به گزارش ایرنا، ۳۵ سال قبل در چنین روزی (۲۸ دیماه) روز چهارشنبه ساعت حدود ساعت ۱۵ و ۴۵ دقیقه عصر حمله هوایی خونین به سنندج مرکز استان کردستان صورت گرفت در این حمله هواپیماهای عراقی در کمتر از ۱۵ دقیقه چندین محله شهر سنندج از جمله خیابان انقلاب، محله پیرمحمد، چهارباغ، آپارتمانهای ادب، تک واحدیهای بنیاد مسکن، نقاط بلوار جانبازان و خیابان فلسطین، میدان نبوت، خیابان نمکی، خیابان اکباتان، منازل مسکونی جنب پادگان و تقتقان این شهر را بیماران کردند.
استاد مهدی شاهجانی که به استاد محیه (محیالدین) مشهور است در شهرک صنعتی تعمیرکاران سنندج مغازه دارد، وی پسر ارشد خانواده شاهجانی است که پس از شهادت پدر و مادرش در بمباران ۲۸ دی ماه سنندج، قیوم برادرانش شد.
استاد مهدی را مدتی قبل برای نخستین بار در مغازه مکانیکیاش دیدم، مردی سخت کوش که با وجود ناملایمات زندگی و با حدود ۶۰ سال سن همچنان پای مغازه و کسب مکانیکیاش ایستاده و به قول خودش "نان از عمل خویش می خورد".
برای مشکل فنی خودرو شخصیام به مغازه او رفته بودم و وقتی استاد مشغول درست کردن خودرو بود، وجود چند عکس قدیمی نصب شده بر روی دیوارهای مغازه توجه من را به خود جلب کرد با حس کنجکاوی از استاد سوال کردم قضیه عکس ها چیست؟
استاد از چاله زیر خودرو بیرون آمد و نگاهی به من انداخت و گفت: اینها عکس پدر و مادرم هستند که در بمباران ۲۸ دیماه سال ۱۳۶۵ سنندج شهید شدند و این کودکان هم برادرانم هستند که در آن دوران قیوم آنان شدم.
استاد دستانش را که به خاطر روغن ماشین چرب شده بود با دستمال کهنه ای پاک کرد و گوشی تلفن خود را از جیبش بیرون آورد و در بخش "گالری" چندین عکس دیگر را نشانم داد، برخی عکس ها زودتر و برخی را کمی با تامل بیشتر عوض می کرد.
آخر وقت بود هم استاد خسته بود و هم یکی یکی از مغازه داران، درابه های مغازه های خود را پایین می کشیدند این بدین معنا بود، زمان مناسبی برای توضیح خواستن بیشتر در این زمینه نبود اما این روایت برایم بسیار جالب بود، از استاد مهدی قول گرفتم که روز دیگر مفصل داستان زندگی خود و خانوادهاش را برایم تعریف کند.
سرانجام در یک روز سرد زمستانی و برفی استاد مهدی را برای بیان داستان زندگی شاهجانیها دعوت کردم و استاد خوشقولی کرد و همان زمان که قرار گذاشتیم حاضر شد.
کلاه سیاه رنگ و مخصوصی بر سر داشت و موهای سفیدش بر سر و صورت نمایان بود، در نگاه نخست مشخص بود جور روزگار وی را چقدر رنجانده بود اما استاد مهدی همچنان محکم و استوار این ناملایمات را پشت سر گذاشته بود.
استاد مهدی گفت: کمتر از ۱۵ سال سن داشتم که درس و مدرسه را ترک کردم و به مکانیکی روی آوردم و تاکنون با آن امرار معاش کردم و اما در این راه سختی های زیادی کشیدم و بخشی از آن تقصیر سرنوشت بود.
وی افزود: خدمت سربازی را تمام کرده بودم و مغازه مکانیکی کوچکی را در یکی از محله های سنندج اجاره کرده بودم و به همراه خانواده پدرم که کارمند ژاندارمری بود، در خانه ای اجاره ای در محله "تپه بهارمست" زندگی می کردم.
وی گفت: برای برگزاری آیین سالگرد شهادت برادر کوچکم (حجت شاهجانی) که سال ۱۳۶۴ هنگام سربازی براثر تیراندازی در روانسر کرمانشاه به درجه رفیع شهادت رسیده بود، برنامه ریزی می کردیم.
استاد مهدی اظهار داشت: شهادت "حجت" تاثیر زیادی بر خانواده ما بویژه پدر و مادرم داشت و اما صبر و استقامت آنان مثال زدنی بود و وقتی نیروهای نظامی هنگام تشییع جنازه برادرم در محل حاضر شدند، پدرم خودش دستور احترام نظامی را صادر کرد.
