پیاده‌روی اربعین؛ بالاخره من هم ایمان آوردم

مهران- ایرنا- مسیر بین سکوهای مرزی ایران و عراق، به طرز قابل توجهی، تمیزتر از دوره های قبل است. دیگر از ازدحام بطری‌ها و ظرف‌های آب و کاغذ و نایلون، خبری نیست. گر چه، باز هم زباله روی زمین است، اما به مراتب کمتر از گذشته.

به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا، زن، زیر سایه کانکس سفید نشسته است روی زمین. چفیه ای انداخته روی سرش. گوشه های جلویی را گرفته و چفیه را یک سایبان کرده. پاهای طفل نوزادش، آرام بر بالین اش تکان می خورد. سفیدی پاهای کوچکش، در زمینه سیاه چادر، می درخشد. سربند سبزرنگ نوزاد، با لباس یکدست سرمه اش، ترکیب کاملی را ساخته است. پدر نوزاد، از آن سو، آرام می آید. بطری آب در دست. زن، موبایل اش را جلو می گیرد. مرد، روی موبایل، آب می ریزد. زن، موبایل را روشن می کند. گرمای سوزان هوای منطقه مرزی مهران، موبایل ها را از کار می اندازد. موبایل زن که روشن می شود، آهنگ لالایی را برای نوزادش پخش می کند. نوزاد، آرام تر می شود و مادر، باز هم او را زیر سایه چفیه ای که پدر دوباره آن را خیس کرده، می رود و تا خنک تر شود.

از مرد خانواده می پرسم چرا داخل ساختمان مرزی نمی روند؟ آنجا کولرها دائما کار می کنند و هوایش خنک تر است. «مرتضی» که صورت کشیده و آفتاب سوخته ای دارد، با لهجه آذری، می گوید که می خواهند کمی در گرما بمانند تا آرام آرام به آن عادت کنند. اینطوری، گرمای پیاده روی مسیر کربلا را راحت تر تحمل خواهند کرد. و بعد، باقی مانده آب بطری را روی صورت اش می ریزد و می رود کنار همسر و فرزندش که سن اش را قبل تر پرسیده بودم؛ «هنوز شش ماه اش نشده.»

جلوتر می روم. عده زیادی جلوی آبسردکن جلوی یک کانکس ایستاده اند. شیر آب، بی وقفه کار می کند و قمقمه ها را سیراب. آن طرف تر هم، البته موکب هایی هستند که ظرف های کوچک آب را میان زائران پخش می کنند. اما حرفه ای ها، قمقمه های بزرگ به کمر بسته اند تا با چابکی و استمرار بیشتری، راهپیمایی کنند. هر چند، تا آنسوی مرز و سوار شدن به خودروها، راه زیادی نیست.

نزدیکی های ساختمان مرز، فروشنده های ارز، بازارشان شلوغ است. عده ای در حال چانه زدن هستند و عده ای دیگر، سر در موبایل هایشان دارند و منتظر رسیدن پیامک واریز هستند. ساختمان کناری گیت های خروجی، یک صرافی رسمی هم دارد کار می کند و سرش شلوغ است. با مقایسه قیمت ها، متوجه می شوند، دستفروش ها، اندکی ارزان فروش ترند. با این حال، خیلی ترجیح می دهند از صرافی رسمی خرید کنند تا خدای ناکرده، اسکناس تقلبی، نصیب نبرند.

پیاده‌روی اربعین؛ بالاخره من هم ایمان آوردم

ژیار، دستفروش ارز است. با صورت لاغر و کشیده، اما مهربان. مبلغی ارز از اون می خرم. تا منتظر پیام واریز می مانیم، سریع می پرسم، روزانه چقدر فروش دارد؟ می خندد. نمی خواهد رقم بگوید. وارد ساختمان می شوم. مملو از زائر است اما خنکی دلنشینی دارد. گیت های خروجی، به سرعت زائران را به سمت مرز هدایت می کند. سرعت کارکنان، خیره کننده است. ادوات الکترونیک، کمک حالشان است و در سریع ترین زمان ممکن، استعلام صاحب پاسپورت را ارائه می کنند.

