به گزارش خبرنگار حوزه ایثار و شهادت، حاج قربان نوروزی ساکن روستای عشرتآباد یکی از روستاهای نیشابور بود که براساس یک نذر، غیر از چهار ماه، همه سال روزه بود وی نذر کرده بود تا از آب فرات نخورده یعنی تا نابودی صدام و پیروزی رزمندگان روزه باشد.
حاج قربان از نیروهای واحد تخریب لشکر۵ نصر بود، از همرزمان وی نقل شده که حاج قربان نخستین کسی بود که برای نماز شب و سپس نماز صبح بیدار میشد و رزمندگانی که خواب بودن را اول با صدا اگر بیدار نمیشدند یک پای آنها را می کشید تا بیدار شوند. همه دوست داشتند حاجی آنها را اینگونه بیدار کند به همین خاطر خود را به خواب میزدند.
محبوبیت حاجی بین همه رزمندهها زیاد بود. او اولین کسی بود که صبحها در دوی صبحگاهی شرکت میکرد و پرچم به دست جلودار ورزش صبحگاهی بود. حاجی بعد از جنگ هم لباس بسیجی را از تنش بیرون نیاورد.
دومین پیرمرد جبهه های جنگ
در کنار حاج قربان، بد نیست یادی از «زرعباس تنگستانی» با ۹۵ سال سن از برازجان بوشهر کنیم که با محاسنی سفید پا به جبهه گذاشته بود.
وی در برهه زمانی سال ۶۰ و اوایل ۶۱ پیرترین فرد دفاع مقدس بود که در گروهان شهید مطهری از تیپ کربلا خدمت میکرد.
همرزمان به او «بابا» میگفتند و خودش به بچهها میگفت: «زمان رئیسعلی دلواری من جزو سربازانش بودم و الان سرباز امام خمینی هستم» به رزمندههای جوان دور و برش میگفت: «باید تا سن من مقاومت کنید.»
هدیه تفنگ برنو به زرعباس
زرعباس یک تفنگ برنو داشته که گفته بود رئیس علی دلواری این را به من هدیه داده است. وی قبل از اینکه شناسنامه ای به وجود بیاید متولد شده و ۱۰ سال بعد از اینکه اولین شناسنامه صادر شده شناسنامه خودش را گرفته بود.
از همرزمان زرعباس نقل شده با اینکه چشمان زرعباس خوب نمی دید و با دشمن هم فاصله داشتیم اصرار می کرد که دشمنان را به او نشان بدهیم تا تیراندازی کند.
در دوره آموزش جایی را به او نشان می دادیم و می گفتیم آنجا عراقی ها هستند زرعباس هم تیراندازی می کرد و می گفت: عراقی ها را زدم. این احساس رزم و نشاط رزمی که وی داشت برای روحیه بچه ها بسیار خوب بود.
این رزمنده دلیر و خستگیناپذیر حدود هفت ماه پس از حضور در جبهه به رحمت خدا رفت.
حاج صفرقلی سومین فرد کهنسال جبهه
حاج صفرقلی که اولین روز پاییز ۱۲۸۵ در جهرم به دنیا آمد، درست شب تولد ۷۴ سالگی اش شیپور جنگ نواخته شد او تحمیل نبردی نابرابر را تاب نیاورد و برای یاری میهن مجروحش، در تابستان ١٣۶٦ پاشنه کفش جهاد را ورکشید تا از «میقات پابرهنگان» دلسپار واقعه شود هرچند سن وسال، جبهه و منطقه را برایش ورود ممنوع می کرد اما او پا پس کشیدن را بلد نبود. « مخالفت با اعزام را بهانه رفع تکلیف نمی دانست. انگار موظف به جنگیدن بود. هربار هم که دست خالی به خانه برمی گشت، مصمم تر از قبل به درگاه خدا استغاثه می کرد و در دعاهایش توفیق حضور در کنار رزمندگان را می طلبید.
