این ایرانی اهل خوزستان میگوید: هرگاه آوارگی مردمان جهان را که از حضور جغد جنگ بر سر مردم آوار شده از دریچه دوربین رسانه ها می بینم، لحظه ساعت صفر و گرفتگی خورشید صلح به ذهن و دلم فشار می آورد.
او و بسیاری دیگر از بی جاشدگان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران با ابراز تاسف، یادآوری لحظه آغاز این رویداد را نشانگر تداوم بیداد دست ساخته بشر و گسستن از خردمندی میدانند.
تفاوت لحظه صفر در سال ۱۳۵۹ در مقایسه با امکانات گسترده و رو به گسترش ارتباطی کنونی، بیانگر این است که امکانات ارتباطی آن زمان تقریبا هیچ بوده است.
زمانی که شراره های جنگ تحمیلی در سال ۱۳۵۹به جان نخستین قربانیان و بیجا شدگان افتاد،کسی نبود یا کمتر کسی یافت می شد این لحظه ها را همزمان و در لحظه ثبت کند.
اگر هم چنین می شد با توجه به نبود رسانه های فراگیر ، بعد جهانی این لحظه ها ثبت نمیشد.
اینک در لحظه از همه چیز آگاه می شویم و در این آگاهی، رنج آوارگان و بیجا شدگان همه ملت ها به اطلاع جهانیان رسانده می شود؛ هرچند نمی توان چاره ای برای حل این آوارگیها متصور شد.
بیان یک نمونه از آوارگی و بازتاب آن کفایت میکند: زمانی که جنگ با دندانهای همیشه تیزش،مردمان را در شکم سیری ناپذیر خود فرو میداد، گروهی در فرودگاه یک شهر به آوارگی چنگ زدند و به افقی لرزان نگریستند و بر بالهای هواپیمایی غول پیکر آویختند.
این مردمان آویخته به پرنده سترگ آهنین، اندک زمانی پس از خیز طیاره، آرمان هایشان همراه با خود آنان سقوط کرد و جهانیان شاهد این مرگهای جنگ ساخته بودند.
بیان خاطرات کسانی که از نخستین لحظه و روز آغاز جنگ تحمیلی علیه ایران، مرارت و آوارگی را چشیدند این فایده را دارد که می تواند برای آیندگان عبرت آمیز باشد و نسل های بعدی بدانند کشورشان به همین راحتی استقلال خود را به دست نیاورده و با سختی آن را حفظ کرده است.
شاید این نکته کمتر به ذهن آمده باشد که در ضربالمثلها و گفتههای حکیمانه که از سبکباران ساحلها، قدرعافیت، سواره و پیاده سخن گفته شده از دانستن و دانش هم حرفی در میان است؛ اما دانشی که یا نیست یا تحقق آن مشروط به امری دیگر است.
کجا «دانند» حال ما سبکباران ساحلها، قدرعافیت کسی «داند» که به مصیبتی گرفتار آید، سواره از پیاده «خبر ندارد.»
توجه به این راهبرد گفته شده نیز می تواند تلنگری دیگر باشد به کسانی که از نزدیک با وقایع آشنا نبوده اند و نیستند و باید دانش خود را بالا ببرند و یکی از راه های افزودن بر دانایی، توجه به یادها و یادآوری هاست.
لحظه فراموش نشدنی
آن هنگام که جنگ عراق علیه ایران آغاز شد یعنی سی و یکم شهریور ۱۳۵۹ شما کجا بودید؟ این پرسش را با کسانی که محل زندگی آنان در خرمشهر و آبادان بود درمیان گذاشتیم. البته این پرسش از این طیف از ایرانیان به معنای آن نیست که دیگر مرزنشینان کشور یا حتی دیگر ایرانیان از مخاطرات جنگ تحمیلی دور بودند.
آنان که این روز را به یاد دارند هرکجای ایران یا حتی جهان بودند نمی توانند این لحظه را فراموش کنند.