به سرعت، پاسپورتم مهر می خورد و از گیت عبور می کنم. به مامور مرزی، کارت خبرنگاری ام را نشان می دهم و می گویم می خواهم به اندازه یک دقیقه با او گفت و گو کنم. با لبخندی که به خستگی از کار، گره خورده، محاسن اش را نوازش می کند و می گوید: «شرمنده.»

حدود پنج دقیقه در صف ایستاده ام. چشم تیز می کنم ببینم آیا زائری را پیدا خواهم کرد که نتواند از گیت، عبور کند؟ خبری نیست. چند جوان جلویی من که معلوم است با هم هستند، با شور و شوق زیادی، بلند بلند صحبت می کنند. از «رضا» که بلندقدترین شان است و کوله سیاه بزرگی به دوش دارد، می پرسم که آیا بار اولش است که به پیاده روی اربعین می آید؟ با آرامش می گوید: «نه، هفمین بار است». سن اش را می پرسم. ۳۱ سال دارد. سن اش به چهره اش نمی خورد. می گویم با این شور و شوقی که دارد، به دفعه اولی ها می ماند. می گوید، هر بار که عزم پیاده روی اربعین می کند، مانند کودک بازیگوشی می شود که آرام و قرار ندارد.

و بعد ادامه می دهد: «هر بار که به پیاده روی اربعین می آیم، احساس می کنم قوی تر و چابک تر شده ام.» دوستان پر سر و صدایش، حالا آرام ایستاده اند و به صحبت های ما گوش سپرده اند. می پرسم، هربار، با همین دوستان اش می آمده؟ می گوید، سه بار اول را به تنهایی آمده است. در میان نگرانی های خانواده اش. حالا، راه را، چشم بسته حفظ است. می گوید: «این راه، برای من مثل یک هجرت است. هر بار که به انتهای سفر می رسم، انگار آدم دیگری شده ام.» به یکباره متوجه جدیت زیاد خودش و دوستانش می شود و فاصله ای که نفرات جلویی صف به وجود آمده. حرف مان تمام می شود. آنها دوباره مشغول حرف و زدن و بازیگوشی های جوانانه اش می شوند.

به سرعت، پاسپورتم مهر می خورد و از گیت عبور می کنم. به مامور مرزی، کارت خبرنگاری ام را نشان می دهم و می گویم می خواهم به اندازه یک دقیقه با او گفت و گو کنم. با لبخندی که به خستگی از کار، گره خورده، محاسن اش را نوازش می کند و می گوید: «شرمنده.» همزمان به جمعیت زیاد زائرانی که پشت گیت هستند اشاره می کند. اصرار نمی کنم. و با گفتن «خداقوت» از او خداحافظی می کنم.

مسیر بین سکوهای مرزی ایران و عراق، به طرز قابل توجهی، تمیزتر از دوره های قبل است. دیگر از ازدحام بطری ها و ظرف های آب و کاغذ و نایلون، خبری نیست. گر چه، باز هم زباله روی زمین است، اما به مراتب کمتر از گذشته.

پیاده‌روی اربعین؛ بالاخره من هم ایمان آوردم

تعداد گیت های عراقی ها هم، زیاد است و همگی فعال. می روم در یکی از صف ها می ایستم. انتهای صف، از سایبان فاصله دارد. آفتاب روی سرم جاخوش می کند اما ملالی نیست. مردی با موهای سفید و پوست صورت قرمزرنگ، جلوی من است. یک پرچم سبز، که چوب اش، هم قد خودش است، به دوش دارد. روی اش نوشته «یا ثارالله». دوست دارم با او گپ بزنم. اما منتظر می مانم تا به زیر سایبان برسیم. عرق روی پیشانی و گردن و گلویش نشسته. با چفیه پسر نوجوانی که جلوتر از اوست، عرق اش را پاک می کند. حالا زیر سایبان رسیده ایم. می پرسم، نفر آقاپسری که جلوتر از اوست، پسرش است؟

ماموران مرزی عراق، راحت تر از آنچه که فکرش را می شود کرد، کار زائران را راه می اندازند. ازدحام گیت ها، کلافه کننده و اعصاب خردکن نیست

می گوید: «نه. خواهرزاده ام است». سن اش را می‌پرسم: «چهارده ساله است». می خواهم همینطور بی ربط بگویم که بچه حلال زاده، به دایی اش می رود. اما حرف ام را می خورم و از این شوخی بی مزه، پرهیز می کند. می گویم، معلوم است که در راه پیمایی اربعین، کارکشته است. می گوید، سومین بار است که می آید. آخرین بار، ۶ سال پیش آمده بوده. و بدون آنکه من سوال کنم، ادامه می دهد: «این آقا نوید ما، ۶ سال پیش، مریضی خیلی بدی گرفته بود. نذر کرده بودم که اگر سلامتی اش برگردد، دوتایی با هم به پیاده روی اربعین بیاییم.» نوید چهارده ساله، چند سال درگیر بیماری اش بوده و خلاصه، اواخر سال گذشته، به سلامت کامل رسیده. نوید، با تن نحیف اش، مانند مردی چهل ساله، چهره ای جدی و مصمم به خود گرفته و همه نیروها و توان های دنیا را در خودش جزم کرده بود که حتی از همین جا تا بین الحرمین، پیاده برود. کلاه لبه دار سرمه ای رنگ اش را خیس آب کرده و از گرمای سوزان جهان، بی نصیب مانده است.

ماموران مرزی عراق، راحت تر از آنچه که فکرش را می شود کرد، کار زائران را راه می اندازند. ازدحام گیت ها، کلافه کننده و اعصاب خردکن نیست. همه چیز روی روال جلو می رود و شرایط برای رفتن به سمت ادامه مسیر، مهیاست. این طرف، ون ها، بیشمارند. در بیابان بی انتها و گرمای سوزان، همه چیز را به نفع زائران، تغییر داده اند. تند تند، مسافر سوار می کنند و تا پایانه می برند. کسی، آنجا معطل نمی ماند و برای کرایه هم چانه نمی زند. راننده ها هم پول بیشتری طلب نمی کنند. در پایانه، زائران باز هم باید سوار ون یا اتوبوس های دیگری بشوند و به جاده کربلا بروند. نظم و هماهنگی در خودروهایی که قرار است مسافران به محل قرار برساند، شلوغی ها را قابل تحمل کرده است.

پیاده‌روی اربعین؛ بالاخره من هم ایمان آوردم

سوار یک ون سفیدرنگ نو می شوم. کولرهایش به شدت کار می کنند و خنکا را به عمق جان مان می رسانند. همنشینان ام در ون، دو تا خانواده هستند. یک شان که چهار نفرند، یزدی اند. لهجه شیرین شان، به جان می نشیند. خانواده دیگر هم پنج نفرند؛ اهل مشهدند. هر دو خانواده، سه خانم را در خود دارند. خانواده مشهدی که پنج نفرند، دو تا آقا دارند. مرد کناری من، با موهای کم پشت و محاسن، جوگندمی، اهل یزد است. نگران کرایه ون است. پول ایرانی دارد و فرصت نکرده که ارز تهیه کند. با راننده صحبت می کند و راننده می گوید فقط پول عراقی قبول می کند. می گویم نگران نباشد. من به او دینار می دهم و هر وقت به ایران بازگشت، می تواند معادل ریال، برایم پول را واریز کند. ابتدا قبول نمی کند اما بعد از چند دقیقه، ارز به اندازه کرایه را از من می گیرد و شماره کارت بانکی ام را هم.

«قاسم» که ۴۷ سال دارد، می گوید نخستین بار است که به این مناسک راه یافته است و شوق عجیبی دارد. آرام می گوید: «هیچ وقت فکر نمی کردم به این راهپیمایی، پا بگذارم. راست اش، اعتقاد نداشتم. اما مگر می شود این همه اراده و ایمان را نادیده گرفت؟ بالاخره من هم ایمان آوردم.» خورشید در حال غروب، از گوشه صورت اش، نمایان است و من به بهانه تابش نور خورشید، چشم های خیس ام را پاک می کنم.

اخبار مرتبط

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha