خیلی سخت بود پذیرش این حقیقت که سینمای ایران، حاجرسول را از دست داده است. خداخدا میکردیم که خبر تکذیب شود. خداخدا میکردیم که این خبر هم یکی از آن شوخیهای همیشگی حاجرسول باشد و ناگهان با یک خبرگزاری مصاحبه کند و بگوید من زندهام. اما هر چه زمان جلوتر میرفت، آن روز لعنتی هم کشدارتر شد و سندیت این خبر شوم هم بیشتر.
امروز اما ۱۶سال از آن روز میگذرد. رسول ملاقلیپور در تمام این سالها زنده بود. همیشه نامش در محافل مختلف سینمایی به زبان آورده شد و فیلمهایش هم در سینما و تلویزیون نمایش داده شدند. کسی فکر نکرد که آن خسته عاصی از میان ما رفته است اما حسرت بزرگ از این بابت است که ملاقلیپور، درست در زمانی رفت که به مرحله پروانگی رسیده بود.
دیگر میدانست چه از جان سینما میخواهد. تکلیف دوست و دشمن برایش روشن شده بود. مخصوصا پس از اتفاقهایی که با قارچ سمی و مزرعه پدری برایش افتاد. میدانست مثل دومان قائمی قارچ سمی تنهاست. خودش هم در نشست خبری این فیلم گفته بود که دومان قائمی یعنی من. واقعا هم خودش بود.
ملاقلیپور از معدود سینماگران تاریخ این سرزمین است که حقیقتا فرزند زمانهاش بود. هیچ چیز تغییرش نداد
ملاقلیپور از معدود سینماگران تاریخ این سرزمین است که حقیقتا فرزند زمانهاش بود. هیچ چیز تغییرش نداد. وقتی سکههایی که بابت جایزه، از جشنواره دریافت کرده بود و آنها را با وجود نیاز شدید، به کودک بازیگر فیلمش بخشید، او فرزند زمانهاش بود. وقتی برای تعطیل نشدن یک نشریه سینمایی، ۳۰۰ هزار تومان پول را داخل یک پاکت گذاشت و برای مدیرمسئول آن رسانه فرستاد، او فرزند زمانهاش بود. وقتی بازیگر فیلمش را برای درآمدن سکانسی، به جلو هل میداد و بعد مثل بچهها یک گوشهای مینشست و زارزار گریه میکرد، او فرزند زمانهاش بود. وقتی همه نهادهای مدعی حمایت، به او پشت کردند و او، یکه و تنها فیلم ساخت، او فرزند زمانهاش بود و دهها مورد دیگر که شاید تا امروز رسانهای نشده است.
وقتی نسل سوخته را ساخت، چه کسی فکرش را میکرد که چنین برخوردی با او شود؟ برای قارچ سمی، با حاجرسول چه کردند؟ برای مزرعه پدری که همه فکر میکردند، ارگانها تمامقد پشت او ایستادهاند، چه بلایی بر سرش آوردند. او، جانسخت سینما بود؛ اصلا سینما را با همین مفهوم آغاز کرد؛ وقتی برای رسیدن به سینما و پس از آنکه چند بار «نه» شنید، از دیوار انبار حوزه هنری بالا رفت و از پنجره پشتی، خودش را به دوربین فیلمبرداری رساند و خیلی زود راهی جبهه شد. سختی و جنگیدن، از همان زمان برای حاجرسول شروع شد و تا آخرین روز حیاتش، دست از سر او برنداشت.
یک دنیا حرف تو ماند با تاریخ. اما اکنون ما ماندهایم و حسرت فراوانی از بابت رفتن یک استعداد. کسی که فیلمسازی را فطری در خونش داشت. برایش کلاس نرفت و آموزش آکادمیک ندید. جنس و ذاتش سینمایی بود
کاش یکبار از تمام سختیهایی که در تمام این ۲۳ سال فیلمسازی بر او مترتب شده بود، فیلم میساخت تا بدانیم چه فرقی بود میان او و تمام کارگردانانی که در همین عرصه، فیلمهایی از جنس جنگ میساختند. اما او ۲ بار به این جریان واکنش نشان داد: یکبار وقتی که گفت: دومان قائمی یعنی من و بار دوم هم وقتی گفت: یک دنیا حرف من ماند با تاریخ.
آری حاجرسول، یک دنیا حرف تو ماند با تاریخ.
اما اکنون ما ماندهایم و حسرت از بابت رفتن یک استعداد. کسی که فیلمسازی را فطری در خونش داشت. برایش کلاس نرفت و آموزش آکادمیک ندید. جنس و ذاتش سینمایی بود. دلمان برای تصویرگری آن حجم از طغیان تنگ شده. چندبار سکانس آتش زدن جنازهها در بلمی به سوی ساحل، آن نگاههای متاثرکننده و دیالوگهای فروریزنده سفر به چزابه، آن عاشقانههای اشکبار هیوا، آن شوق تطهیر در برابر لذت دنیا در سکانس سوم نسل سوخته و مخصوصا صحنه کور کردن چشمهای شاهزاده به همراه آن موسیقی مسحورکننده، گریههای توام با خندههای هیستریک سلیمان روی قایق قارچ سمی، آن گریههای محمود شوکتیان کنار حوض آتش گرفته مزرعه پدری و تزریق آمپول به علی در حالی که خود سپیده به شدت نیازمند آن بود، در میم مثل مادر و...، چندبار اینها را ببینیم و متاثر شویم؛ متاثرتر از این بابت که با رفتن حاجرسول، این تکانهها و شکست زمان نیز از سینمای ما رخت بربست چون واقعا هیچ جایگزینی برای ملاقلی پور نبود.
رسول ملاقلیپور، حالِ امروز ما، حالِ آخرین سکانس قارچ سمی است؛ وقتی که بیتا، با لباس عروس، جنازه دومان و سلیمان را روی قایق میگذارد و منورها، در پرتو موسیقی مسحورکننده ناصر چشمآذر، حسرتی ابدی را برای از دست دادن یک قهرمان، برای مخاطبانش به یادگار میگذارد.
حاجرسول، کاش دیر به دنیا اومده بودی...
نظر شما