حضور خانوادگی در جبهه
از مریم دختر این رزمنده نقل شده است که جبهه خانه اول پدر شده بود؛ آن قدر که ۶ ماه به ۶ ماه هم حاضربه دل کندن از آن نمی شد و سراغی از خانواده نمی گرفت.آقاجان همواره به دیانتش وابسته بوده تا خانواده و چیزهای دیگر. اگر هم کسی گلایه می کرد می گفت: خدا وسیله ساز است. مگر خانواده من از خانواده امام حسین(ع) بالاترند؟
وی بیان کرد: ۷۰ سال نماز جماعت و نافله شب پدر ترک نشد. قبل از پیروزی انقلاب گاهی ۸۰ کیلومتر راه رفت و برگشت را پیاده طی می کرد تا برای نماز جمعه آیت الله سیدعلی اکبر آیت اللهی و بعد از ایشان آقاسیدحسین آیت اللهی (امام جمعه فقیدجهرم) خودش را به این شهر برساند. او غیر از ماه مبارک رمضان، ماه های رجب و شعبان، ۳ روز اول، وسط و آخر هرماه و روزهای دوشنبه و پنجشنبه هر هفته را حتما روزه می گرفت.
وی می ادامه داد: بابا از تابستان ۶۱ که اعزام شد تا پایان جنگ بیش از ۶۶ ماه در جبهه ماند.آن هم نه به تنهایی بلکه خانوادگی! هر وقت به خانه می آمد همه بچه ها، نوه ها و اقوام را برای همراهی و حضور در جبهه تشویق و تحریک می کرد. بارها اتفاق می افتاد که به همراه پسران و نوه هایش در جبهه بود. حتی در این راه، ۲ برادرم – اصغر و علیرضا – از ناحیه کمر، جانبازشدند. همرزمان پدر می گفتند: در خط و قرارگاه نیز همواره بابا روحیه بخش رزمندگان بود.
مریم خاطرنشان کرد: شب عملیات خیبر، پدر و برادرم علیرضا هر ۲ در یک دسته بوده اند. علیرضا می گفت: تقریبا ۵۰ متری با عراقی ها فاصله داشتیم و چیزی نمانده بود درگیری شروع شود که بابا با اشاره دست مرا به کنار خود خواند و خیلی آرام و جدی در گوشم گفت: دستور حمله را که دادند، نمی ترسی و سر جلو می روی وگرنه حلالت نمی کنم!
وی با بیان اینکه عمو صلواتی جبهه ها پس از جنگ دوباره آستین همت بالا می زند و به دیروزهای کارگری بر میگردد! توضیح داد: ما ۱۰فرزند (۳پسرکه یکی دستش از دنیا کوتاه شده و هفت دختر) هستیم و پدر ما دارای یکصد و چند نوه و نتیجه است با این وجود از وقتی زمینگیرشده جز ما دو خواهر بقیه میدان را خالی کرده اند و حضورشان بسیار کم رنگ است. برادرم علیرضا هم که خیلی دلسوز و پیگیر است، کار و زندگی اش در فسا نیست و هربار که می آید بیش از یکی ۲ روز نمی تواند بماند.
دختر این رزمنده دفاع مقدس اذعان داشت: پدر حداقل به ۲ پرستار نیاز دارد، ما هم باید پرستار باشیم و هم زندگی و خانه داری و مهمانداری کنیم. شب تا صبح من در خدمت وی هستم و روزها که به مدرسه می روم، خواهرم زهرا کارها را سر و سامان می دهد و به بابا می رسد. هیچ منت و توقعی هم نداریم و نگهداری از ایشان را وظیفه خود می دانیم. ایشان قبل از این که پیرترین رزمنده باشند، پدرمان است و باید خدمتگزار او باشیم. همیشه می گویم آقاجون! دعا کن تا خدا توان و تحملمان بدهد. اصلا ناسپاس نیستیم اما واقعا گاهی طاقتمان تاق می شود. با این حال راضی هستیم به رضای خدا و همین روحیه مان را صدچندان می کند.
نظر شما