در گنجینۀ بیبدیل شعر شیرین فارسی، فراوان میتوان دُرِّ کلام شاعران گوناگون را دربارۀ «تیرهایی نشسته بر سینه» دید و خواند. تیرهایی که از جانبِ محبوب و ممدوح پرتاب میشود و آماجِ آنها نیز سینۀ عاشقان است؛ و اغلبِ موارد، این عاشق، همان شاعر است. گاه این شاعر، حکیم سنایی غزنوی است که میخواهد سینۀ خویش را جعبۀ تیر یا تیردانی از برای جفاهای همچو تیرِ محبوب گرداند:
«تیر جفای تو هست دلکش جاندوز من / / / جعبه ز سینه کنم تیر جفای تو را»؛ [۱]؛
گاه کمالالدین اسماعیل اصفهانی است که تیرِ نگاهِ محبوب را در سینۀ خویش پنهان میکند تا او دوباره تیری دلربا روانۀ شاعرِ دلخسته کند:
«چو اندازد به من تیری، کنم در سینه پنهانش / / / بدان تا از پی آن تیر تیری دیگر اندازد»؛ [۲]
گاهی هم حکیم قاآنی شیرازی است که تیرِ عشق محبوب را گرچه «آفتِ جسم» میخواند، آن را «راحتِ جان» نیز میداند:
«گَرَم به دیده زنی تیر اگر به سینه، ننالم / / / که گرچه آفت جسمی و لیک راحت جانی»؛ [۳]
این شاعر، گاهی هم میتواند ملامحسن فیض کاشانی باشد که حتی برای تیرِ یار سینه چاک میزند:
«سینه بهر هدف تیر غمت چاک زدم / / / ناوکِ غمزه ز تو، هم دل و هم جان از من»؛ [۴]
همچنین میتواند مولانا باشد که شرط عاشقی را سینه سپردن به تیرِ معشوق میداند:
«مانند سپر مپوش سینه / / / گر عاشقِ تیرِ آن کمانی». [۵]
در این بیتها و بیتهای مشابه، ادعاهایی یکسره شاعرانه برای سینه سپر کردن در برابر تیرِ یار مطرح شده است؛ ادعاهایی هنرمندانه که به یاری صور خیال تیرهایی «خیالین» را بر سینۀ شاعران نشانده است؛ اما در ادبیات فارسی شاعر دیگری هم داریم که او نیز از تیری نشسته بر سینۀ خویش سخن گفته و از درد و رنج آن نالیده است؛ تیری که برخلافِ تیرهای پیش از این یاد شده، واقعی بوده است:
«گرچه دل و سینه کانِ گوهر [۶] دارم / / / رخساره ز رنج هر دو چون زَر دارم
که آن بستۀ زلف ماهِ دلبر دارم / / / وین خَستۀ [۷] تیرِ شاه سنجر دارم». [۸]
این شعر را امیر معزّی، یکی از سخنسرایان بزرگ و استادان مسلّم شعر فارسی، دربارۀ حال و روز خویش و تیری که از کمانِ ممدوحش، سلطان سنجر سلجوقی، بر سینهاش نشسته بوده، سروده است.
چرا «معزّی»؟ / رؤیتِ خوشیُمنِ ماه
امیر ابوعبدالله محمد بن عبدالملک معزّی نیشابوری، شاعر نامدارِ ادبیات فارسی است که در سدۀ پنجم و دهههای ابتدایی قرن ششم هجری میزیسته است. او شاعرِ ستایشگرِ سلجوقیان، بهویژه سلطان ملکشاه سلجوقی و سلطان سنجر سلجوقی بوده است. امیر معزّی وزیر باکفایت ملکشاه، یعنی خواجه نظامالملک طوسی را هم ستایش کرده است. با این حال مدحِ سلطان بهرام شاه غزنوی و نیز علاءالدین اتسز خوارزمشاه نیز در دیوان او به چشم میخورد.
