فیلمنامه روایتی کلاسیک دارد: قهرمانان داستان در ابتدا به بیننده معرفی میشوند و طی دیالوگها و اتفاقها میفهمیم که امیرعلی یک روانپزشک موفق و معروف است و همسرش پزشک زنانی موفق. این زوج فرزندی ندارند و احتمالا دلیلش مرجان است که نمیتواند جنینی را در رحم خود پرورش دهد.
از دیگر سو مهروز است که فرزندش عرفان نیاز به پیوند کلیه دارد و زنی است مطلقه که همراه برادرش محمود و همسر برادرش سیمین و فرزند آنها زندگی میکند. مهروز زنی است که به هر دری میزند تا پول عمل فرزندش را جور کند از ساخت لوستر در اتاقکش تا کارکردن در منازل دیگران آنقدر که دستهایش اگزما گرفته.
برادرش هم یک فرد نیمه لات است که پرورش سگ دارد و فقر حاکم بر زندگی آنها از فضاسازی منزلشان قرار است به بیننده منتقل شود: یک خانه قدیمی در یک پسکوچه تنگ در محلهای که زنان پاسی از شب گذشته در آن آسایش و آرامشی ندارند.
مهروز میپذیرد در ازای پرداخت هزینه عمل کلیه فرزندش رحم خود را به زوج پزشک اجاره دهد. تا اینجای قضیه داستان سیری منطقی دارد ولی نقطه اوج داستان جایی است که سقوط روایت شکل میگیرد. نقطه عطف داستان با مرگ عرفان بعد از عمل جراحی شکل میگیرد و از این لحظه به بعد قصه در دام روایتی سوزناک میافتد که ماجراها بر اساس تصادف شکل میگیرد و نه یک سیر منطقی روایی.
نه رفتارهای امیرعلی به عنوان یک روانپزشک حاذق پذیرفتنی است نه خالهزنکبازیهای مرجان به عنوان یک زن تحصیلکرده مستقل و در این میان عشق احتمالی شکلگرفته امیرعلی هم بیمنطق و بیربط است؛ اصلا چرا او باید عاشق مهروز شود؟
مگر مهروز به جز مهرورزی به فرزندش چه کرده که توجه او به عنوان پزشکی که برای خیانت منطق روانی دارد را برانگیخته است؟ مرجان چرا در مدارک پزشکی دست میبرد؟ برای نجات زندگی زناشوییاش؟ منطقیتر نیست که او همان آپارتمانی که قولش را داده برای مهروز تهیه کند؟
او که بعد از خرید کرم دست توسط امیرعلی برای مهروز احساس خطر کرده چرا همچون کبکی سر خود را در برف فرو میبرد؟ رفتارهای محمود را چگونه باید توجیه کرد؟ او همان مرد کله خری است که حاضر است خواهر خود را زندانی کند؟ چرا از امیرعلی پول میگیرد و چرا پس میدهد؟
مرجان چطور زخمی میشود؟ آیا کار محمود است؟ مهروز چرا میرود؟ اصلا تکلیف شخصیتهای داستان چرا آنقدر بی سر و ته تمام میشود؟ توجه کنید که با یک روایت مدرن سروکار نداریم، فیلم قرار است یک ملودرام باشد اما آن گم شدن مهروز وصله ناجوری است برای پایان این روایت.
علاوه بر فیلمنامه پراز اشکال، کارگردانی نیز چنگی به دل نمیزند، بازیگران گویی در تمامی سکانسها به حال خود رها شدهاند تا هرکاری دلشان میخواهد بکنند و در این میان بازی بد پژمان جمشیدی که تلاش دارد وارد حوزههای جدیدی از بازیگری شود از همه بیشتر توی چشم میخورد، یک لهجه نیمه لاتی و فریاد زدن کمکی به درآوردن نقش محمود نخواهد کرد.
بازیهای ناهماهنگ و فیلمبرداری نه چندان خوب باعث شدهاند شاهد فیلمی باشیم که نمیتوان گفت حتی فیلمی است با بازیهای خوب و این در حالی است که ستارههای فراوان در این فیلم ایفای نقش میکنند.
به هر روی به نظر میرسد حداقل تا اینجای جشنواره شاهد فیلمهای ضعیف و متوسط رو به پایینی بودهایم که کماکان نمیدانیم اصلا دلیل انتخابشان در لیست بیست و دو فیلم جشنواره چه بوده است.
نظر شما