وی افزود: عصر روز ۲۸ دیماه صدای انفجارهای پی در پی که در شهر بیچید، مغازه را بستم و هراسان به سمت خانه دویدم اما وقتی خانه رسیدم دیدم که شیشه پنجره ها شکسته شده بود و گلدان های جلو پنجره به داخل اتاق پرت شده بودند، اما خدا را شکر کردم که کسی داخل خانه نبود و برادرانم یکی به خانه برگشتند اما خبری از پدر و مادرم نبود.
تازه یک هفته از بازنشستگی پدرم سپری شده بود و بیشتر به همراه مادرم به خانه اقوام سر می زدند، به همین خاطر از آشنایان و فامیل های دور و نزدیک سراغ پدر و مادرم را گرفتم.
استاد مهدی گفت: تازه یک هفته از بازنشستگی پدرم سپری شده بود و بیشتر به همراه مادرم به خانه اقوام سر می زدند، به همین خاطر از آشنایان و فامیل های دور و نزدیک سراغ پدر و مادرم را گرفتم.
وی اظهار داشت: پس از اینکه از همه ناامید شدم به بیمارستان توحید که گویا تعداد زیادی از مصدومین این بمباران را به این بیمارستان برده بودند رفتم، مانند صدها نفر دیگر هراسان و نگران لیست زخمی ها را نگاه کردم چیزی پیدا نکردم.
استاد مهدی در حالی که حلقه اشک دور چشمانش جمع شده بود، گفت: در گوشه حیاط بیمارستان توحید جنازه غرق در خون پدرم را پیدا کردم و از روی ساعت مچی و بخشی از بدنش که سالم مانده بود، او را شناختم و محکم بغل کردم.
وی اضافه کرد: با چشمان اشکبار و گریان از مرگ پدر به دنبال مادر می گشتم و به یاد آرزوی پدرم افتادم که بارها می گفت: دوست ندارم پس از فوت مادرتان، لحظه ای زنده بمانم و مزار ما باید در کنار هم باشد.
استاد افزود: تازه فهمیدم عموی بزرگم چشمانش را عمل کرده بود و پدر و مادرم به عیادت وی رفته بودند و در راه بازگشت در محله "پیرمحمد" که محل اصابت یکی از بمبها بود، مجروح شده بودند.
وی گفت: جنازه پدرم را از بیمارستان تحویل گرفتیم و برای تشییع به مسجد محله خودمان بردیم و مراسم خاکسپاری و ختم را انجام دادیم.
۱۰ روز دنبال مادرم گشتم
استاد مهدی گفت: هیچ نشانه ای از مادرم پیدا نکردم، اما به این دلخوش بودم که گویا تعدادی از مجروحان را به مراکز درمانی در کرمانشاه، تبریز و تهران اعزام کرده بودند.
وی افزود: عزمم را جزم کردم و پس از مراسم ختم پدرم به این سه شهر رفتم و در تمام بیمارستان های پرس و جو کردم و هیچ جا سراغی از مادرم (سعدیه صدریان) نبود، دوباره به سنندج برگشتم.
وی اظهار داشت: دوباره به محل اصابت بمب در "پیرمحمد" رفتم خاک و آوارها را همه به دقت نگاه کردم، در گوشه از گودال حفر شده، لنگ کفش نیمه سوخته ای که رنگ ارغوانی داشت، پیدا کردم، کفش مادرم بود این نشانه ای از شهادت مادرم را نشان می داد.
استاد مهدی گفت: در بنیاد شهید اعلام کردند که تعدادی اعضای بدن مجهول هویه را در آرامستان دفن کرده اند، اجازه نبش قبر گرفتم و در سومین قبر بخش از پیراهن و قسمتی از بدن مادرم را شناختم، گویی که بمب درست به مادرم اصابت کرده بود، اما پس از ۱۰ روز باز هم بوی لباسهای مادر برایم آشنا بود.
پیراهن و قسمتی از بدن مادرم را شناختم، گویی که بمب درست به مادرم اصابت کرده بود، اما پس از ۱۰ روز باز هم بوی لباسهای مادر برایم آشنا بود
وی اضافه کرد: جنازه مادر را هم در کفن قرار دادم و برای آخرین دیدار این ۲ یار، بر سر مزار پدرم رفتم و در کمال نابوری دیدم قبر کنار آن خالی بود این شرایط برایم خیلی جالب بود در آن روز ۲۲۰ نفر در سنندج شهید شده بودند و اما بعد از ۱۰ روز هنوز یک مزار خالی در این میان باقی مانده بود.
استاد گفت: مراسم خاکسپاری مادرم را در جوار مزار پدرم انجام دادم و خوشحال بودم که به وصیت پدرم عمل کرده بودم.
من ماندم و چهار برادر یتیم
استاد مهدی گفت: هنگام شهادت پدر و مادر، ۲۳ سال داشتم و هنوز ازدواج نکرده بودم و چون خواهر هم نداشتیم من ماندم و چهار برادر یتیم و مراقبت و نگهداری از آنان برایم بسیار سخت بود.
وی افزود: به خاطر مکانیکی فرصت زیادی برای مراقبت از برادرانم نداشتم و خانواده های فامیل تصمیم گرفتند که هر کدام مراقبت از یکی از برادرانم را بر عهده بگیرند اما نمی توانستم اجازه دهم که یادگارهای پدر و مادرم آواره خانه فامیل شوند.
او گفت: هر چند موقعیت مناسبی برای ازدواج نداشتم اما به خواستگاری چند دختر رفتم اما هر کسی می فهمید چهار برادر یتیم دارم حاضر به ازدواج نمی شد تا اینکه به خواستگاری همسرم کنونی ام که دختر یکی از خانواده های مشهور سنندج به نام خانواده "نامداری" بودند رفتم و شرایط را توضیح دادم.
وی افزود: جواب مثبت را از این خانواده گرفتم و مراسم عروسی گرفتیم و همسرم برای برادرانم مانند مادر بود و خداوند سه فرزند شامل ۲ پسر و یک دختر دیگر به من هدیه داد و خانواده پرجمعیتی شدیم.
استاد مهدی اظهار داشت: برای اینکه برادرانم احساس نکنند که فرقی بین فرزندانم و آنان قایل می شویم همگی اعضای خانواده به من "آبرا" به معنی برادر بزرگ و به همسرم "براژن" (همسر برادر) می گفتند و تا حالا هم همین روند ادامه دارد.
وی گفت: پدرم تاکید زیادی برای ادامه تحصیل برادرانم داشت و من هم برای اینکه این وصیت پدرم را انجام داده باشم، خودم سختی های زیادی کشیدم تا برادرانم درس بخوانند و اکنون همگی مدارس دانشگاهی عالی دارند.
مستمری بنیاد شهید و نیرویهای مسلح را دریافت نمی کنیم
استاد مهدی گفت: برای کمک هزینه زندگی از بنیاد شهید مستمری دریافت می کردم اما از سال ۱۳۸۰ که برادرانم به سن قانونی رسیدند این مستمری قطع شد و بیمه بازنشستگی نیروهای مسلح پدرم نیز چون فرزند مونث نداشت و مادرم هم شهید شده بود، قابل پرداخت نبود.
وی اظهار داشت: پرونده شهادت برادرم (حجت) هم چون پدر و مادرم شهید شده بودند و برادرم ازدواج هم نکرده بود، طبق قانون مختومه شد.
وی افزود: خدمت به برادران خردسال و یتیم و بزرگ کردن آنان برای من و همسرم یک وظیفه انسانی بود اما دوست داشتیم به رسم قدردانی از چندین سال رنج همسرم این همه زحمت وی نادیده گرفته نشود.
استاد مهدی اضافه کرد: اکنون همه برادرانم با تحصیلات دانشگاهی مشغول به کار هستند و تنها من و همسرم که سالهای جوانی خود را در پای خدمت به آنان سپری کردیم تنها مانده ایم و کسی این فداکاری را هم به یاد ندارد.
وی از مسوولان خواست برای اینکه رسم فداکاری و نوع دوستی در جامعه تداوم داشته باشد، سراغی کسانی را هم بگیرند که یادگاران شهدا را تربیت و به عنوان انسان موفق روانه جامعه کردند.
شهید محمدرئوف شاهجانی و شهیده سعدیه صدریان که به ترتیب هنگام شهادت ۴۷ و ۴۰ سال سن داشتند از جمله شهیدانی بودند که براثر بمباران هوایی ارتش بعث عراق به شهر سنندج در سال ۱۳۶۵ به درجه رفیع شهادت رسیدند.
در این حمله هوایی ناجوانمردانه رژیم بعثی عراق ۲۲۰ نفر از ساکنان غیر نظامی سنندج به شهادت رسیده و ۱۲۳ نفر هم زخمی شدند.
استان کردستان با تقدیم بیش از پنج هزار و ۴۰۰ شهید، هشت هزار و ۵۰۰ جانباز و ۸۰۵ آزاده سرافراز کارنامه درخشانی در تاریخ انقلاب اسلامی و هشت سال دفاع مقدس دارد.
نظر شما