«کتابخوانی را از هشت سالگی به صورت جدی و با نظارت پدرم آغاز کردم، به طوری که به یاد دارم که «جنگ و صلح»، «بلندیهای بادگیر» و «جین ایر» را در نه سالگی خواندم. با آثار «ویکتور هوگو»، «فئودور داستایوفسکی»، «لئو تولستوی»، «چارلز دیکنز» و «تاماس هاردی»، تا پیش از دوازده سیزده سالگی کاملاً آشنا بودم و «کمدی الهی» دانته را برای نخستین بار، در چهارده سالگی و به زبان فرانسوی خواندم».
این جملات را از زبان مترجمی میخوانید که ششصد کتاب را از زبانهای زنده دنیا از جمله انگلیسی، فرانسوی، ایتالیایی، اسپانیایی برای مخاطب ایرانی با صبر و حوصلهای وصفناشدنی به زبان شیرین فارسی برگردانده و با نثری زیبا تلاش کرده تا پیوندی وثیق میان فرهنگها ایجاد کند.
سخن ما از دکتر فریده مهدوی دامغانی است؛ او که زیر سایه پدر بزرگوارش مرحوم دکتر احمد مهدوی دامغانی با اهمیت و جایگاه نوشتن و خواندن آشنا شد و کاملا جهتمند یک سیر مطالعاتی منسجم را از همان دوران کودکی در پیش گرفت تا جایی که در نهایت ثمره سالها مطالعه و طعم شیرین دوستی با کتاب، این یار مهربان را با ترجمه آثار فاخر با مردم کتابخوان ایرانزمین به اشتراک گذاشت.
البته که این ممارست در امر ترجمه از نگاه تیزبین مسئولان فرهنگی ایران و جهان پنهان نماند تا آنجا که تا به امروز کسب چهل جایزه ملی و بینالمللی از جمله افتخاراتی است که در کارنامه زرین دکتر فریده مهدوی دامغانی به ثبت رسیده و قطعا یکی از مهمترین این جوایز را بتوان کسب نشان «کمن داتره» دانست که بالاترین نشان لیاقت در کشور ایتالیا محسوب میشود.
او این جایزه را در سال ۱۳۸۵ مصادف با ژوئیه ۲۰۰۶ میلادی از دست رئیسجمهور وقت ایتالیا دریافت کرد آن هم در حالی که نخستین ایرانی و مسلمان (تا آن دوران) بود که موفق به کسب این نشان شد؛ شاید از جمله علل اعطای این نشان را باید در همت و تلاش این بانوی مترجم ایرانی در شناساندن بیش از ۲۰ عنوان از مهمترین و ارزشمندترین آثار ادبیات کلاسیک ایتالیا دانست به ویژه «دانته آلیگیری» که اصلا در ایران نام دانته با نام فریده مهدوی دامغانی گره خورده است.
نکته دیگر اینکه سال ها دوستی و ارتباط با بسیاری از نویسندگان داخلی و خارجی، منجر به این نشد که او از ترجمه آثار دینی غفلت ورزد، به بیان دیگر حفظ مبنای دینی و علقه به فرهنگ اسلامی هرگز از قلب فریده مهدوی دامغانی دور نشد، این در واقع میراثی ماندگار از پدر بزرگوارش بود. او آثار متعددی از جمله صحیفه سجادیه را به زبانهای فرانسوی و ایتالیایی؛ همچنین گزیدهای از نهجالبلاغه و اصول کافی در پنج جلد به زبان فرانسوی؛ آثاری نظیر روضه کافی، ارشاد شیخ مفید، تحف العقول و غیبت شیخ طوسی را نیز به زبانهای فرانسوی و انگلیسی ترجمه کرده و اینگونه مخاطبان از نقاط دیگر جهان را با اسلام ناب محمدی آشنا کرده است.
این روزها اما در رویکردی متفاوت این بار خود دست به قلم شده است و در قالب کتابی تحت عنوان «سایه روشن خیال (خاطراتی از دوران کودکی)» را به رشته تحریر در آورده است. این اثر که با مقدمه دکتر «احمد مسجدجامعی» و سخن آخر دکتر «سید محمد ترابی» مزین شده در قالب ۵۹۹ صفحه به همت نشر «تیر» منتشر شده است و علاقهمندان میتوانند از وبگاه این انتشارات مبادرت به تهیه این کتاب کنند.
اما خبرنگار کتاب ایرنا به بهانه انتشار این اثر، گفت وگوی تفصیلی با دکتر فریده مهدوی دامغانی ترتیب داده است که در ادامه حاصل آن را می خوانید:
قبل از اینکه وارد مباحث اصلی مرتبط با کتاب «سایهروشن خیال» شویم، در مورد نقش پدرتان در شکلگیری این اثر سخن بگویید. همه میدانند و خودتان نیز بارها عنوان کردید که پدرتان نقش اصلی را در ایجاد علاقه به مطالعه در وجود شما داشتهاند.
پدرم قطعاً در شکل گیری این کتاب نقشی اساسی و اولیه داشته است. پس از وفات دردناک ایشان، من دوران بسیار سختی را سپری کردم و نبود پدرم، که من به مدت بیش از نیم قرن از وجود پر برکت ایشان بهره مند بودم، ناگهان ضربۀ بسیار سخت و کوبنده ای را بر زندگی ام وارد آورد و بینش و آگاهی درونی ام که از چنین خلأیی به شدت در رنج بود مرا بر آن داشت که به فکر فرو بروم تا چاره ای برای از بین بردن حالت افسردگی و اندوه خود بیابم. طبعاً باورهای دینی ام به من بسیار کمک کرد اما نبود پدر، به هر حال، به گونه ای است که انسان نمی تواند این حقیقت تلخ را به آسانی پذیرا بشود.
طبعاً بیخوابی و ناراحتی و اندوه دست به دست هم دادند و من هر بار تصمیم می گرفتم برای به دست آوردن اندک آرامش درونی به دنیاها و قلمروهای دیگری در ساعات شبانه پرواز کنم. پس از سالها کار، یعنی پس از تقریباً سی و هفت سال کار بیوقفۀ ترجمه، از این کار نیز دیگر آن طور که باید و شاید لذت نمی بردم و احساس می کردم که باید کار دیگری انجام بدهم. طبعاً همسرم در این دوران سخت بسیار به من یاری رساند و مرا تشویق به انجام دادن کارهای جدیدی می کرد.
کم کم خاطراتی از دوران کودکی ام به یادم می آمد. خاطراتی که شاید سالها بود دیگر به آنها نمی اندیشیدم. اما پس از مرگ پدرم، دوباره به یاد آنها می افتادم. خاطراتی که از خوب بودن پدرم و آموزه های او برایم حکایت داشت. خاطراتی مضحک یا اندوهبار. شادی آفرین یا جدی. خاطراتی همراه با احساسات ناب بشری و نیز دروسی که خواهی نخواهی باید از همان سنین کودکی میآموختم.
کم کم بیخوابی ام به یادآوری مجدد این خاطرات خوش تغییر یافت و من این داستان و آن داستان و این واقعه و آن واقعۀ دیگر را به یاد می آوردم. سپس با دوست عزیزم که پنجاه و شش سال است که با او دوست هستم به صحبت و مشورت پرداختم و از او سوال کردم که آیا او نیز برخی از خاطراتی را که برایش بازگو می کردم همچنان به خاطر دارد یا نه؟ او برخی را به یاد داشت و البته برخی را از یاد برده بود.
سرانجام همسرم پیشنهاد داد که چطور است آن خاطرات را تا به آنجا که روحم احساس خشنودی و رضایت کند به روی کاغذ بیاورم؟ من نیز سرانجام پشت میر کارم نشستم تا آن چه را که از پدرم و شخصیت و خلق و خویش و دوران جوانیاش و دوران کودکی ام و سالهای دهۀ پنجاه شمسی به خاطر می آوردم بر روی کاغذ بیاورم تا صفحه ای از تاریخی شخصی را برای همیشه برای خود و شاید هم برای دیگران ثبت کنم.
پس از آن شروع به نوشتن کردم. کارم را در روز ولادت بانویمان حضرت زهرا (سلام الله علیها) در ماه دی ۱۴۰۱ آغاز کردم و نوشتنم از ماه دی تا اوایل خرداد ۱۴۰۲ ادامه یافت. پس از نگارش این خاطرات شخصی، احساس کردم که به نوعی، با شکل و شیوهای احساساتی و همزمان فرهنگی و ادبی، وفای به عهد کرده ام و پدرم را آنگونه که بود و نه آنگونه که بسیاری او را در ذهن خود می پندارند به دیگران معرفی کردم.
یعنی مردی بسیار هوشمند و مهربان و بی آزار و متعهد و اخلاق گرا که هرگز نمی کوشید اعتقادات شخصی خود را به دیگران تحمیل کند. مردی که با اعمال خود می کوشید بهترین دروس اخلاقی، دینی، معنوی و عاطفی را به من و دیگران بیاموزد. بنابراین پدرم قطعاً نقشی اساسی در نگارش ایادآوری خاطراتی از گذشته ام داشته است و من نیز به گونه ای، خواسته ام که ادای احترامی خالصانه و سرشار از محبت و عشق به او ابراز بدارم. یعنی ادای احترامی از سوی فرزندی به پدر عزیز و گرامیش.
با توجه به اینکه سایهروشن خیال، یک بیوگرافی است، در رابطه با ضرورت نگارش زندگینامه برای مخاطبان ما بگویید، به هرحال نوشتن زندگینامه آنچنان که در کشورهای دیگر مرسوم است و تکرار میشود بین ما ایرانیان چندان رسم نیست؟
بله درست می فرمایید. همانطور که پیشتر اشاره کردم من با قصد و نیت نگارش یک «زندگینامه» شروع به کار نوشتن نکردم و یقین دارم که با خلق و خویی که از پدرم می شناسم و با شخصیتی که او همواره از خود ابراز می داشت، او به هیچ وجه دوست نمیداشت و حتی بسیار هم ناراحت می شد اگر کسی (و بویژه بندۀ فریده به عنوان دختر او) قصد داشت چیزی به عنوان «زندگینامه» ای از او به رشتۀ تحریر در بیاورد. در این امر شکی ندارم که او با کار من به شدت مخالفت می ورزید و مرا از این کار باز می داشت.
