سید که در ۱۶ سالگی و به صورت داوطلب برای دفاع از خاک میهن اسلامی به جبهه جنوب و خوزستان اعزام شده بود، از خاطرههای اسارت خود با خبرنگار ایرنا چنین میگوید.
از عملیات والفجر مقدماتی تا اسارت
سید ما، اسارت خود را از ۱۷ بهمن سال ۶۱ و عملیات والفجر مقدماتی آغاز میکند؛ به گفته وی، رزمندگان ایرانی در غروب این روز زمستانی در منطقه رملی عملیات را آغاز کردند و در حالت سینهخیز، پای چپ سید بر اثر اصابت گلوله شکسته و در گودالی که ۲۰۰ متر با سنگر عراقیها فاصله داشت پناه گرفته بود؛ همچنین در تیراندازی مجدد سربازان عراقی در همان شب، به پای راستش هم شلیک شده و دست راستش هم ترکش خورده بود.
سیدعبداللهی که جانباز ۵۰ درصد است، پنج روز با چند تن از همرزمانش در شبهای سرد و روزهای داغ در آن گودال با وجود جراحت و کمبود غذا مانند یک معجزه زنده ماند تا نیروهای گشتی عراقی متوجه حضورشان شده و نزدیک غروب ۲۱ بهمن آنان را به خط مقدم خودشان برده بودند.
«عراقیها نان صمون را خیس کردند و با خنده مشغول تماشای ما شدند زمانی که با دستانمان خاکی و خونی آن را میخوردیم؛ بعد از آن دست و پای ما پنج اسیر را به هم بستند و در شرایطی که هریک از ناحیه سر، دست و پا مجروح بودیم و هر حرکتی درد زیادی برای دیگری به همراه داشت، پشت یک کامیون و در فضای خیلی محدود کنار اسلحهها به بیمارستانی در العماره منتقل کردند و در اتاق عمل که تقریباً بههوش بودم، دو انگشتم قطع شد.
سه روز در این بیمارستان بستری بودم و سپس راهی استخبارات عراق شدیم؛ استخبارات نام سازمان حفاظت اطلاعات نیروهای نظامی و انتظامی است که مشهورترین بازوی سیستم امنیتی دولت عراق بود و از هرگونه ترور و شکنجه علیه مخالفان دریغ نمیکرد».
وی ادامه میدهد: پس از یک روز و نیم بازجویی در استخبارات، روانه بیمارستان تموز واقع در یک فرودگاه نظامی شدم و ۲۰ روز در آنجا و سپس یک ماه و نیم در آسایشگاه بستری بودم و در این زمان صلیب سرخ آمد و نام من در لیست اسرا ثبت شد.
۸ سال اسارت در اردوگاه عنبر عراق
سید وجیهالله از این اردوگاه که دورتادورش را سیم خاردار کشیده بودند و سه قاطع و هشت آسایشگاه داشت، چنین تعریف میکند: در منطقهای شورهزار با شبهای به شدت سرد و تابستانی داغ قرار داشت و به هنگام وزش باد، گرد و غبار تمام آسایشگاهها را میگرفت.
افسران، سربازان، بسیجیها و افراد غیرنظامی اسیرشده در شهرها را در آنجا تقسیمبندی کرده بودند اما از لحاظ امکانات یا برخورد سربازان بعثی عراق تفاوت زیادی قائل نبودند.
به گفته وی، تعدادی از همرزمانش نیز به دلیل رسیدگی نامناسب و به واسطه یک بیماری کوچک در همین اردوگاه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
خاطره تلخ اسارت
سیدعبداللهی از تلخترین شکنجههای دوران اسارت و از زمانی یاد کرد که در ماه مبارک رمضان چند سرباز برای سرشماری به داخل آسایشگاه وارد شدند و گفتند به حالت سجده بخوابیم؛ آسایشگاهی که فضای محدودی داشت و سربازان بعثی عراقی به هیچ عنوان درکی از نماز و دعا خواندن ما نداشتند و نسبت به شیعهها با قساوت قلب خاصی برخورد میکردند؛ بعد از چند دقیقه یکی از اسرا را وسط قرار دادند و با کابل و باتوم کتکش زدند و دیگران باید این صحنه را نگاه میکردند!
در اردوگاه چند نفری بودند که حتی در راهرو از کنارشان هم رد میشدی، کتکت میزدند! روزهایی هم بود که اینها دو سه نفری را صدا کرده و برای شکنجه به بیرون آسایشگاه میبردند؛ یکی از روزهایی که من و دو نفر دیگر را صدا کردند، زیر دوش حمام بردند و بعد از خیس شدن لباسها با هر چه دستشان بود، کتکمان زدند.
محیط دیگری هم داشتند که افرادی که به زعم خودشان خطدهنده دیگران بودند را به آنجا میبردند و فلک میکردند! آن روز بعد از شکنجه ما را به آنجا برده و درخواست کردند به امام خمینی (ره) توهین کنیم! نوبت به من که رسید، عبدالرحمن و یاسین که کمی فارسی بلد بودند، گفتند به امام توهین کن و علیرغم مخالفت من بحث را ادامه دادند تا به او گفتم صدام چه نسبتی با تو دارد، گفت قائم و رهبرم است، گفتم تو بگو مرگ بر صدام تا من چنین کنم که عصبانی شدند و فلک را آغاز کردند؛ رزمندهها در زمان شکنجه ذکر میگفتند و برای همین پیراهنی در دهانم فرو کردند تا ندای یا زهرا (س) نشنوند!
بعد از اینکه در آنجا هم از حال رفتیم هر سه ما را به سلول انفرادی انداختند و هر از چند گاهی در بازداشت هم شکنجهمان میکردند تا بیهوش شویم؛ همه ما همیشه از گردن به پائین سیاه بودیم.
و لحظه خوش تمام این شکنجهها زمانی بود که از بازداشت به آسایشگاه بر میگشتیم و بچهها طوری پذیرایی و روبوسی میکردند و قبول باشه میگفتند که گویی از زیارت برگشتیم؛ این کار رسم شده بود و هرگاه کسی را از شکنجه بر میگرداندند، همین مراسم شیرین اجرا میشد.
البته یک شکنجه روحی هم داشتند که به زمان نامهنگاری ما مربوط میشد؛ صلیب سرخ هرچند ماه یکبار برای انتقال نامههای ما به خانواده و بالعکس سر میزد.
عراقیها کمتر اجازه ورود به آنان را میدادند و تمام نامهها را بررسی میکردند و اگر از نظرشان موردی نداشت، اجازه انتقالش را میدادند؛ ما از آنجایی متوجه میشدیم که گاهی در نامه وی اشاره به نامه قبل میشد که هیچوقت به دست ما نرسیده بود!
برداشتن عکس از پاکت، دیگر کاری بود که بعثیها میکردند تا مبادا عکسی از طرف خانواده یا جوانی خودمان به دستمان برسد و ما چند روزی با آن مشغول و دلخوش شویم.
از واکنش اسرا به مصاحبه منافقان تا بلوککشی پنجرهها
یکی از روزها، جمعی از خبرنگاران منافق برای مصاحبه آمدند و از آنجایی که بچهها وسیله دفاعی نداشتند، صابونهای که به عنوان وسایل شخصی و به صورت سهمیهای میگرفتند را جمع کرده و به آنان پرتاب کردند.
این درگیری باعث تیراندازی سربازان شد که وقتی به چشم و دست دو نفر برخورد کرد و بچهها دیدند در هدف مستقیم شلیک قرار دارند، به آسایشگاه برگشتند؛ اما ماجرا به اینجا ختم نشد و پنجرههای دو طرف اتاق را بلوک کردند!
اتاقی که ۶۰ نفر در آن جمع شدند و سرویس بهداشتی فقط با پتو جدا شده بود و هیچ هواکشی وجود نداشت؛ گرمایش و سرمایش این اتاق در تابستان با پنکه سقفی و در زمستان با دو علاءالدین آن هم با نفت محدود تامین میشد؛ سید وجیهالله میگوید با اعتراض مستمر بلوکها را مرحله به مرحله برداشتند.
اواخر اسارت کتاب، روزنامه و قلم و کاغذ در اختیارمان قرار میدادند البته کتابها و روزنامههای گزینشی که بچهها باز هم کتابها را قبل از پخش گزینش میکردند؛ از آنجایی که به واسطه آموزش بچهها عربی هم یاد گرفته بودیم، تا حدودی از اخبار بیرون از روزنامههایشان مطلع میشدیم.
برنامههای نماز جماعت و دعای توسل و زیارت عاشورا هم همواره برگزار میکردیم و به تلاوت قرآن و تفسیر نهجالبلاغه هم مشغول بودیم.
وی میگوید: دوران اسارت دوران خاصی بود و هرکسی به زبانی آن را تفسیر کرده اما واقعیتی که در برخی اردوگاهها اتفاق افتاد، غیرقابل وصف است و هنوز کسی نتوانسته آن را به تصویر بکشد؛ یکی از همرزمان من کتابی به نام رملهای تشنه را به چاپ رساند که از نحوه اسارت و مجروحیت ما نوشت اما اگر باز هم بررسی و واکاوی خوبی در اسارت انجام و به درستی درک شود و به قلم و نمایش درآید، خیلی خوب است.
سیدعبداللهی تاکید میکند: اسرای دفاع مقدس، اسرای اعتقاد و اندیشه خود بودند و مانند اسرای جنگهای دیگر دست به خودکشی و خودزنی نمیزند؛ گرچه افرادی هم بودند که اطلاعاتی هم به عراقیها میدادند اما درگیری و آسیب به خود نداشتیم.
به گفته سید عبداللهی، شرایط اردوگاه پس از اتمام جنگ تا زمان آزادی هیچ تغییری نکرد و بسیاری از شکنجههای دردناک برای همین دوران است.
از رحلت امام خمینی (ره) و بهت اسرای اردوگاه عنبر
سیدوجیهالله روز اعلام خبر رحلت آیتالله خمینی (ره) در اردوگاه را از آن روزهای تلخ و فراموشنشدنی نام برد و گفت: ساعت هواخوری بود؛ بلندگو هم طبق معمول برای خراش روح رزمندگان ترانههای عربی و فارسی پخش میکرد.
ناگهان ترانه قطع شد و یک عراقی با لفظ ناپسند خودشان خبر رحلت رهبرمان را اعلام کرد و هرکسی در هر حالتی بود، برای چند لحظه مات و مبهوت خشکش زد!
لحظاتی بعد هیچکس در محوطهای که همیشه با فریاد نگهبانان تخلیه میشد، حضور نداشت و آسایشگاهها به صحرای کربلا تبدیل شده بود؛ همه مشغول گریه و عزاداری بودند؛ طوری که گویا پدر از دست دادند، حتی شاید عزیزتر.
عراقیها هم که با این صحنه رو به رو شدند دخالتی نکردند و آن روز در حالتی غیرقابل باور گذشت.
سرباز وطن
سرلشکر پاسدار سیدوجیهالله سیدعبداللهی در اول شهریور سال ۶۹ به خاک ایران بازگشت و پس از سه روز قرنطینه در صنایع دفاع با استقبال گرم و پرشور شهروندان ولایتمدار لواسان به آغوش خانواده بازگشت و پس از آن در مجموعه سپاه پاسداران مشغول به خدمت شد؛ وی یکسال بعد از بازگشت از اسارت رژیم بعثی ازدواج کرد و ثمره این وصلت یک فرزند دختر، و یک پسر است.
سیدعبداللهی خود را سرباز وطن مینامد و میگوید مهمترین مساله برای بنده این است که لایق باشم برای سرباز ولایت و مردم بودن، و همین برایم کفایت میکند.
به گزارش ایرنا جنگ ایران و عراق که در ایران به جنگ تحمیلی و یا دفاع مقدس مشهور است، از ۳۱ شهریور سال ۱۳۵۹ آغاز و ۲۹ مرداد ۱۳۶۷ پایان یافت.
نظر شما