِ خود کنایههایی میزند. شعر این اثر از مرحوم «غلامرضا روحانی» (متخلّص به اجنّه) است و آهنگ آن را هم روانشاد استاد اسماعیل مهرتاش ساخته.
اما آنچه به این سیاهه مربوط است، شرح زندگی خوانندهای است که این هر دو ترانه را اجرا کرده؛ مرحوم استاد سید جواد بدیعزاده (۱۲۸۱ – ۱۳۵۸ خورشیدی).
استاد بدیعزاده، افزون بر آنکه آهنگسازِ توانمندی بود و به ظرایف و دقایقِ ردیف موسیقی ایرانی تسلطِ کامل داشت، خوانندهای بود، صاحبِ صدا و سبکی خاص. او در روزگاری که هنوز امکان ضبط صدا در ایران فراهم نبود، برخی از آهنگهای خود را در حلب سوریه و بعد در برلینِ آلمان ضبط کرد که این دو قطعه «خزان عشق» (به آهنگسازیِ خودِ استاد بدیعزاده) و «یکی یه پوله خروس» هم ابتدا در حلب و برای بار دوم در برلین، بر روی صفحه ضبط شده است.
صدایی که بدیعزاده از «سید اناری» به ارث برده بود
سید جواد بدیعزاده در محله پاچنار تهران به دنیا آمده بود اما اصالتِ کاشانی داشت. وی صدای خوبِ خویش را از پدر خود، که یکی از روحانیان برجسته عهد مشروطه بود، به ارث برده بود. سید رضا بدیع کاشانی، مشهور به بدیعالمتکلمین، پدرِ سید جواد بدیعزاده، صدایی بسیار خوش داشت و ردیف موسیقی ایرانی را بهخوبی میدانست؛ از این رو همچون بسیاری از اهلِ منبرِ آن روزگار، در روضهخوانیها و مجالسِ وعظ، از صدای خوبِ خود و دانشِ موسیقایی خویش برای بهتر رساندنِ مفهومِ کلامِ عالمانهاش به مستمعان بهره میبرد.
مرحوم استاد روحالله خالقی، آهنگساز و مؤلف نامدار موسیقی ایرانی که آهنگِ «ای ایران» او با صدای مرحوم استاد غلامحسین بنان، زبانزد است، در توصیفِ بدیعالمتکلمین، اینگونه نوشته:
«دیگر از افرادی که اهل منبر بوده و صوتی خوب داشته، سید محمدرضای بدیع، معروف به بدیعالمتکلمین کاشی است که در حدود سنّ بیست سالگی با پدرش، سید حسن سلطانالواعظین، به تهران آمد و با خانواده سید علی اکبر شمسالواعظین کاشی که از اساتید منبر بود و صدایی خوش داشت، وصلت کرد... .
سیدمحمدرضای بدیع دستگاهدان کاملی است...؛ [او] که از جوانی خوشآواز بود، سبک درست خواندن را از منسوبین خود، مانند شمسالواعظین و سید الواعظین [۱]، همچنین حسین حاج غفّار کاشی که خواننده و استاد شیخ حبیبالله شمسالذاکرین بود، فراگرفت و در زمره ملّاهای متجدد و آزادیخواه بود که در اوایل دوره مشروطه با حُسنِ صوت و گفتار گرم خود هواخواهانی یافت». [۲]
پدر سید جواد بدیعزاده در روزگار استبداد صغیر، جزو مخالفان محمدعلی شاه درآمد و با دریافت نامه مرحوم آیتالله آخوند خراسانی از نجف، علیه حکومتِ شاه قاجار و به قصد برپایی مشروطه، شروع به فعالیت کرد. از ابتکارهای جالبِ بدیعالمتکلمین این بود که با همان کسوت روحانیت، خرواری انار را بار الاغ میکند و در بازار میگردد تا انار بفروشد؛ اما این فروختنِ انار، درواقع پوششی بود تا بتواند بدینوسیله، قصیده اجتماعی - سیاسی «اناریه» را که عمویش، «فخرالواعظین» (متخلّص به خاوری)، سروده بود، به آواز برای مردم بخواند و آنان را به قیام برای مشروطه فرابخواند. این حرکتِ اجتماعیِ زیرکانه، سبب میشود که بدیعالمتکلمین به «سید اناری» مشهور شود.
مرحوم استاد بدیعزاده، که در آن روزگار، طفلی دبستانی بوده و در کنار پدر حضور داشته، در اینباره اینگونه روایت کرده است:
«آقا با عبا و عمامه و لبّادۀ خز و قبای سبز و ترازو و سنگ، از خانه بیرون آمد. جمعیت از خانه تا اول بازار (پاچنار) به دنبال آقا به راه افتادند. در ابتدای بازار که پاچنار و کوچه غریبان بود تا ورود به بازار، به طرف چارسوق بزرگ و کوچک براثر ازدحام جمعیت مسدود شد. اما در اولِ بازار ترازو را در دست گرفت و بدون مقدمه، قصیده «اناریه» را که عمویش، خاوری، ساخته بود، با آوازی بسیار مطلوب در دستگاه چهارگاه و گوشه عراق و سپس دستگاه ماهور، شروع به خواندن کرد. از اینجا فرار من از مدرسه شروع شد؛ بچه هفت هشت سالهای بودم و دنبال آقا روانه بازار شدم». [۳]
بیتهایی از قصیده پنجاه بیتی «اناریه» از این قرار است:
«ای ز بودت قدرتِ یزدان پدیدار، ای انار /// ای ز جودت بر نهال فیض حق بار، ای انار
ای درونت چون دل مشروطهخواهانِ غیور /// هست از فضل خدا، چون دُرّ شهوار، ای انار
جامه گلگون به تن کردی که تا باشی شبیه /// بر شهیدان وطن خواهان احرار، ای انار
ملّت ایران همی خواهد که استبدادیان /// چشمشان پُردرد و بر پاشان رَوَد خار، ای انار
«خاوری» خواهد ز کنزِ مخفیِ عدل خدای /// مستبدان را ذلیل و در نظر خوار، ای انار». [۴]
وقتی آقای خواننده وسط اجرای زنده شعر را گُم میکند!
اما مطلبِ دیگری هم که یادکردنِ آن خالی از لطف نیست و درضمن، نبوغِ موسیقایی و قدرتِ بداههخوانی و اجرای استاد سید جواد بدیعزاده را میرساند، خاطرهای است از یکی از اجراهای زنده او در رادیو.
در فاصله سالهای ۱۳۱۹ تا ۱۳۳۱ خورشیدی که هنوز ضبط صوت به ایران نیامده بود، برنامههای رادیو از جمله آهنگهای موسیقی نیز بهصورت زنده اجرا و پخش میشد. مرحوم استاد اسماعیل نوّاب صفا، شاعر و ترانهسرای نامدارِ همروزگارمان که با استاد بدیعزاده نیز دوستی و مصاحبتی صمیمانه داشته در کتاب خاطراتِ خود، رویدادی را به قلمِ خودِ استاد بدیعزاده نقل کرده که مربوط است به یکی از همان اجراهای زنده رادیویی.
ماجرا از این قرار بوده که مرحوم بدیعزاده و گروهی به نوازندگی استادان روانشادان ابوالحسنخان صبا (ویلون)، مرتضی نی داوود (تار)، حبیب سماعی (سنتور) و حسین تهرانی (تنبک) در یکی از شبهای اوایل سال ۱۳۲۰ و به هنگام جنگ دوم جهانی، در اتاقی در مرکز فرستنده رادیویی حضور داشتند تا بهصورت زنده به اجرای موسیقی بپردازند. در آن موقع، برای در امان ماندنِ شهر از تجاوز هواپیماهای دشمنِ بیگانه، دستور بر این بود که همه چراغهای شهر خاموش باشد.
در آن شب بدیعزاده قرار بود، تصنیفی را به آهنگسازیِ خود و با شعر دوستش، نورالله همایون، در مایه دشتی بخواند. ارکستر شروع به نواختن میکند و پس از اجرای اورتورِ تصنیف، بدیعزاده هم که دفترچه اشعارش را پیش روی خود بر میز گذاشته بود و از روی آن، تصنیف را میخوانده، مقدمه و درآمدِ تصنیف را میخواند. ادامه ماجرا را استاد چنین نوشته است:
«یک چراغبرق فقط وسط اتاق به سقف آویزان بود؛ تقریباً اتاق نیمهروشن بود. نیمه اول تصنیف تمام شده، برای خواندن نیمه دوم اشعار آهنگ که از [گوشه] عشّاق و بوسلیک شروع میشد، صفحه کتابچه را ورق زدم، به جای یک ورق، گویا دو سه ورق زدم؛ شعر پیدا نشد! دوباره ورقزدهها را برگرداندم، سر جای خود برنگشتم. افرادِ ارکستر آهنگی را که قبلاً خوانده بودم، برای جواب اجرا کردند؛ تقریباً ارکستر کار خود را کرد ولی من دنبال شعر میگشتم.
موزیک تمام شد، شعر پیدا نشد! ولی بهعلت دستپاچگی کتابچه اشعار از روی میز به زمین افتاد. خیلی ناراحت شدم. شعر در کار نبود! باید بخوانم چون ارکستر به آخر نُت رسیده بود و من چون آهنگ را خودم ساخته بودم، [ملودی] آن را میدانستم، ولی شعری در دست نیست! ناگزیر با آن التهاب و اضطراب، بهجای شعر اصلی، شعری ارتجالاً از خود ساختم و خواندم. شعر آهنگ اصلی این است که مینویسم، از بوسلیک و عشّاق شروع میشود:
چو رَوی در باغ ای بلبل / پیشِ گل کن یاد / از این دل من / بر رویت میخندد شاد / اما نوگل من / دل من افسرده / گل من پژمرده / بی گل بلبل کی خندد شاد در گلشن / دل بیمارم گشته چون کوه غمی از هجرانش / تو برو در بستانها / در برِ گل شادی کن / منم امروز و روزی چونان شب بیرویش / زار و پریشم چون مو / خانهبهدوشم چون گیسویش.
اما شعری که بهناچار سر هم کردم و خواندم:
تو بیا اینجا ای بلبل / ای سنبل / در اینجا ای گل من! / تو بیا اینجا / ای گل ای سنبل / ازچه در اینجا باشی ای نوگل من / تو اگر اینجایی / منم از اینجا خواهم رفت... .
از قبیل این مهملات که بقیه آن در نظرم نیست خواندم و برنامه را در نهایت اضطراب و هیجان فکری با ارکستر تمام کردم. برنامه تمام شد، وحشت دارم، مورد ملامت و چگونه اعتراضی قرار بگیرم؟!
اول از صبا پرسیدم: برنامه چهطور بود؟! گفت: بهبه! امشب خیلی خوب خواندی. از سایر افراد ارکستر پرسیدم؛ همان جواب را شنیدم. رئیس مرکز فرستنده در آن زمان مهندس حسین زاهدی بود؛ مرد خوشقریحهای بود؛ مختصری تار میزد، به موسیقی آشنا بود. بهمحضاینکه از پلّههای اتاق ضبط پایین آمدم، زاهدی را دیدم؛ پرسیدم: چهطور بود؟! گفت: امشب مثل اینکه خیل سرحال بودی! آهنگ خوب و شعر خوبی بود.
خیلی خیالم پریشان است، میل دارم کسی به من ملامت کند تا بگویم چه شده! طاقت نیاوردم؛ به شهر آمدم، توی خیابان لالهزار به راه افتادم. هر که مرا میدید، انتظار داشتم به من بگوید این چه مهملاتی بود که امشب خواندی؛ ولی هرکس را میشناختم و برنامه را شنیده بود، برخلاف تصورم به من میگفت: عجب برنامه آبرومندی امشب داشتی.
به خانه آمدم؛ ناراحت خوابیدم. صبح شد، به مجلس رفتم. اتاق من و نورالله همایون [همان شاعرِ تصنیف شبِ گذشته] در یکجا بود. وحشتزده وارد اتاق شدم. تنها شخصی که از آنهمه افراد به من پرخاش کرد، همایون بود. حق داشت؛ شعر را او ساخته بود. هرچه خواستم به او بفهمانم چه شد، گوش نمیداد. با کمی عصبانیت به من گفت: اگر میخواستی شعر را عوض کنی، به خودم میگفتی، من عوض میکردم؛ لزومی نداشت این همه مهملات را سر هم ببافی.
بالاخره با هم کنار آمدیم؛ شرح ماجرا را گفتم، کمی هر دو آرام شدیم». [۵]
ارجاعها:
۱. منظور، سید یحیی، پسر سید علیاکبر شمسالواعظینِ سابقالذکر است.
۲. «سرگذشت موسیقی ایران»؛ روحالله خالقی؛ تهران: صفیعلیشاه؛ ۱۳۶۲؛ ج ۱، ص ۳۵۸ و ۳۵۹.
۳. «قصه شمع»؛ اسماعیل نواب صفا؛ تهران: پیکان؛ ۱۳۸۸؛ ص ۴۹۲ (به نقل از خاطرات سید جواد بدیعزاده).
۴. همان. ص ۴۹۲ و ۴۹۳.
۵. همان. ص ۵۳۸ و ۵۳۹.
نظر شما