من خبرنگارم و از همه خبرها تاثیر می پذیرم، یکی خوشحال کننده و امید بخش، یکی دردناک و تاسف بار، هرخبری باری و تاثیری دارد اما خبر دردناک رفتنتان، وسعتی بیش از مرگ را برایم تداعی نمود. خبر، سهمگین و جانکاه بود، انگار فرو ریختم و ویران شدم.
پروازتان، بال در بال، آنقدر به دور دست ها کشید که نه کبوتر و نه افق هیچ کدام این اوج گرفتن را باور نمی کنند.
پرپر شدنتان، چقدر آرام و بی صدا بود، مثل قاصدک که خود را به دست باد می سپارد و بعد، هرگلبرگش برای بهشت خبر می برد.
خبر این بود، اتوبوس واژگون شد و ...
انگار دنیای خبرنگاران واژگون شد، قلم هایشان درهم شکست، همه با هم اشک شدند و قطره قطره چکیدند، انگار سیل دیدگانشان زمین را به تلاطم کشید وآسمان دلشان تپید.
آخرکدام مرگ بر قامت خورشید رخت عزا می پوشاند؟ کدام فراق ستاره ها را به گریه می نشاند؟ کدام درد، این چنین نفس را به حلقوم می رساند؟
می خواهم خبر وداع تان را نقاشی کنم، رنگ نقاشی ام نه به سردی سفید کفن ونه به سیاهی افسرده و تاریک قبر می ماند، رنگ نقاشی ام را به رنگ لبخند مهشاد و آبادی ریحانه برمی گزینم، به شادمانی دخترانه ای که با قلمشان، روزگاری نقش امید را برای دل های خسته می کشید، نقاشی ام پراز پروانه می شود، پر از درخت، پراز جویبار و آبی سعادت و سبز جاودانه و سفید نورو ...
و حالا نقاشی ام را با گریه قاب می گیرم و آنرا به دیوار شسته با اشک نبودتان می آویزم شاید بتوانم قدری برای آرامش جگر اندوهگین مادرانتان و ناله فراق پدرانتان، متنی نوشته و تقدیم شان کنم.
نظر شما