پدرم و هم نسلی های او به گروهی از مردانی تعلق داشتند که چنین کارهایی را نوعی خودپسندی و اغراق و تکبری نابجا و ناشایست در نظر می گرفتند. اما اگر قرار بود زندگینامۀ انسان شایستۀ «دیگری» به رشتۀ تحریر در بیاید، پدرم و هم نسلی های پدرم یقیناً برای ابراز احترام و اخلاص و علاقۀ خود به آن فرد شایسته، حتماً چنین کاری را با جان و دل به انجام می رساندند. کما این که پدرم برای برخی از شخصیت های بسیار معروف دوران خود دست به چنین کاری زد و بسیاری از آن رجال را با قلم زیبای خود برای ما بیش از پیش شناساند.
اما اگر قرار بود چنین کاری برای خودشان صورت بگیرد... هرگز! هرگز! چنین چیزی را نمی پذیرفتند و این امر برایشان غیر قابل تصور بود، با شناختی که من از پدرم داشتم و دارم. من نیز هرگز تمایلی نیافتم که این کتاب را به شکل نوعی «زندگینامه» تهیه کنم. بنابراین هرگز عنوان «زندگینامه» را بر روی کتابم نگذاشته ام و با هر عزیز بزرگواری هم که مایل باشد چنین عنوانی را برای کتابم بفرماید مخالفت خواهم ورزید.
همان طور که عرض کردم این نوشته ها، در آغاز، فقط نوعی «یادآوری مجدد خاطراتی» شیرین از دوران خوش کودکی ام بود. خاطراتی که شاید قصد داشتم برای خودم یا فرزندانم یا فرزندان فرزندانم در آینده ای دور یا نزدیک به یادگار بگذارم.
چون همان گونه که پیشتر عرض کردم، ما در این دوران کنونی، هیچ چیز مشخصی که به عنوان جزئیاتی دقیق و شنیدنی از زندگی روزمرۀ استادان و اندیشمندان و نویسندگان و شاعران و روحانیون هم دوره ای مرحوم پدرم در اختیار نداریم و همان گونه که شما به درستی اشاره داشتید این کار در میان ایرانیان زیاد صورت نمی گیرد؛ بنابراین من نیز به احترام پدرم و برای آسوده نگاه داشتن روح عزیزش از هرگونه ناراحتی، پیوسته تأکید می ورزم که این نوشته صرفاً «خاطراتی» از دوران کودکی خودِ بنده است که پدرم در هر نوبت، نقشی مهم و اساسی در آنها ایفاء کرده است.
برای همین، پس از آن که مدتی از زمان نگارش این خاطرات سپری شد، تصمیم گرفتم که این خاطرات را به یکدیگر وصل کنم و یک متن یکپارچه و مدون تهیه کنم که خاطرات کودکی ام به راحتی و به زیبایی به شکل مهره های یک تسبیح به یکدیگر وصل شوند.
به همین خاطر، ناگزیر شدم زمان محدود و مشخصی را در داستانم وضع کنم. این کار من موجب شد که تعداد بسیاری از خاطرات دیگرم را در مجموعۀ کنونی ادغام نکنم و بکوشم که داستانی را که قصد داشتم تعریف کنم از یک سرآغاز و یک داستان و یک پایان مشخصی که زیاد هم خسته کننده و طولانی نباشد بهره مند شود. بنابراین فقط تعدادی معدود و محدود از داستانهای نُه سالگی ام را که از مهر تا اسفند ۱۳۵۱ است در این کتاب آوردم.
این نیز به آن دلیل است که بسیاری از خاطراتم مربوط به دَه سالگی یا دوازده سالگی یا چهارده سالگی یا شانزده سالگی یا هجده سالگی من است و من به هیچ وجه مایل نبودم که از دورۀ زمانی مشخصی به دورۀ زمانی دیگری بروم و جهش های ناگهانی در داستانم ایجاد کنم و بی نظمی زمانی بدی را پدید بیاورم.
بنابراین یکی از وقایع مهم را به عنوان تِم یا موضوع اصلی داستانم برگزیدم و آن را با تعدادی از وقایعی که در همان مقطع زمانی برایم اتفاق افتاده بود در هم آمیختم تا موضوع اصلی داستانم بر محور یک جفت چکمه سیاه رنگ معروف به چروکیده متمرکز بشود. از این رو، خاطرات من به کتابی تبدیل شد که رنگ و بوی یک رمان ایرانی را دارد اما همزمان خاطراتی از دوران گذشتۀ من نیز به شمار می رود.
با این تفاوت که فقط منِ فریدۀ نُه ساله قهرمان اصلی داستانم نیستم بلکه این پدر عزیزم است که در هر نوبت، نقشی مشخص و پر رنگ و زیبایی را در اکثر فصل های کتاب بازی می کند و به گمانم اگر پدر عزیزم امروزه هنوز در قید حیات بود، هرگز این رمان را به عنوان یک «زندگینامه» دربارۀ من یا خودش در نظر نمی گرفت و بلکه آن را به عنوان رمانی جالب که نویسندۀ آن، که تصادفاً هم دخترِ خودِ او است، در نظر می گرفت زیرا من از شخصیتهای زیادی سخن گفته ام که برخی معروفند و برخی این گونه نیستند.
