۱۷ مرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۵۰
کد خبر: 83899488
T T
۴ نفر

برچسب‌ها

کرونا پوستین ناشاد خبرنگار

۱۷ مرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۵۰
کد خبر: 83899488
کرونا پوستین ناشاد خبرنگار

همدان- ایرنا- پوسته سیاه و تلخ کرونا می‌درم بی‌سلاح، بی‌کمان و بی‌سنگ و زنده می‌مانم، دوباره پوستین خبرنگاری‌ام را تن می‌کنم اگر چه رنگ و رو رفته شده و کهنه اما من از شادی در این پوست نمی‌گنجم.

دنیا با همه بزرگی‌اش برایم هم‌قد و قواره همین پوستین ناشاد و ناخواسته می‌شود و من نباید بترسم؛ اطرافیانم مدام گوشزد می‌کنند که نترس تا پیروز شوی ... .

این پوستین درد بر تن هر که باشد زبانش را بند می‌آورد و خبرنگار که باشی از فشار خفقان مونولوگ می‌نویسی، داستان می‌سرایی و شعر می‌بافی؛ مثل من.

هیچ کاری نمی‌توانم بکنم باید روی تخت بیمارستان و چهاردیواری اتاقکی دور از خانواده ثانیه‌های مرگبار را بشمارم و فکر اینکه بعد از من آنها چگونه زندگی می‌کنند حرارت جسم نحیفم را به ۴۰ درجه می‌رساند و از آتشفشان چشمهایم سرازیر می‌شود.  

دست و پایم از درد کرخت می‌شود و نفس‌های ته‌نشین شده در ششهایم حتی نای برهم زدن خواب جیرجیرکی را ندارد؛ حالا که بیماری کرونا پوستی ملتهب و چرکین بر اندامم کشیده‌است.

نباید بترسی، باید امیدوار باشی؛ در بحبوحه این باید و نبایدها در هفت روز بستری با برچسب یک بیماری خبرساز تازه می‌فهمم فاصله بین چیزهایی که بلدم، آرزوهایی که دارم و از بین رفتن همه آنها چقدر نزدیک و باریک است.

دست و پایم از درد کرخت می‌شود و نفس‌های ته‌نشین شده در ششهایم حتی نای برهم زدن خواب جیرجیرکی را هم ندارد، نباید بترسی، باید امیدوار باشی؛ در بحبوحه این باید و نبایدها در هفت روز بستری با برچسب این بیماری خبرساز تازه می‌فهمم که فاصله بین چیزهایی که بلدم، آرزوهایی که دارم و از بین رفتن همه آنها چقدر نزدیک و باریک است.

 مرز داشتن و نداشتن‌هایم را گم کرده‌ام؛ اصلا نمی‌دانم تا طلوع خورشید فردا دوام می‌آورم یا نه؟ یاس بر روح و جسمم غالب می‌شود و دچار نوعی دگردیسی می‌شوم، چقدر خودم را نمی‌شناسم! چقدر با خودم غریبه‌ام ... .

کرونا تمرین توکل

سلولهای خسته مغزم مصرعی از سعدی را بر لبهایم جاری می‌کند«نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم...».

و من فقیرانه از آن توانای دانا فرصتی دیگر برای ماندن می‌خواهم؛ فرصتی برای زنده ماندن و رفو کردن پاره پاره‌های زندگی‌ام، فرصتی برای تماشای دوباره کُرنش طلوع خورشید بر قله اساطیری الوند ... .

بعضی روزها برای بازگشت سلامتی‌‍‌ام از دانه‌های کوچک تسبیح هم راه چاره می‌جویم، می‌چرخانم بد می‌آید، دوباره بد می‌آید و صدبار استخاره می‌کنم و دست آخر به سفارش عزیزانم به جای این کار بیهوده توکل و توسل را تمرین می‌کنم.  

تیتر خبرها را می‌خوانم دائم از درد مشترک مردم جهان و موقعیتی کاملا دراماتیک که توسط کرونا رقم خورده خبر می‌دهند و داستان نبرد انسان‌های سرتاسر کره خاکی را با این اژدهای سیاه روایت می‌کنند؛ و من چه ناجوانمردانه در تراژدی پیدا کردن این همه همدرد خرسندم. 

برای نوشتن خبر دلم قنج می‌رود، این روزها در نبود من نبض خبر چقدر تند می‌زند! و من ناتوان از مخابره حتی یک جمله، سرگشته و مبهوت از دردی که در استخوانهایم می‌لولد به تختی چنگ می‌زنم که به گفته پرستاران چند روز قبل دختری همدرد من را جوان مرگ کرده بود.

آه مادر چرا من را به دنیا آوردی؟ برای چشیدن طعم درد!؟ برای پژمردن پیش از شکفتن و غنچه دادن!؟

نپرسیده جوابش را می‌دانم «تا زمانی که مادر نشوی نمی‌دانی که فرزند چقدر شیرین است و مادرشدن چه دلچسب».

و من سوگند می‌خورم با نفس های بریده بریده ام که هرگز فرزندی به دنیا نیاورم حتی اگر از تنهایی بمیرم حاضر نیستم فرزندم رنج زنده ماندن را تحمل کند؛ غمگین نباش فرزندم می‌بینی چقدر دوستت دارم!

می خواهم زنده بمانم

هذیان گویی و واگویه هایم پرستاران و پزشکان را به تنگ آورده اما چه کنم! تنها همدم لحظه‌های کرونا زده‌ام همین خیال پردازی‌ها و یک مشت ای‌کاش و آرزوست و دستگاهایی که مدام وضعیت عمومی بدنم را چک می‌کند و تابلویی قدیمی نشسته روی دیوار اتاق که پر از ابرهای آبستن بهاری و زمین تشنه و تفتیده است.

اخبار دائم از درد مشترک مردم جهان و موقعیتی کاملا دراماتیک که توسط کرونا رقم خورده خبر می‌دهد و داستان نبرد انسان‌های سرتاسر کره خاکی را با این اژدهای سیاه روایت می‌کند و من برای نوشتن خبر دلم قنج می‌رود، این روزها نبض خبر چقدر تند می‌زند و من از پیدا کردن این همه همدرد چه ناجوانمردانه خوشحالم.

ابرهایی که تا حالا باید جایی باریده باشند و گلهای زیادی را هم رویانده‌اند و بی‌گمان یکی از آن گلها را کسی برای معشوقه‌اش چیده و لبخندی هم زده است بی‌آنکه بداند من تنها تماشاچی این عکس چقدر غمگینم ... .

بی‌آنکه بداند بیماری چگونه با هجوم بی‌مروتش سخت تسخیرم کرده و من فقط می‌خواهم زنده بمانم بی‌سلاح، بی‌کمان و بی‌سنگ ... .

روزها می‌گذرد تا کرونای سیاه، تلخ و متعفن از لای پنجره نیمه باز اتاقم بیرون می‌رود و به جایش هوایی تازه و خنک به صورتم می‌وزد.

 همپای این هوای پاکیزه نفس تازه می‌کنم و با شوق وافر به زندگی پوستین می‌درم.

کمد لباس‌هایم را باز می‌کنم، پوستین خبرنگاری‌ام را تن می‌کنم،کمی به تنم زار می‌زند، خیلی وقت است نپوشیده‌ام، کمی هم رنگ و رو رفته شده و کهنه اما در این پوست به خودم نمی‌گنجم!

گزارش از زهرا زارعی 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha