به گزارش ایرنا، هر سال سعی می کردم خودم را به خانواده برسانم و روز پدر را کنار پدری باشم که تمام دنیایش ما بودیم و همه دنیا را به هم می ریزد اگر خاری به پایمان برود، امسال اما نشد و مثل مرغ پرکنده بودم که چرا نمی توانم خودم را در آغوشش رها کنم، با اینکه سن و سالی را پشت سر گذاشته ام اما برای پدر همچنان همان دختربچه ای هستم که دوست دارد دست بابایش را بگیرد و دنبالش بدود.
با اینکه همه خواهرها و بردارم سر خانه و زندگی خودشان هستند ولی انگار همه هنوز هم بچه خانه پدرند و پدرم همیشه حواسش به همه ماست، با نصیحت و حمایت و هر چه که از دستش بربیاد.
حتی مواقعی که مریض می شویم برایمان پرستار است، دلسوزیهای پدرانهاش فراتر از تصوری است که دارم، پدر بودن هم به اندازه مادر بودن سخت است و در عین حال علاوه بر اینکه مثل مادر مهربان است باید تکیهگاه محکمی باشد و از خانواده در برابر همه مشکلات دفاع کند.
امروز فرصتی شد تا به خانه سالمندان بروم، استاندار کردستان رفته بود تا از پدرانی دلجویی کند که تنها هستند.
اتاق به اتاق با او همراه شدم، نامشان بالای سرشان بود و اگر بیماری داشتند روی همان صفحه نوشته شده بود، پدرانی که با شماره شناخته می شدند شاید هم سنشان بود، آلزایمر ۷۵ تختش خالی بود...فشار خون ۶۸ سرش را هم با پتو کشیده بود و انگار نمی خواست حتی همان اتاق چاردیواری را هم ببیند.
از ۹۵ سالمندی که در سرای سالمندان سنندج هستند، ۶۵ نفرشان مرد هستند و از این تعداد نیمی از آنها را خانواده هایشان روانه خانه سالمندان کرده اند.
دلیل آمدنشان شاید برای فرزندان و وابستگانشان قابل قبول باشد و اگر پای حرف آنها بنشینیم ... نه؛ نمی شود حق داد ولی می شود تا حدودی... نه؛ حتی نمی توانم قبول کنم .
به اندازه تمام دنیا بغض روی سرم ریخته و عصر روز پدر را کنار پدرانی هستم که از دنیا یک محوطه با دیوارهای رنگی و درختهای کوتاه شمشاد دارند درهای شیشیه ای بزرگی که محل اقامت آنها از محوطه مرکز را جدا می کند و توری روی شیشه ها آن را دلگیرتر کرده است.
محیط خانه سالمندان تمیز است و کارکنان آن هم تمام سعیشان را می کردند تا سالمندان از آنها راضی باشند، هرچند خودشان هم مشکلات بسیاری داشتند ولی تکلیف داشتند که بار فرزندانی را به دوش بکشند که دست روزگار آنها را از وجود نعمت پدر و مادر بی بهره کرده بود، هرچند همیشه هم روزگار مقصر نیست.
یکی از سالمندان می گفت پنج فرزند دارد که چهارتایشان پسر و یکی از آنها دختر است و دخترش دیروز آمده و به او سر زده و گفته که آخر هفته را به خانهاش می برد.
بیشترشان اهل شعر هستند و از آهنگهای قدیمی می خوانند انگار سوز درونشان را می خواهند با شعر و شاعری التیام ببخشند، یک لحظه هم نمی توانم خودم را جای فرزندان آنها تصور کنم و بی اختیار چشمم پر از اشک می شود.
از صبح شبکه های اجتماعی پر از عکس و فیلم پدران شده است و هرکس می خواهد به نوعی ارادت خودش را به ساحت بلند پدر نشان دهد و من حالا در برابر چشمانم پدرانی را می بینم که دنیایشان اسیر بی تفاوتی شده است و نمی دانم که آیا فرزندانشان دل این را دارند که عکس پدرشان را از خانه سالمندان با دیگران به اشتراک بگذارند؟ چشمم می رود به سمت عکس دختربچه ای که یکی از سالمندان بالای تختش گذاشته است و با اشاره به عکس و لبخند به لب می گوید: نوه ام است.
استاندار کردستان گلها را یکی یکی به دست پدرانی می سپرد که انتظار داشتند امروز را در جمع گرم خانواده باشند.
اسماعیل زارعی کوشا از پیگیری برای بررسی مشکلات سالمندان و کارکنان این مرکز خبر می دهد.
زمان بازدید به پایان رسیده و چشمم به پیرمردی می افتد که به عصایش تکیه کرده است، اینجا تمام تنهایی یک پدر معنای دیگری پیدا می کند.
نظر شما