موهای نیمه کوتاه
رضا که اینک در شیراز ساکن شده و شغلش خبرنگاری است در پاسخ به این پرسش ایرنا گفت: حدود ساعت پنج عصر ۳۱ شهریور ۵۹ بود. تازه رسیده بودم خانه. نوشت افزار خریده و آماده بودم سال دوم دبیرستان را آغاز کنم. نیم ساعت از آمدن من به خانه نگذشته بود که زمین همراه با صداهای بلند لرزید. این لرزش نمیدانم چه مدت طول کشید اما همچنان ادامه داشت. صدای غرش شدید هواپیما که از روی شهر رد میشد، هر چند وقت یکبار میآمد. دود سیاه آسمان را پوشانده بود.
روزهای قبل، صداهای شلیک و انفجار میآمد ولی پراکنده بود و پشت سرهم نبود.همه خانه بودیم بجز برادرم که رفته بود آرایشگاه. آرایشگاه هم از خانه ما دور بود. پدر و مادرم نگران بودند. زمان برایم بی معنی شده بود. ساعت صفر شاید تعبیر خوبی برای این وضع باشد. داشتم آماده میشدم که بروم دنبال برادرم که خودش با موهای نیمه کوتاه شده آمد.
رضا گفت: حدود دو هفته در خرمشهر ماندیم و بعد آمدیم آبادان و در یک مدرسه مستقر شدیم. یک هفته بعد رهسپار شیراز شدیم.
قول و قرارهای دود شده
حبیب که مدتی است توانایی ادامه کار در شغل خود را ندارد و عبارت بازنشستگی را نمی پسندد گفت: یک ماه پیش ازآغاز جنگ عراق علیه ایران،تصمیم گرفتم خرمشهر را ترک کنم و به خانه آبا و اجدادی خودمان به بروجرد لرستان برگردم و همه کارها را کرده بودم که سی و یکم شهریور ۵۹ جنگ شروع شد.
او که اینک ساکن شیراز است در مصاحبه با ایرنا ادامه داد: قرار بود اول مهر برای نوشتن قولنامه به بنگاه برویم و کارهای محضر را هم بعد از آن انجام دهیم.همه قول و قرارها دود شد و رفت آسمان.
حبیب که هنگام آغاز جنگ، شغل فروشندگی لوازم خانگی در خرمشهر داشت گفت: نزدیک هشت سال در بروجرد مغازه خشکشویی داشتم. بعد از آن بنا به دلایلی از بروجرد به شاهین شهر اصفهان رفتم و فروشگاه لباس راه انداختم و ۱۱ سال آنجا ماندم و به پیشنهاد دامادم و دخترم به شیراز آمدم و در این شهر به فروش لوازم خانگی روی آوردم و سه سال است که خانه نشین هستم.
مدفون زیر خاک
روزی که جنگ تحمیلی آغاز شد، حسین برای خریدن تنباکو از خرمشهر به برازجان بوشهر رفته بود.
او گفت:خرمشهر، مغازه بقالی نزدیک بازار صفا داشتم. هر چند وقت یکبار برای خرید کالا به بوشهر و برازجان میرفتم که سی و یکم شهریور۱۳۵۹ در برازجان بودم که خبر را از رادیو شنیدم. به همکاران و آشناها داخل خرمشهر با چه مکافاتی زنگ زدم تا خبری از خانواده ام بگیرم. خانه خودمان تلفن نداشت. آخرش خبری از خانواده گرفتم.همسرم تلفنی گفت باید برویم بهبهان. نمیدانید همین نیم ساعت یا یکساعت چقدر سخت به من گذشت. فوری از برازجان رفتم خرمشهر و خانواده را بردم بهبهان. وقتی برگشتم خرمشهر، سقف مغازه ام خراب شده بود و جنس ها زیر تلی از خاک دفن شده بودند.
حسین اینک در بهبهان به شغل قبلی خود با عنوان صاحب سوپرمارکت بازگشته است.
رها کردن درمان
مریم که اینک ساکن مشهد است درباره خاطره اش از روز آغاز جنگ تحمیلی به ایرنا گفت:من و همسرم برای درمان پسرم از آبادان به شیراز آمده بودیم و سی ویکم شهریور یعنی روز آغاز جنگ در شیراز بودیم.
او ادامه داد: شروع جنگ را از رادیو و تلویزیون مطلع شدیم. سه دخترم و بقیه اقوام در آبادان بودند. به خواهرانم زنگ زدم. از سلامتی آنان اطمینان پیدا کردم. فردای آن روز درمان را نیمه تمام گذاشتیم و از شیراز به آبادان برگشتیم. مدتی بعد من به مشهد آمدم. یکی از خواهرانم به سمنان آمد و دیگری به رشت رفت ولی به آبادان برگشت و اینک در این شهر زندگی میکند.
اگر مجبور شویم برویم
حسین مالکی فعال رسانه ای درباره حال و هوای آن روزهای جنگ تحمیلی گفت: عصر ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ هوای خرمشهر شرجی بود و من تاز ه از زیر دوش بیرون آمده بودم که نگاهم به محسن برادر کوچکترم افتاد که داشت با ذوق نوجوانانه ای اسمش را با خط تقریباخوش درشت روی جلد دفترهای جدیدمدرسه اش مینوشت.
او در مصاحبه باایرنا ادامه داد:همان وقت ناگهان صدای انفجارهای پیاپی ما را هراسان و کنجکاو به بیرون ازخانه کشاند. ازمردم محله شنیدم که چند جای خرمشهر خمپاره اصابت کرده. یکی از آن نقاط محل کار پدرم بود که آن روز عصر شیفت کاری او بود. بالاخره در هول و ولا، پدرم نگران و با مقداری آذوقه خودش را به خانه رساند و خبر از آغاز جنگ داد.
مالکی گفت:اخبار رادیو آبادان مرتب اعلام آماده باش می داد. با شدت گرفتن انفجارهای دور و نزدیک افراد خانواده را توی آشپزخانه که زیر پله های طبقه بالا بود، جمع کردم... آن شب تاریک و غم انگیز را هیچ وقت از یاد نخواهم برد. برق رفته بود. چند نفر اززنان فامیل که حوالی آنها خمپاره خورده بود، هم به خانه ما آمدند اما وقتی تا پاسی ازشب صدای انفجارها رفته رفته قطع شد همه با احتیاط در حیاط خانه خوابیدند.
این فعال رسانه ای که هنگام آغاز جنگ تحمیلی ۲۰ سال داشت ادامه داد:با این حال من آن شب خوابم نبرد با وجود جوانی و بی تجربگی پیش بینی میکردم اگر مجبور شویم از خرمشهر برویم با کدام پشتوانه ای دوباره شروع کنیم؟
مالکی گفت:صبح فردای آن روز مردم امیدوار بودند که همه آن انفجارها را چون کابوسی فراموش کنند. اما روز دوم دوباره کابوس از نو شروع شد. بعد از چند روز غرش انفجارها و شلیک توپ ها زندگی را برای زن و بچه های خرمشهر هر لحظه ناممکن تر می کرد تا روز ششم که آسمان شهر از شدت دود سیاه شده بود. بیشتر اهالی مجبور به ترک زادگاهشان شدند. عده ای سواره و گروهی هم پیاده با سبک ترین وسایل خانه راهی دیارهای دیگر شدند و مثل من دیگر نتوانستند به زادگاهشان بازگردند.
مالکی اینک عضو انجمن صنفی خبرنگاران فارس و ساکن شیراز است. برادرش محسن که در ابتدای این خاطره، نامش برده شد، بعدها در راه حفظ میهن به شهادت رسید.
آوارگان و بیجا شدگان جنگ تحمیلی هم بخشی از مصیبتها و فداکاریهای مرتبط با این حماسه را بردوش گرفتند و یادآوری این رنج ها به معنای پاسداشت فداکاری این گروه همچنین الطاف دیگر مردمان به آنان است.
نظر شما