در واقع، این رمان می تواند مجموعه ای از برخی از خاطرات کودکی فردی باشد که تلاش ورزیده است رنگ و بویی نوستالژیک و قدیمی به نوشته اش ببخشد و پدرم یقینآً از خواندن آن رمان لذت می برد و شاید یگانه نگرانی و دغدغه اش این بود که کاش کمتر از او سخن می گفتم و بیشتر از بزرگانی که از همان دوران کودکی ام توفیق آشنایی با آنان را یافته بودم سخن می گفتم و کمی نیز وقایع خیالی به داستانم می افزودم.
به هر حال، در پاسخ به سوال شما باید بگویم که که نوشتن این نوع خاطرات و در قالب رمانهایی ساده و بی آلایش از سوی عزیزان بزرگواری که از وجود پر برکت یک پدر یا مادر اندیشمند یا هنرمند بهره مند بوده اند و انشاالله هنوز هم باشند، بسیار سودمند و نیکو است؛ چرا که ما می توانیم با بسیاری از شخصیت های عزیز فرهنگی یا علمی یا هنری کشورمان به شکل و شیوۀ دیگری آشنایی پیدا کنیم و ّبه قول فرمایش آقای احمد مسجدجامعی که عنایت کرده و دیباچه ای برای کتابم نگاشتند، این افراد معروف و مشهور و دوست داشتنی را به شکل انسانهایی سه بعدی و حقیقی و ملموس مشاهده کنیم و نه به شکل اشخاصی ناملموس و دست نایافتنی و مرموز و اسرارآمیز که ما هرگز هیچ چیزی دربارۀ آنها ندانسته ایم و متأسفانه نخواهیم دانست.
از سوی دیگر فرض کنید که اگر ما می توانستیم در قالب رمانهایی زیبا و ساده، از زندگی شاعران و اندیشمندان و نویسندگان و خبرنگاران و هنرمندان قرن گذشتۀ ایران اطلاعات دقیق تری کسب کنیم چقدر می توانستیم به این شخصیتهای بزرگ و عظیم الشان عشق و محبت و ارادت و اخلاص بیشتری ابراز بداریم! البته، این کار سختی هایی نیز به همراه دارد و فرزندان چنین شخصیتهای بزرگی الزاماً وظیفه ندارند که خودشان قلم در دست بگیرند و از زندگی روزمرۀ پدر یا مادر بزرگوار خود مطالبی را در قالب یک داستان به رشتۀ تحریر در بیاورند بلکه می توانند از کمکهای حرفه ای نویسندگان بزرگ معاصر بهره مند شوند.
نوشتن بیوگرافی یا به بیان خودتان «خاطرات دوران کودکی تان» آن نیز از سوی مترجمی که سالها است خود در حال معرفی فرهنگ های دیگر است چه تأثیری می تواند بر اندیشه و جهان فکری نویسندگان و مترجمانی داشته باشد که مایل خواهند بود راه آن فرد (یعنی شما را...) ادامه بدهند؟
بله، این امر می تواند برای بسیاری از عزیزانی که با قلم سر و کار دارند مشکلی ایجاد کند ! چون معمولاً نویسندگانی داشتهایم که به ترجمه روی آورده اند (مانند پدر عزیز خودِ من...) اما کمتر مترجمی داشته ایم که به نویسندگی روی آورده باشد. اما در این مجال مایلم دو نکته را یادآور بشوم. نخست آن که همۀ مترجمانِ آثار ادبی و شاعرانه یا حتی فلسفی، نویسندگان چیرهدستی نیز هستند و در این مورد بخصوص هیچ کسی نیست که بخواهد این موضوع بدیهی و آشکار را انکار کند.
قلم زیبای یک مترجم که توانسته باشد تمام فکر و اندیشۀ یک نویسنده یا شاعر را به زبان مقصد بازگردانی کند و موجب بشود که خوانندگان آن ترجمه، از شدت شوق و لذت یا تأثر و اندوه، دستخوش حالات روحانی و روحی خاصی بشوند، تماماً از ذوق و استعداد آن مترجم در آفرینش یک متن ادبی زیبا حکایت دارد.
هر نویسنده ای، مترجم نیست. اما هر مترجم آثار ادبی و شاعرانه یا فلسفی باید یک نویسنده خوش قلم و خوشنویس نیز باشد و این کار او را دو چندان سخت و دشوار می کند. یعنی او باید نخست متن پیش روی خود را به زبان مقصد ترجمه و بازگردانی کند و تازه در آن زمان، با لحن و حالت آن نویسنده یا شاعر زبان به سخن بگشاید و با مخاطب زبان مقصد خود وارد ارتباط و گفتگویی ادبی و شاعرانه و زیبا و روان و خواندنی و جذاب بشود
بنابراین هر نویسنده ای، مترجم نیست. اما هر مترجم آثار ادبی و شاعرانه یا فلسفی باید یک نویسنده خوش قلم و خوشنویس نیز باشد و این کار او را دو چندان سخت و دشوار می کند. یعنی او باید نخست متن پیش روی خود را به زبان مقصد ترجمه و بازگردانی کند و تازه در آن زمان، با لحن و حالت آن نویسنده یا شاعر زبان به سخن بگشاید و با مخاطب زبان مقصد خود وارد ارتباط و گفتگویی ادبی و شاعرانه و زیبا و روان و خواندنی و جذاب بشود.
