خاطرات دفاع مقدس به روایت کادر بهداشت و درمان یزد (بخش سوم)

یزد- ایرنا- کادر بهداشت و درمان شامل پزشکان، پرستاران و پرسنل دانشگاه علوم پزشکی شهید صدوقی یزد طی هشت سال دوران دفاع مقدس، خاطرات ماندگاری از خود بر جا گذاشتند.

به بهانه هفته دفاع مقدس به ذکر خاطراتی ماندگار از پرسنل بهداشت و درمان این دانشگاه در آن دوران حماسه ساز می پردازیم، آنهایی که به سهم خود در دفاع از وطن و این آب و خاک، حماسه آفریدند و ایثارگری کردند. 

شور انقلابی

  سال ۵۶ بود که در دانشگاه ها شور عجیب انقلابی بود. بچه ها کنار پنجره می‌ایستادند و با یک اعلام همه به صورت همزمان به شیشه مشت می زدند و آن را می‌شکستند و شیشه ها فرو می ریخت. همه شعار می‌دادند و بعد می‌رفتند در خیابان تظاهرات می کردند.

یک بار بحث اعتصاب غذا بود، بچه ها رفته بودند داخل سلف سرویس دانشگاه. آن زمان من با دوچرخه رفته بودم. ساواک دوچرخه مرا برد و دیگر جرأت نکردم که به دنبال آن بروم. بچه ها همه رفته بودند داخل سلف سرویس و هیچ کس غذا نخورده بود.

حدود دوسه ساعت با قاشق یک ضرب به بشقاب می‌زدند. گارد دانشگاه وارد شدند و سلف سرویس را بستند و سخنرانی کردند و گفتم یک ساعت به شما فرصت می دهیم تا از اینجا خارج شوید. همه نشسته بودند و کسی خارج نشد.

به دنبال آن اخطار دادند که طی مدت ده دقیقه خارج شوید، باز کسی جواب نداد. گاز اشک آور انداختند و با باتوم به داخل ریختند. من سه چهارتا باتوم خوردم و استخوان دست چپ و ساعد من در دو جا شکست. با دست‌های شکسته از طریق پنجره به بیرون پریدم. از نرده‌های دانشگاه بالا رفتیم و وارد خیابان شدیم؛ آن‌جا شعار می‌دادیم. در این قضیه خیلی‌ها زخمی شدند و آسیب دیدند.

دکتر "محمدرضا بشارتی" فوق تخصص چشم

جامانده

برای دفع پاتک عراق رفته بودیم آن‌طرف کارون. بچه‌های سپاه می‌خواستند مین‌گذاری کنند. من هم برای کمک با آن‌ها رفته بودم. من باید مراقب اوضاع می‌بودم.

سنگری در آن نزدیکی حفر شده بود. به من گفتند بروم داخل این سنگر بشینم و مواظب باشم که اگر خبری شد یا سر وکله عراقی‌ها پیدا شد بهشان اطلاع دهم. آن شب نسبت به‌ شب‌های دیگر خیلی تاریک بود! بعد از مدتی حس کردم صدایی می‌آید. با نزدیک تر شدن صدا فهمیدم که عراقی‌ها هستند.

فقط صدای عراقیا مِفهمیدِم! حدود ۲۰۰ متر با من فاصله داشتند. ترجیح دادم منتظر بمانم. هر چه‌قدر این طرف و آن‌طرف را نگاه کردم خبری از بچه‌ها نبود. به خودم گفتم نباید کاشتن این همه مین این‌قدر زمان می‌برد. نگران شدم؛ امّا نمی‌توانستم کاری بکنم.

نه می‌توانستم برگردم و بچه‌ها را تنها بگذارم، نه اجازه این را داشتم که بروم جلو. خلاصه تقریباً از ساعت ۱۱ شب که رفتیم آن‌جا تا ۴ صبح  منتظر ماندم.

دیگر کم‌کم داشتم ناامید می‌شدم که یکی از بچه‌ها را دیدم که آمده بود دنبال من. تا دیدمش گفتم:  « چرا این‌قدر دیر؟! کجا بودین؟ بقیه کجان؟» گفت:« فلانی شرمنده! ما یادمون رفت که تو هم همرامون هستی.» وقتی برگشته بودن آمار گرفته بودند و فهمیده بودند که یک‌ نفرشان نیست. خیلی عصبانی شدم. کارد می‌زدی خونم در نمی‌آمد.

دکتر "جلال منتظری" پزشک عمومی

فَاللهُ خَیْرٌ حَافِظاً

راه افتادم رفتم به سمت سوسنگرد. آن زمان سوسنگرد در محاصره بود. هرچه جلو می‌رفتم می‌دیدم خبری از محاصره نیست. مشکوک شدم. نزدیک که شدم دیدم همه‌ی ماشین‌ها که از جلو می‌آیند، بوق می‌زنند و چراغ هایشان روشن است.

پرسیدم:« چه خبر است؟» گفتند:« سوسنگرد آزاد شده و محاصره شکسته شده.» من رفتم آن‌جا و در مسجد جامع سوسنگرد اورژانس کوچکی را مستقر کردم. یک روز گروهی با آمبولانسی به سوسنگرد آمدند،

راننده آمبولانس، ماشین را گذاشته بود دم مسجد و به آن لم داده بود. می‌خواستم ببینم از کجا آمده و نامش چیست؟ او را صدا زدم و گفتم:« بیا داخل مسجد.» همین که وارد مسجد شد؛ یک گلوله توپ به سقف آمبولانس برخورد کرد و درب عقب آمبولانس ۲۰ متر آن طرف تر پرت شد.

از من سوال کرد :«چی شد من رو صدا کردی؟» گفتم:« همین طوری به دلم برات شد که صدات کنم.» این‌طوری است که اگر خدا بخواهد کسی را حفظ کند، او را حفظ می کند.

دکتر "سید علی محمد سادات اخوی" متخصص چشم

دفاع با یک تفنگ

یک بار در دربندیخان که مقری در خاک عراق بود محاصره شدیم. در یک چادر خیلی بزرگ بودیم.

جنگ اینطور است که یک مدت ساکت بود ناگهان یک هفته  عملیات شروع میشد. این ساکت بودن بعضی اوقات همه را به اشتباه می انداخت.

یک دفعه صدای تیراندازی شروع شد و اشتباهی که همکاران من کرده بودند این بود که هیچکدام اسلحه با خود نیاورده بودند.

حدود ۴۰ یا ۵۰ نفر فقط یک اسلحه داشتیم. تا صبح هرزچندگاهی با همان اسلحه تیر میزدیم. انها با اینکه اسلحه و مهمات داشتند ولی جرات نکردند از کوه پایین بیایند. واقعا معجزه شد که سالم ماندیم.

دکتر "جهانگیر ایت اللهی" متخصص چشم

کمک های اهدایی مردم

با مادرم در میان گذاشتم که میخواهم به جبهه بروم. مادرم در ابتدا مقاومت کرد ولی وقتی اصرار من به رفتن را دید، اجازه داد.

محل اعزاممان منطقه غول اباد در غرب کشور بود. شب عملیات نیروها را از طریق ماشین های بنز تک در حالیکه روی انها نوشته شده بود کمک های اهدایی مردم سمنان، فرستادند.

بعد از چند روز عملیاتی که داشتیم، برای ازادی مناطقی در شاخ شمیرانات شرکت کردیم. یک ماه در خدمت پشتیبانی بودیم وقتی نیروهای جدید امدند ما به میبد برگشتیم.

چند ماه در میبد بودم و اعزام دوم به اهواز رفتم منطقه ای بود که یک رودخانه کوچک داشت حالت دریاچه مانند بود، که غواص ها را انجا اموزش می دادند. یک ماه انجا بودیم تا  قطعنامه توسط امام پذیرفته شد و  به میبد برگشتیم.

دکتر "ناصر آقایی" متخصص بیهوشی 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha