یادم میآید اولین فیلمهای جک نیکلسون، ایزی رایدر (۱۹۶۹) دنیس هاپر و پنج قطعه ساده (۱۹۷۰) باب رافلسون را آنجا دیدم. البته، تنهایی آزارم میداد اما نهتنها دیدن فیلم که هنوز هم بیشتر از سالن سینما دوستش دارم، آنچه امروز هم آزارم میدهد، این بود که دوست داشتم کسی را داشتم که لذت دیدن یا حرف زدن درباره این فیلمها را و اندکی از لذتی را که من از این فیلمها میبردم با او شریک میشدم که چنین کسی در اطرافم تا دایرهای بزرگ نبود.
شاید همین باشد که امروز همچنین علاقهای دارم که موسیقی و فیلم و فایلهای اینترنتی موردعلاقهام را با دیگران در شبکهای به اشتراک بگذارم؛ اما بههرحال، سینما بود که مرا بهتنهایی عادت داد و ارزش تنهایی و رؤیای تصویر را پیش چشمانم گشود و حتی آن را رفتهرفته برایم خوشایند کرد و فهمیدم وقتی بتوانی با تنهایی بسازی، چه بهرهها که میتوانی از زندگی و از زیباییها و از هنر ببری.
رابطه من با سینما، به دلیل یک آشنای خانوادگی که همسری ایتالیایی داشت، ادامه پیدا کرد زیرا توانستیم در آن سالهای دور، به معجزهای دست بیابیم و آن دیدن بهترین فیلمهای روز سینمای ایتالیا در سفارت یا شاید یک مرکز فرهنگی این کشور بود: از پازولینی تا ویسکونتی، از زفیرلی تا دسیکا.
هرگز از یاد نمیبرم که وقتی فیلمهای پازولینی و بهخصوص دکامرون (۱۹۷۱) را میدیدم، باورم نمیشد در ایران هستم. عشق من در آن سالها چنان به سینمای ایتالیا و بهخصوص به فلینی، دسیکا و ویسکونتی که فیلمهایش را گمان میکنم در سینمای شهر فرهنگ دیده بودم، بهخصوص ساتیریکون (۱۹۶۹) فلینی و باغ فینتزی کونتنیها (۱۹۷۰) دسیکا و مرگ در ونیز (۱۹۷۱) ویسکونتی، زیاد بود که زندگیام را در رؤیایی شگفت فرو برد.
بااینحال هرگز سینمای موسوم به هنری و روشنفکرانه را با سینمای پرمخاطب، در رابطه بالاتر و پایینتر قرار نمیدادم:مُهر هفتم (۱۹۵۷) برگمن و نقطه زابرینسکی (۱۹۷۰) آنتونیونی... را همان اندازه دوست داشتم که ادیسه فضایی (۱۹۶۸) و یا پرتغال کوکی (۱۹۷۱) کوبریک و یا سینمای درخشان سالهای طلایی هالیوود را؛ اما عشقی را که به سینمای ایتالیایی داشتم چیز دیگری بود و تا امروز ادامه یافته، بعدها شکمچرانی بزرگ (۱۹۷۳) مارکو فرری، رقص (۱۹۸۳) و زشت، کثیف و بد (۱۹۷۶) اتوره اسکولا و سینمای عجیب و حیرتآور لیلیانا کاویانی ... و بسیاری فیلمهای دیگر که فهرستش طولانی است را کشف کردم و البته سینمای استادان بزرگی چون فلینی، زفیرلی، آنتونیونی، ویسکونتی، روسولینی و دسیکا همچنان افسونم میکرد و میکند.
این عشق آنقدر زیاد بود که تصمیم قاطع گرفتم که زبان ایتالیایی بخوانم و به ایتالیا بروم و فیلمساز شوم. حتی دوبله فیلمهای ایتالیایی که در تلویزیون پخش میکرد و گویا در همان ایتالیا بهوسیله دانشجویان انجام میشد که لهجه ایتالیایی به خود میگرفتند بیشتر در این جهت تشویقم میکرد و در این بین فیلم روکو و برادران (۱۹۶۰) ویسکونتی تأثیری عجیب داشت؛ اما این عشق در محیطی که من داشتم و در آن دوران، با توجه به خانواده و رویکردهایی که در آن زمان نسبت به هنر در جامعه ما وجود داشتند، بیشتر به شوخی میمانست و بیان ناپذیر بود.
درنهایت هم از آن برای من اندکی آشنایی با زبان ایتالیایی و سینما باقی ماند؛ اما بزرگترین خوشبختی من روزهای جمعهام بود که به عشق تماشای فیلمهای برجسته از خواب بیدار میشدم و زود خودم را آماده میکردم که به سینمایی در بلوار الیزابت (کشاورز) آن زمان بروم که یک سئانس مخصوص این فیلمها را داشت.
پدر و مادرم از اینکه میدیدند من تنها یک روز در هفته خودم از خواب بیدار میشوم و در بقیه روزها که باید به مدرسه میرفتم، به دلیل نفرتم از درس و مدرسه، خودم بدون دعواهای صبحگاهی از خواب بیدار میشوم، شگفتزده شده بودند؛ و بعدها وقتی به انگلستان رفتم و شروع به تحصیل ِ پیشدانشگاهی در دبیرستان سنت جیمز ساتهمپتون در انگلستان برای ورود به رشته پزشکی کردم، رها و بیآنکه حتی یک کلمه فرانسه بدانم، راهی آنجا شدم، خشم پدر به اوج خود رسید.
حسرت بزرگ من از آن سالها این بود که آنقدر بزرگ نبودم که در جشن هنر شرکت کنم و دورادور اخبارش را در مجله رودکی که مشتری پروپاقرصش بودم، میخواندم؛ و بزرگترین خوشبختی زندگیام آنکه نخستین «نقد سینمایی»ام، در مجله فردوسی در ستونی که به نظرم جمال امید در این مجله برای نوجوانان درست کرده بود شاید در سال ۵۲ درباره فیلم «مرگ در ونیز» ویسکونتی منتشر شد.
فکر میکنم یکی دو مطلب دیگر کوتاه هم درباره چند فیلم دیگر از من در مجله فردوسی در همان ستون منتشر شد. این هم شروع دوران «روزنامهنگار» شدنم، بود.
از آن زمان عشق به سینما در تمام وجودم خانه کرد و هرگز رهایم نکرد و امروز بدون هیچ ابهامی میتوانم بگویم آنقدر که برای یک اثر سینمایی درخشان ارزش قائلم و برای دوستان و استادانی چون محمدرضا اصلانی، خسرو سینایی، منوچهر طیاب، ... که هرگز نمیتوانم درباره علوم اجتماعی با چنین رویکرد عاشقانهای سخن بگویم.
از همین رو بود که چندین و چند کتاب درباره سینما و رابطهاش با علوم اجتماعی منتشر کردم؛ و درباره سینمای اصلانی مقالات و گفتگوهای زیادی منتشر کرده و خواهم کرد.
سینما، معجزه زندگی من و بسیاری دیگر از جوانان دیروز و کهنسالان امروز بود که میتوانستیم بر بالهایش بنشینیم و در فضا و زمان سفر کنیم، بیآنکه کمترین وحشتی از سقوط داشته باشیم، زیرا زیر پایمان جز رؤیایی شیرین و ابرهایی نوازشگر نمیدیدیم.
نظر شما