برای همین است که مترجمان آثار ادبی از قدرت و توانایی بیشتری از سایر مترجمان محترم و ساعی و کوشایی که مثلاً در ترجمۀ متون تخصصی حقوقی، پزشکی، معماری، هنری، روانپزشکی یا حتی دینی فعالیت دارند بهره مند هستند. البته متن فلسفی نیز نیاز به داشتن قلمی زیبا و قابل درک دارد که با متن ادبی برابری می کند.
از این رو برای بازگشت به سؤال شما، باید عرض کنم که من از همان دوران نوجوانی نیز علاقۀ زیادی به نوشتن کتاب داشتم اما در نهایت، و بنا به اتفاقاتی که در زندگی شخصی و خانوادگی ام روی داد، سرنوشت مرا به سوی هنر ترجمه سوق داد تا نویسندگی، وگرنه من قصد داشتم تلاش بورزم و به کار نویسندگی روی بیاورم.
اما در آغاز انقلاب اسلامی و پس از تأهلم، چنین به نظرم میرسید که شاید بهتر باشد به کار ترجمه روی بیاورم تا به کار نویسندگی و از گزیشی هم که در آن دوران در زندگی ام انجام دادم به هیچ وجه پشیمان یا ناراحت نیستم و به حرفه ام بسیار هم مباهات می ورزم.
مباهاتم به این خاطر است که خداوند و آفریدگارم را شاکرم که این امکان و این توفیق را به من عنایت فرمود که بتوانم بر اساس آموزه های پدرم که همواره تأکید می ورزید که بهترین شغل معلمی است یا هر شغلی که خدمت کردن به دیگران باشد، من نیز این توفیق و سعادت را یافتم که به نوبۀ خودم و در اندازه ای بسیار کوچک و محدودی به خدمت کردن به هموطنان عزیزم نائل بیایم و متونی را که خودِ بنده به زبانهای دیگر دنیا خوانده بودم و تحت تأثیر آنها قرار گرفته بودم و به آنها عشق می ورزیدم و آنها را برای پرورش و اعتلای ذهن و اندیشه و روح خود یا دیگران مناسب و مفید می دانستم به زبان فارسی ترجمه کنم و در اختیار هم میهنان عزیزم قرار دهم.
پدرم معتقد بود که حرفۀ مترجمی نیز به نوعی، یکی از انشعابات حرفۀ شریف معلمی است که او تا به آن حد به آن عشق می ورزید و آن شغل را به عنوان بزرگ ترین و شریف ترین و بالاترین افتخار خود در زندگی شخصی اش می دانست و همواره تأکید داشت که افتخار او این است که نزدیک به هفتاد سال (یعنی شصت و هفت سال دقیقاً) معلم بوده است.
او از این که پسر بزرگم فرید و دخترم نسیم نیز به حرفۀ معلمی روی آورده بودند بسیار خوشحال و سعادتمند بود و همیشه به آنان تأکید می ورزید که هرگز از یاد نبرند که چه توفیق بزرگی در انجام دادن چنین حرفه ای نصیبشان شده است.
البته این را نیز باید عرض کنم که من هنوز هم قصد دارم به کار دوست داشتنی اما دشوار ترجمه همچنان ادامه بدهم انشاالله و بکوشم همچنان متون شایسته و لازم و مفیدی را به خوانندگان عزیزم تقدیم بدارم اما بنا به توصیه و فرمایش محبتآمیز برخی از دوستان عزیز پدرم که به بنده امر کرده اند که ادامه ای برای این کتاب به رشتۀ تحریر در بیاورم و باز هم به نوشتن خاطرات دیگری اقدام بورزم، شاید در نهایت یکی دو رمان دیگر نیز به یاری پروردگار عالم بنویسم. الله واعلم.
اما این که می فرمایید کار بنده چه تأثیری می تواند بر وجود دیگران داشته باشد باید عرض کنم که من هیچ نمی دانم! در دنیای فوقالعاده رسانه ای امروزی، آن قدر کارهای فرهنگی و ادبی گوناگونی شکل گرفته است و همچنان در شرف شکل گیری است که شاید کار من آن قدرها هم حائز اهمیت نباشد.
شاید تنها نکتۀ مثبت این کار، البته از نظر خودِ بنده، در این باشد که کار بنده به بسیاری از بانوان عزیز و فرهیختۀ مترجم نشان می دهد که چقدر خوب است که ما درست مانند پرندگان آسمان با نهایت آزادی به انجام دادن و آزمایش کردن کارهای گوناگونی در زندگی حرفه ای خود اقدام بورزیم و خودمان را در یک حرفه یا یک قالب خاص و یگانه ای محدود نسازیم و از هر باغ فرهنگی، گلی را ببوییم و بچینیم و با قلم زیبایی که خدای مهربان با نهایت سخاوت و کرامت به ما عنایت فرموده است با آن به اشکال گوناگون و مفید کار کنیم، دست به کارهای خلاق و مبتکرانه بزنیم و گامهای بلندتری را برای رسیدن به بینش درونی ژرف تر و بازتر و عالی تری در زندگی مان برداریم. به هر حال، من به شخصه، هیچ نوع ادعایی در زمینۀ نویسندگی ندارم و هنوز هم خود را به عنوان یک نویسنده یا رمان نویس در نظر نمی گیرم.
من بیشتر خود را همچنان به عنوان مترجمی می بینم که به درون دالان ها و دهلیزهای پر پیچ و خم ذهن و اندیشه و قلب فردی که او سالها است می شناسد و فریده مهدوی دامغانی نام دارد وارد شده است تا افکار خام و شکل ناگرفته ای را که متعلق به دوران کودکی و نوجوانی او بوده است در شکل و قالب نوشته ای منسجم به زبانی قابل درک و فهم برای دیگران «ترجمه» کند. نوعی وقایع نگار خاموش و نظاره گر.
زیرا شک نیست که افکار درونی انسانها نیز به نوعی ثبت و ترجمۀ دقیق آن اندیشه ها به شکل و محتوا و قالبی نوشتاری نیاز دارند. البته این را نیز باید افزود که شاید بسیاری از عزیزانی که فرزندان افراد مشهوری در میان اندیشمندان و دانشمندان و هنرمندان و نویسندگان و شاعران بوده اند تمایلی به راه دادن خوانندگانی احتمالی خود به داخل حریم زندگی خصوصی پدر یا مادرشان نداشته اند یا نداشته باشند و این امر بسیار طبیعی است که بخواهند از زندگی داخلی پدر یا مادرشان محافظتی شایسته به عمل بیاورند.
اما به نظر من زمانی که فردی از شهرت و محبوبیت خاصی در میان هموطنان خود بهره مند می شود، بازماندگان آن فرد پر آوازه وظیفه دارند که در این دنیای مدرن و بیش از پیش تکنولوژیکی بکوشند تا تصویر دقیق و حقیقی و مشخص و ملموس از آن شخصیت در اختیار مردم قرار دهند به طوری آن شخصیت دیگر صرفاً به عنوان یک موجود ناملموس و ناشناخته باقی نماند. پدر مرحوم من نیز ظاهراً با این نوع تفکر همعقیده بود زیرا از سالهای بسیار دور گذشته همواره می کوشید که در اکثر نوشته هایش رجال دوران خود را به عنوان وقایع نگاری دقیق و راستگو به نسل های آتی معرفی کند و به آنان شکل و حالتی کاملاً انسانی و طبیعی ببخشد. به همان نسبت می توان از دختر گرانقدر ملک الشعرای بهار نام برد که خاطرات بسیار دل انگیزی را از پدر بزرگوار و نامی خود نقل کرده است.
بنابراین چه خوب است که ما نیز بکوشیم وقایع نگاران دقیقی باشیم که می کوشیم تصوی انسانی و قابل شناسایی و روشنی از فرد موردنظرمان به دیگران تقدیم بداریم. حال در نظر بگیرید که اگر ما چنین شیوه ای را برای معرفی کسانی مانند پروین اعتصامی یا کمال الملک یا میرزاده عشقی یا فرخی یزدی یا مشیری یا ابتهاج انجام می دادیم چقدر شناختمان از این شخصیت های دوست داشتنی و محبوب بیشتر می شد.
کمی فضای بحث را تغییر دهیم، به نظرتان آفرینش های ادبی تا چه اندازه وام دار تجربه های زیستۀ مترجم یا نویسنده هستند؟ آیا زندگی سابق است که همواره کتاب یک نویسنده را شکل می بخشد یا این مولفه صرفاً موضوعی مقطعی است؟
آفرینش های ادبی الزاماً و صرفاً وام دار تجربه های شخصی نویسنده نیستند. آفرینش های ادبی اغلب دارای قلمرویی جدای از تجربیات شخصی نویسنده هستند. آخر مگر می توان مدعی شد که تمام نویسندگان دنیا با بازگشت به دنیای کودکی یا خاطرات دوران نوجوانی خود به نگارش کتابی مبادرت ورزیده اند؟ مسلماً این طور نیست.
آفرینش های ادبی الزاماً و صرفاً وام دار تجربه های شخصی نویسنده نیستند. آفرینش های ادبی اغلب دارای قلمرویی جدای از تجربیات شخصی نویسنده هستند. آخر مگر می توان مدعی شد که تمام نویسندگان دنیا با بازگشت به دنیای کودکی یا خاطرات دوران نوجوانی خود به نگارش کتابی مبادرت ورزیده اند؟ مسلماً این طور نیست
برای مثال خانم آگاتا کریستی هرگز به خاطرات دوران کودکی خود باز نمی گشت تا قضیۀ یک قتل را در کتاب خود برایمان نقل کند. البته این درست است که او در نوجوانی و در طول جنگ جهانی اول، به دلیل کار در بخش داروخانه و بیمارستان نظامی، با انواع سم ها و زهرها آشنایی پیدا کرده بود و از این دانش خود برای بهتر کردن موضوع داستان خود استفاده می کرده است اما او در دوران کودکی یا نوجوانی خود، نه در قتلی شرکت کرده بود و نه قتلی را مرتکب شده بود! بدانسان نیز کسی مانند ویکتور هوگو نامدار، از هیچ یک از وقایع زندگی خود برای آفرینش شاهکارهای ادبی خود استفاده نمی کرد.
نویسندگان رمان های تاریخی نیز این گونه عمل نمی کنند. اما به همان اندازه، ما کسانی را مانند لئو تُلستوی می شناسیم که بسیاری از شخصیت های داستانهایش را از شخصیتهای اطرافیانش پدید می آورد و حتی شخصیت خودش را نیز در برخی از داستانهایش جای می داد. مرسل پروست هم از خاطرات شخصی خود برای نگارش یکی از زیباترین شاهکارهای ادبی فرانسه بهره برد.
هِمینگوی نیز این گونه بود. اما «اومبِرتو اِکو» به هیچ وجه این گونه نبود. دانته نیز از خاطرات و مکاشفات شخصی خود برای نگارش مهم ترین اثر دنیای غرب یا همان «کمدی الهی» استفاده کرد و محرمانه ترین افکار و اندیشه ها و بینش های درونی خود را با ما شریک شد. اما کسی مانند آندره برُتون چنین کاری را نکرد، حال آن که دوست و همدوره ای او، یعنی لویی اَرَگُن از خاطرات خود استفاده می کرد و از وقایع زندگی خود در اشعارش سخن می گفت. بدینسان نیز «جک لندن» از خاطرات خود استفاده می کرد اما چارلز دیکنز چنین کاری را نمی کرد.
بنابراین هرگز نمی توان به صورت مشخص اعلام داشت که آثار تألیفی همواره از خاطرات دوران گذشتۀ نویسندگان آن نشأت گرفته اند. اما در بسیاری از موارد نیز دقیقاً همان خاطرات گذشته موجب شده است که نویسنده، اثری ماندگار بیافریند. در مورد بندۀ کمترین، باید عرض کنم که من هرگز به ذهنم هم نمی رسید که روزی قلم در دست بگیرم و بخواهم ادعای نوشتن داستانی را بکنم! من قلمم را همواره با حرفۀ ترجمه در نظر مجسم می کردم و هنوز هم آن را به همین شکل در نظرم مجسم می کنم. همین و بس.
حال این که چرا نام بیشتر کارهایم ترجمه است و نام این یکی کار آخرینم نویسندگی است، هیچ نمی دانم. اما چرا، می دانم. من این کار را فقط به خاطر پدر عزیزم به انجام رساندم. می دانید، روزگار به گونه ای است که همه چیز عالم همواره در شرف تغییر یافتن و متحول شدن است. قطعاً اگر پدر عزیزم همچنان زنده و در قید حیات بود، من چنین کتابی را نمی نگاشتم. با نگارش این کتاب من فقط خواستم دورۀ خوب و خاصی را از یک دوران قدیم برای همیشه برای خودم و دیگران ثبت کنم و همزمان نوعی ادای احترام و ابراز عشق و محبتی خاموش اما معنادار به یاد و خاطرۀ پدر عزیزم انجام داده باشم و در عین حال، معرفی دقیق تری از پدرم برای فرزندان فرزندانم ارائه کرده باشم.
بنابراین در مورد بنده، باید بگویم که نقش خاطرات دوران گذشته ام نقشی بسیار اساسی در شکل گیری این رمان داشته است چون از زمان مرگ پدرم، من همچنان دلتنگ اویم و در همین حالت نیز باقی خواهم ماند. تنها با نوشتن دربارۀ گذشته است که می توانم تا اندازه ای از میزان دلتنگی ام بکاهم و اتفاق بدِ نبود او را در این عالم خاکی به دست فراموشی بسپارم.
من همچنان دلتنگ صدا و گفتار و صورت اویم و نگارش این کتاب مرا دیگر بار به شکلی روحانی و ماورای زمینی به پدرم متصل می سازد و من دیگر بار او را به خودم نزدیک احساس می کنم. برای خودِ من، این کتاب یک داروی معجزه آسا برای ایجاد آسایش روح و جانم است زیرا در لا به لای صفحات این کتاب، پدرم هنوز زنده است و من او را همچنان زنده و جوان و سرزنده و سرحال می بینم و و هنوز هیچ اثری از پیری و کهولت بر وجودش که دیگر در این عالم خاکی نیست مشاهده نمی کنم.
برای همین، در ا ین کتاب، من پدرم را همچنان مانند قدیم زنده می بینم و همین امر برایم تسکین بخش است. اما این موجب نمی شود که اگر نیازی برای نوشتن کتاب دیگری را در وجودم احساس کنم، باز صرفاً و تماماً به خاطرات دوران کودکی ام رجوع کنم زیرا این احتمال بسیار وجود دارد که مایل باشم کتاب بعدی ام را به شکل مجموعه ای از خاطرات دوران گذشته و وقایعی خیالی در هم بیامیزم.