احمدِ نظامی عروضی سمرقندی، صاحب کتاب ارزشمند «چهار مقاله» در چهارمین حکایت از دومین مقالۀ این کتاب که به «شعر» اختصاص دارد، از دیدار خود با امیر معزّی نوشته است. نظامی عروضی یادآور شده است که آن هنگام که سلطان سنجر سلجوقی با لشکر خود بهار را در حوالی طوس میگذرانده، وی نیز از هرات به طلبِ دریافت صله از سلطان، به اردوی سلطان میآید و در آنجا با امیرالشعرا معزّی دیدار میکند و نخست شعری برای او میگوید. در همان ایام، امیر معزّی در همسخنی با صاحبِ «چهار مقاله»، از ابتدای کارِ شاعری خویش برای وی تعریف میکند و نظامی عروضی نیز خوشبختانه آنچه را که امیرمعزّی از سرگذشت خویش برای او شرح داده است در کتاب خویش ثبت کرده است.
طبق آنچه نویسندۀ «چهار مقاله» نوشته است، امیر معزّی ضمن یادکردن از پدر خویش که امیرالشعرای دربار سلطان البارسلان سلجوقی بوده، وفات پدر و سختیهای آغاز کار خویش را چنین بازگو کرده بوده است: «پدر من امیرالشّعرا بُرهانی، رحمه الله، در اوایل دولت ملکشاه به شهر قزوین از عالَمِ فنا به عالَمِ بقا تحویل کرد [۹]؛ و در آن قطعه که سخت معروف است، مرا به سلطان ملکشاه سپرد، در این بیت:
من رفتم و فرزندِ من آمد خَلَفِ من / / / او را به خدا و به خداوند [۱۰] سپردم
پس جامِگی و اِجراءِ پدر به من تحویل افتاد [۱۱] و شاعر ملکشاه شدم؛ و سالی [۱۲] در خدمت پادشاه روزگار گذاشتم که جز وقتی از دور، او را نتوانستم دیدن و از اجرا و جامگی یک مَن و یک دینار نیافتم و خرج من زیادت شد و وام به گردن من درآمد و کار در سر من پیچید…». [۱۳]
امیر معزّی پس از این، از روزگارِ سختِ خود و بیتوجهی سلطان در حقِ خویش، نزدِ علاءالدوله امیر علی فرامرز، که افزون بر دامادی سلطان ملکشاه، ندیمِ خاصّ او نیز بوده و نزد سلطان احترامی بسیار داشته است، شکایت و اظهار دلتنگی میکند. امیر علی فرامرز، ضمن اینکه به معزّی حق میدهد که از وضعیتِ ناسزاوارِ خویش دلتنگ باشد، او را به چارهاندیشی برای بهبودِ معیشتش نوید میدهد و از معزّی میخواهد که وقتی سلطان برای دیدنِ هلالِ ماه مبارک رمضان حاضر میشود، او نیز به حضور برسد و معزّی چنین میکند. سلطان و همراهانش، که امیر علی فرامرز نیز جزو آنان بوده است، به جستوجوی هلالِ باریکِ ماهِ نو در آسمان مشغول میشوند. همچنانکه امیر معزّی خود تعریف کرده است، «اول کسی که ماه دید، سلطان بود؛ عظیم شادمانه شد. علاءالدوله مرا گفت: پسرِ برهانی، در این ماهِ نو چیزی بگوی! من بَرفور این دو بیتی بگفتم:
ای ماه، چو ابروانِ یاری گویی / / / یا نی، چو کمانِ شهریاری گویی
نعلی زده از زَرِّ عیاری گویی / / / در گوشِ سپهر گوشواری گویی.
چون عرضه کردم، امیر علی بسیاری تحسین کرد. سلطان گفت: «برو از آخُر هر کدام اسب که خواهی بگشای.» و در این حالت بر کنار آخُر بودیم. امیر علی اسبی نامزد کرد؛ بیاوردند و به کسانِ من دادند، ارزیدی سیصد دینار نیشابوری». [۱۴]
پس از این نیز وقتی سلطان نماز شام (عشا) را میگزارَد و همگان در حضور او بر سر خوانِ غذا مینشینند، دامادِ سلطان دوباره از معزّی میخواهد که دربارۀ صلهای که سلطان به او عطا کرده است، درلحظه شعری بگوید. امیر معزّی خود میگوید که «من بر پای جَستم و خدمت کردم و چنانکه آمد، حالی این دوبیتی گفتم:
چون آتش خاطر مرا شاه بدید / / / از خاک مرا بر زَبَرِ ماه کشید
چون آب یکی ترانه از من بشنید / / / چون باد یکی مَرکَبِ خاصم بخشید.
چون این دوبیتی ادا کردم، علاءالدوله احسنتها کرد و به سبب احسنتِ او سلطان مرا هزار دینار فرمود. علاءالدوله گفت: جامگی و اِجراش نرسیده است، فردا بر دامنِ خواجه خواهم نشست تا جامگیش از خزانه بفرماید و اجراش بر سپاهان بنویسد. [۱۵] گفت: «مگر تو کنی که دیگران را این حِسبَت نیست [۱۶]؛ و او را به لقبِ من باز خوانید! و لقبِ سلطان، معزّ الدّنیا و الدّین بود. امیر علی مرا «خواجه معزّی» خواند؛ سلطان گفت: «امیر معزّی» …». [۱۷]
بدین ترتیب، نهتنها امیر معزّی منظور عنایت سلطان ملکشاه میشود و لقب و تخلّصِ شعری خویش را نیز از سلطان میگیرد، که از حقوق و جیرهای بسیار درخور و چشمگیر نیز بهرهمند میشود و امیرالشعرای دربار ملکشاه میگردد. کار شاعرِ استاد در بارگاه این حکمرانِ مقتدر سلجوقی چنان بالا میگیرید که به روایت دولتشاه سمرقندی، «امیر معزّی را سلطان جلالالدین ملکشاه منصبِ ندیمیِ مجلس خاص بخشید». [۱۸]
امیر معزّی پس از روزگار سلطان ملکشاه، در بارگاهِ سلطان سنجر سلجوقی نیز از قدر و مقام و احترامِ بسیار والا و زبانزدی برخوردار بوده است. نورالدین عبدالرحمان جامی در «بهارستان» آورده است که «گویند سه کس از شعرا در سه دولت اقبالها دیدند و قبولها یافتند که کس نیافت: رودکی در عهد سامانیان؛ و عنصری در عهد محمودیان [۱۹]؛ و معزّی در دولت سنجریان». [۲۰]
ماجرای آن تیر
در سرآغازِ این سیاهه اشاره شد که امیر معزّی تیری حقیقی و نه مجازی، از ممدوحِ خویش بر سینه داشته است. بر اساس آنچه امیر معزی در شعر خویش اشاره کرده است، تیری از کمان سلطان سنجر (آنگاه که هنوز سلطان نشده بوده است) به سینۀ او اصابت میکند. شماری از صاحبان تذکره نیز بیآنکه از جزئیاتِ این حادثه اطلاعی داشته باشند، بهصورت کلی بدان اشاره کردهاند. امین احمد رازی در تذکرۀ «هفت اقلیم» نوشته است که «آوردهاند که روزی سلطان سنجر در خرگاه تیر میانداخت و معزّی متوجه ملازمتِ او بود. قضا را تیری از جادۀ هدف، خطا خورده، نشانه را سینۀ شاعر نیکوسیَر ساخت.
معزّی هم اندر زمان جان بداد / / / تو گویی که هرگز ز مادر نزاد». [۲۱] با این حال همچنانکه مرحوم استاد عباس اقبال آشتیانی در مقدمۀ فاضلانۀ دیوان امیر معزّی توضیح داده است، از شعرِ امیر اینطور برمیآید که نهتنها این شاعر درلحظه با تیرِ سلطان نمرده بوده است، که مدتی پس از این حادثه نیز زنده بوده، اما تا پایانِ عمر (به احتمال تا پیش از سال ۵۲۱ هجری قمری) «گویا هیچ وقت جراحت سینۀ او مرهم نیافته و پیکان [تیر] در بدنِ او جایگزین شده بود؛ و خودِ او مکرر از این حالت شکایت میکند، ازجمله:
ای چرخ، کمر مبند بر کینۀ من / / / بگزار حق خدمت دیرینۀ من
آسایش سینۀ مرا درمان کن / / / که آسایش سینههاست در سینۀ من
همچنین:
تیرِ شه را به نظم بستودم / / / شکر کرد و به فخر سَر بفراشت
آمد و بوسه داد سینۀ من / / / رفت و پیکان به سینه در بگذاشت». [۲۲]
به هر روی، گرچه امیر معزّی تا چند سال پس از حادثۀ اصابتِ تیرِ شاه به سینهاش زنده بوده، اما عاقبت گویا بر اثرِ درد و رنجِ ناشی از جراحتِ باقیمانده از آن، چشم بر زندگانی میبندد. حکیم سنایی غزنوی که در مرگ امیر معزّی مرثیههایی سروده، به ماجرای تیر اشاره کرده است:
«تا چند معزّای معزّی که خدایش / / / زینجا به فلک بُرد و قبای مَلَکی داد
چون تیرِ فلک بود قرینش، به رهآورد / / / پیکانِ مَلِک برد و به تیرِ فَلَکی داد» [۲۳]
حکیم سنایی قطعۀ دیگری هم در رثای امیر معزّی سروده که بهخوبی گویای اندوه سرایندۀ «حدیقة الحقیقه» از مرگ شاعر بزرگِ آل سلجوق است:
«سخن را به خواب اندرون دوش گفتم / / / که گر شد معزّی، تو دائم همی زی
فلک سرد بادی برآورد و گفتا: / / / دریغا معزّی، دریغا معزّی». [۲۴]
وقتی شاعر با دو بیت اسب سلطان را از آن خود میکند
امیر معزّی سرایندهای است که هم در روزگارِ حیاتش و هم پس از وی، شاعران و صاحبانِ تذکرههای فارسی با احترام و بزرگی از او یاد کردهاند. مؤلف «سُلَّمُ السماوات» دربارۀ کلامِ شاعرانۀ امیر معزّی نوشته است که «اشعارِ او را استادان ستودهاند و گفتهاند:
گَردَم همه به گِردِ سخنهای دلفریب / / / در آرزوی شعر معزّی و ازرقی». [۲۵]
دولتشاه سمرقندی نیز ضمن آنکه امیر معزّی را «مَلِک الکلام» خوانده است، با اشاره به یکی از قصیدههای امیر، نوشته است: «امیر معزّی این قصیدۀ مصنوع را نیکو گفته است که بیشتر شعرا آن قصیده را تتبّع کردهاند؛ مطلعِ آن، این است:
ای تازهتر از برگ گلِ تازه بهبَر بَر / / / پرورده تو را دایۀ فردوس بهبَر بَر
و ابوطاهر خاتونی میگوید در کتاب «مناقب الشعرا» که این قصیده را تقریباً صد کس از فضلا جواب گفتهاند، اما مثل امیر معزّی هیچکدام نگفته است….» [۲۶]
حمدالله مستوفی در «تاریخ گزیده» ضمنِ اشاره به «اشعار نیکوی» امیر معزّی به توصیف ماجرای سرایشِ هنرمندانۀ دو رباعیِ طلبی - مدحیِ امیر معزّی پرداخته است. این تاریخنگارِ سدۀ هشتم هجری نوشته است که «سلطان سنجر در میدان، گوی باختی [۲۷]؛ اسبِ سلطان خطا کرد. معزّی گفت:
شاها، ادبی کن فَرَسِ بدخو را / / / که آسیب رسانید رخِ نیکو را
گر گوی خطا کرد، به چوگانش زن / / / ور اسب خطا کرد، به من بخش او را.
سلطان اسب به معزّی بخشید. بر اسب سوار شد و گفت:
رفتم بَرِ اسب تا بهزارش بکُشم / / / گفتا که نخست بشنو این عذر خوشم
نه گاوِ زمینم که جهان برگیرم / / / نه چرخِ چهارمم که خورشید کِشم». [۲۸]
زیبایی و ظرافتِ در این دو رباعیِ به همپیوسته موج میزند. در رباعیِ نخست، امیر معزّی با بهرهگیریِ هنرمندانه و رندانه از معنای دوگانۀ «بخشیدن» (عفو کردن / عطاکردن)، سلطان را وامیدارد که اسبِ خویش را به شاعرِ تَرزبانِ خویش هدیه دهد. در رباعی دوم اما شاعرِ قدرشناس که ارزشِ این بخششِ شاهانه را میداند، برای اینکه سپاسگزاری خویش را در ترمهای از جنس هنر به سلطان ابراز کند، عظمت او را برابر با جهان و خورشیدِ عالمتاب وصف میکند. در توضیح بیتِ دومِ رباعی اخیر این را هم باید افزود که طبق باورِ قدما، زمین بر روی شاخ گاوی قرار داشته و آن گاو بر پشتِ ماهیِ بزرگی سوار بوده است. اشارۀ مصراعِ دوم این بیت نیز به این است که در رتبهبندیِ افلاک، چرخ چهارم یا آسمان چهارم، فلکِ خورشید است.
نکتۀ دیگری که از این دو رباعی برمیآید، مناعتِ طبع امیر معزّی است. امیر شاعری مدیحهگو است؛ بدین معنی که «مدح» شغل او و مایۀ گذرانِ زندگی او و بسیاری از شاعران همدورۀ او است. با این حال، شعرِ او گواه است که امیر معزّی شأن خویش را پایین نمیآورد تا مانند برخی از دیگر شاعران مدّاح، برای دریافت صلههای نقدی و غیرنقدی یا خود را ذلیلِ ممدوح سازد یا ممدوح را به هجو تهدید کند.
شاعری مقلّد یا شاعری استاد؟
امیر معزّی دربارۀ شعر خویش گفته است:
«وگر قیاس کنی شعر شاعران دگر / / / بُوَد چو قافله و شعر من چو پیشاهنگ
به آب مانَد شعرم اگرچه آتشوار / / / همیشه سوی بلندی همی کند آهنگ». [۲۹]
با این حال برخی از استادان و ادیبان همروزگارمان همچون مرحوم استاد بدیعالزمان فروزانفر، معزّی را در حدّ مقلّدی از برای فرّخی سیستانی و عنصری بلخی سنجیدهاند. استاد فروزانفر در کتاب «سخن و سخنوران» نوشته است که «معزّی شاعری ظریفطبع و متوسط البیان است، ولی طبع و فکرش پخته نیست. استدلالات و عبارات سست و کلمات و جُمَل زائد که گاهی به معنی خلل وارد میکند، در ابیاتش بهکثرت موجود است؛ معنی تازه و فکرِ نو کم دارد؛ میخواهد از دو شاعر بزرگِ عصر غزنوی، عنصری و فرخی تقلید کند، لیکن به تغزّلات این نرسیده و به مدایح آن نزدیک هم نمیشود…». [۳۰]
در مقابلِ این دیدگاه اما ادیبانی چون مرحوم استاد عباس اقبال آشتیانی (مصحح دیوان امیر معزّی) با برشمردنِ ویژگیهای مهمِ و برجستۀ شعرِ امیر معزّی، در پی احقاقِ حق این شاعر ِنامدار و بزرگ ادبیات فارسی بودهاند. استاد اقبال آشتیانی دربارۀ شعرِ امیر معزّی، دیدگاه خویش را اینطور نوشته است:
«معزّی بهتماممعنی شاعر است و کلامِ او در هر باذوقی که به فصاحت و بلاغت دلبستگی داشته باشد، بهقوّتِ تمام تأثیر دارد…. از لحاظ شعر، یعنی از جهت سبک کلام و شیرینی زبان و فصاحتِ عبارت و بلاغتِ معنی با توجه به مقتضیات زمان، معزّی یکی از استادان هنرمند زبان فارسی است و شاید در روانی عبارت و استحکام سخن، در ادبیات منظومِ ما جز دیوان ظهیرالدین فاریابی و کلیات شیخ سعدی، نظیری نتوان برای دیوان او یافت؛ تا آنجا که در سراسر این دیوان بزرگ شاید صد کلمۀ غریب یا ترکیب مشکل موجود نباشد. گذشته از کلامِ سهل و ممتنع و طراوت تغزّلهای معزّی، این شاعر یکی از عفیفترین و پاکیزهزبانترین سخنگویان ما است؛ چنانکه در تمام دیوانِ او نهتنها هجو احدی دیده نمیشود، بلکه حتی یک بار هم یک لفظ رکیک بر لسان او جاری نشده است». [۳۱]
به هر روی، امیر معزّی یکی از شاعران بزرگ زبان و ادبیات فارسی است که گرچه از شاعران بزرگ پیش از خود، همچون فرّخی سیستانی، عنصری بلخی و منوچهری دامغانی اثر پذیرفته، اما بر شاعران پس از خود نیز اثر گذاشته است. در پایانِ این سیاهه، بهتر است نمونهوار چند بیتی از یکی از تغزلهایی را که امیر معزّی در سرآغاز قصیده مدحی سروده است، بخوانیم:
«مرا خیال تو هر شب دهد امید وصال / / / خوشا پیام وصال تو بر زبان خیال
میان بیم و امید اندرم، که هست مرا / / / به روز، بیمِ فراق و به شب، امیدِ وصال
امید هست، ولیکن وفا همی نشود / / / که هست باغِ وصالِ تو بی درخت و نهال
مرا ز باغِ وصالت نه بوی ماند و نه رنگ / / / مرا ز داغ فراقت نه هوش ماند و نه هال
وصال، آبِ زلال است، پس چراست حرام؟ / / / فراق، بادۀ تلخ است، پس چراست حلال؟
مگر به رخصتِ دهرِ گزافکار شدست / / / حلال، بادۀ تلخ و حرام، آبِ زلال
تو را گرامی چون دیده داشتم همه روز / / / کنار من وطنِ خویش داشتی همه سال
کنون کنار مرا کرد حادثاتِ فلک / / / ز دیده خالی و از آبِ دیده مالامال
تنِ چو کوهِ من از ماهِ توست کاهصفت / / / قدِ چو ناژِ [۳۲] من از سروِ توست نالمثال [۳۳]
که دید هرگز کوهی ز ماه گشته چو کاه؟ / / / که دید هرگز ناژی ز سرو گشته چو نال؟ …». [۳۴]
دیوان اشعار امیرمعزّی را که دارای حدود هجده هزار بیت است، سالها پیش مرحوم استاد عباس اقبال آشتیانی تصحیح کرده است. این تصحیح همراه با مقالۀ «ابیات ناشناختۀ امیر معزّی» از استاد سید امیرحسین عابدی در قالب دیوان امیر معزّی به همت انتشارات اساطیر منتشر شده است.
ارجاعها:
۱. «دیوان حکیم سنایی»؛ تصحیح مظاهر مصفا؛ تهران: زوّار؛ ۱۳۸۹؛ ص ۳۶۶.
۲. «دیوان ابوالفضل کمالالدین اسماعیل اصفهانی»؛ تصحیح حسین بحرالعلومی؛ تهران: کتابفروشی دهخدا؛ ۱۳۴۸؛ ص ۷۷۳.
۳. «دیوان حکیم قاآنی»؛ تصحیح امیر صانعی (خوانساری)؛ تهران: نگاه؛ ۱۳۸۰؛ ص ۸۶۳.
۴. «کلیات علّامه ملامحمدمحسن فیض کاشانی»؛ تصحیح مصطفی فیضی؛ قم: اسوه؛ ۱۳۸۱؛ ج ۲، ص ۱۰۸۲.
۵. «کلیات شمس تبریزی»؛ مولانا جلالالدین محمد بلخی؛ تصحیح بدیعالزمان فروزانفر؛ تهران: امیرکبیر؛ ص ۱۰۱۵.
۶. کان به معنی معدن است.
۷. خسته به معنی مجروح و زخمی است.
۸. «دیوان امیر معزّی»؛ تصحیح عباس اقبال؛ تهران: اساطیر؛ ۱۳۸۹؛ ص ۸۱۵.
۹. یعنی وفات کرد و به دیار باقی شتافت.
۱۰. منظور از خدا، حضرت «باریتعالی» و مراد از «خداوند»، سلطان است.
۱۱. جامگی و اجرا، بهترتیب به معنی مستمری نقدی و جیرۀ غیرنقدی است. منظور این است که پس از مرگِ پدرِ امیر معزّی، حقوق و جیرۀ دریافتیش را به پسرش اختصاص داده بودهاند.
۱۲. یعنی یک سال.
۱۳. «چهار مقاله»؛ احمد نظامی عروضی سمرقندی؛ تصحیح محمد قزوینی و بهاهتمام محمد معین؛ تهران: صدای معاصر؛ ۱۳۸۲؛ ص ۶۸.
۱۴. همان. ص ۷۰.
۱۵. معنی: علاءالدوله به سلطان گفت: هنوز حقوق و جیرۀ معزّی برقرار نشده است؛ پس من فردا بهاصرار از خواجه نظام الملک طوسی (وزیر ملکشاه) خواهم خواست تا دستور دهد که از خزانه حقوقِ او را پرداخت کنند و حوالۀ دریافت جیرهاش را هم صادر کند تا امیر معزّی از اصفهان (پایتختِ ملکشاه) آن را دریافت کند.
۱۶. مرحوم استاد معین در توضیحِ «حسبت» آن را مزد و امیدِ مزد از خدا درنظر گرفتهاند (رک: «چهار مقاله»؛ احمد نظامی عروضی سمرقندی؛ تصحیح محمد قزوینی و بهاهتمام محمد معین؛ تهران: صدای معاصر؛ ۱۳۸۲؛ ص ۷۱، پاورقی شمارۀ ۳.). با این حال بهنظر میرسد که حِسبَت در اینجا به معنای تدبیر یا امید باشد. یعنی از دیگران امیدِ انجام این کار نیست، یا دیگران نتوانند تدبیرِ این کار کنند؛ چراکه حسبت به معنی تدبیر نیز به کار رفته است (رک: لغتنامۀ دهخدا. «حسبت»).
۱۷. «چهار مقاله»؛ احمد نظامی عروضی سمرقندی؛ تصحیح محمد قزوینی و بهاهتمام محمد معین؛ تهران: صدای معاصر؛ ۱۳۸۲؛ ص ۷۱.
۱۸. «تذکرة الشعرا»؛ دولتشاه سمرقندی؛ تصحیح ادوارد براون؛ تهران: اساطیر؛ ۱۳۸۲؛ ص ۱۰.
۱۹. منظور دولت سلطان محمود غزنوی است.
۲۰. «بهارستان»؛ نورالدین عبدالرحمان جامی؛ تصحیح اسماعیل حاکمی والا؛ تهران: اطلاعات؛ ۱۳۹۱؛ ص ۹۶.
۲۱. «تذکرۀ هفت اقلیم»؛ امین احمد رازی؛ تصحیح سید محمدضا طاهری؛ تهران؛ سروش؛ ۱۳۸۹؛ ج ۲، ص ۷۷۱.
۲۲. «دیوان امیر معزّی»؛ تصحیح عباس اقبال؛ تهران: اساطیر؛ ۱۳۸۹؛ مقدمه، صفحۀ ی، ک.
۲۳. «دیوان حکیم سنایی»؛ تصحیح مظاهر مصفّا؛ تهران: زوّار؛ ۱۳۸۹؛ ص ۶۸۷.
۲۴. همان. ص ۷۳۶.
۲۵. «سُلَّمُ السماوات»؛ شیخ ابوالقاسم کازرونی؛ تصحیح عبدالله نورانی؛ تهران: میراث مکتوب؛ ص ۳۰۲.
۲۶. «تذکرة الشعرا»؛ دولتشاه سمرقندی؛ تصحیح ادوارد براون؛ تهران: اساطیر؛ ۱۳۸۲؛ ص ۵۸.
۲۷. یعنی مشغول بازی چوگان بود.
۲۸. «تاریخ گزیده»؛ حمدالله مستوفی؛ تصحیح عبدالحسین نوایی؛ تهران: امیرکبیر؛ ۱۳۸۷؛ ص ۷۴۸ و ۷۴۹.
۲۹. «دیوان امیر معزّی»؛ تصحیح عباس اقبال؛ تهران: اساطیر؛ ۱۳۸۹؛ ص ۴۳۶.
۳۰. «سخن و سخنوران»؛ بدیعالزمان فروزانفر؛ تهران: زوّار؛ ۱۳۸۷؛ ص ۲۲۹.
۳۱. «دیوان امیر معزّی»؛ تصحیح عباس اقبال؛ تهران: اساطیر؛ ۱۳۸۹؛ مقدمه، صفحۀ ن، س.
۳۲. نامی است که به درختِ راست قامتِ صنوبر اطلاق شده است (رک: لغتنامۀ دهخدا. «ناژ»).
۳۳. معنیِ مشهورِ «نال»، نی است؛ نیِ باریکی که برای قلم و نیز تیر به کار میرود. اما به جز، نی، به معنی نعل نیز در فرهنگها ثبت شده است (رک: لغتنامۀ دهخدا. «نال»)؛ و در این بیت نیز باتوجه به مفهومِ بیت، به نظر میرسد همین خمیدگیِ نعل (در برابر راستقامتی) منظور شاعر بوده است.
۳۴. «دیوان امیر معزّی»؛ تصحیح عباس اقبال؛ تهران: اساطیر؛ ۱۳۸۹؛ ص ۴۵۰.
نظر شما