در این فرصت و حال که بحث به این نقطه رسید، برایمان زیباترین خاطره ای را که مرتبط با فضای کتاب و کتابخوانی باشد از پدرتان نقل کنید
من خاطرات بی شماری را در یاد و ذهنم دارم و به راستی یکی از یکی زیباتر و پر احساس تر است. تا آن جا که به یاد دارم همواره پدرم بود که بهترین کتابهایم را برایم خریداری می کرد و در سالهایی که در آمریکا می زیست و من در ایران بودم، دریافت بستههای پستی از سوی پدرم همواره برایم سرشار از هیجان و احساس خوشحالی بود! باز کردن آن پسته های پستی و دیدن کتابهای گوناگون شور و حالی دیگر و توصیف ناپذیر برایم داشت که هنوز هم به خوبی می توانم آن احساسات شادمانه را در وجودم تجربه کنم. پدرم فقط در چهار سال آخر زندگی اش دیگر نتوانست هیچ کتابی را برایم خریداری کند و با پست بفرستد. آ
ن نیز به خاطر شروع بیماری کُویید و بعد هم به خاطر مرگ نابهنگام همسرش که در نهایت او را از پای در آورد. اما هم اینک چندین خاطرۀ زیبا به ذهنم رسید. برای مثال وقتی پدرم سرانجام موفق شد که گراوورهای گوستاو دُره را (که نقاش بسیار زبردست و هنرمند قرن نوزدهم فرانسه است که تصاویری که از بخش های دوزخ و برزخ و بهشت «کمدی الهی» دانته آفرید در نوع خود یگانه هستند) از یک فروشگاه بسیار گرانقیمتی در شهر نیویورک با قیمت حراجی بسیار خارق العاده ای که در ایام کریسمس اعمال شده بود برایم خریداری کند و با پست سفارشی برایم ارسال کند.
در آن دوران، یعنی در سال های ۱۳۷۷ خورشیدی، این گراوورهای سیاه و سفید هنوز حتی در اینترنت نیز وجود نداشتند و به صورت رایگان و به شکل میراث فرهنگی جهان به مردم عرضه نمی شدند و لازم بود که آنها را به کتابفروشی های تخصصی سفارش بدهید و بعد هم با بهای گزافی آنها را خریداری کنید.
پدرم در هر سفری که به نیویورک داشت به دیدن آن کتابفروشی تخصصی می رفت تا ببیند آیا آن گراوورها هنوز هم برای فروش موجود هستند؟ اما قیمت آنها (تعداد آنها ۱۵۴ عدد بود) به قدری زیاد بود که پدرم توانایی خریداری آنها را نداشت؛ اما همیشه به من می فرمود که غصه نخورم و توکلم به خدای مهربان باشد چون اگر مقدر باشد که من صاحب آن گراوورها بشوم، خداوند عالم خودش آنها را به گونه ای به دست من خواهد رساند تا آن که سرانجام ایام کریسمس فرا رسید و پدرم که برای چند روزی به نیویورک رفته بود دوباره به آن کتابفروشی سر زد و ناگهان مشاهده می کند بهای آن گراوورها با قیمت حراجی بسیار پایینی عرضه شده اند.
او به قدری خوشحال شد که به محض خریدن آن گراوورها به هتلش بازگشت تا به من زنگ بزند و بگوید که نه تنها آن گراوورها را سرانجام خریداری کرده است بلکه در همان روز نیز آنها را برایم پست کرده است... من گراوورها را با چه شور و شوقی دریافت کردم و آنها را در کتاب «کمدی الهی» ام جای دادم... البته بعدها، تمام گراوورهای بنده از سوی بسیاری از بزرگواران و «بدون اجازۀ» معنوی بنده به نوعی به «امانت» گرفته شد و آن تصاویر را در اینجا و آنجا می دیدم.
خاطرۀ بسیار شیرین دیگرم، مربوط به کتابی از بانو آنماری سلینکو (نویسندۀ کتاب «دزیره») است که من سال های سال نمی توانستم هیچ جلدی از آن را در هیچ کجای دنیا بیابم و پیوسته آن را در کتابفروشی ها و کتابخانه های جهان جستجو می کردم.
من سالها پیش آن کتاب را با نهایت شور و عشق خوانده بودم و بعد هم آن را از دست داده بودم و همواره در آرزوی مطالعۀ مجدد آن اثر زیبا به سر می بردم. آری... بیش از سی و سه سال بود که دیگر آن را در کتابخانه شخصی ام نداشتم و به راستی چقدر دوست می داشتم که آن اثر را برای نوبت دیگری مطالعه کنم! سرانجام پدرم موفق شد پس از ماه ها جستجوی بی وقفه، با چه زحمت و تلاشی آن کتاب را در قالب یک کتاب دست دوم از یک کتابفروشی آمریکایی پیدا کند و آن را برای هدیۀ تولد پنجاه و دو سالگی ام به من مرحمت بفرماید که صد البته آن هدیه برایم از هر هدیۀ دیگری بهتر و دوست داشتنی تر بود و و من آن سال، به راستی از هدیۀ تولدم عمیقاً خوشحال و خشنود بودم!
من آن کتاب را به سرعت به زبان فارسی با عنوان «من دختری زشت رو بودم» بازگردانی و چاپ کردم. در نوبت دیگری، تقریباً سی سال پیش، من و خانواده ام و همین طور هم پدر عزیزم در کشور ترکیه حضور داشتیم تا دیداری با هم داشته باشیم.
روزی به همراه پدرم به محلۀ معروفی که پر از کتابفروشی های اسلامی بود رفتیم و او به صورت کاملاً تصادفی موفق شد کوچک ترین قرآن کریمی را که ما تاکنون در عمرمان دیده بودیم در پشت ویترینی در کتابفروشی بسیار قدیمی و کهنه ای بیابد و آن را با خوشحالی فراوان برای دخترم نسیم به عنوان یادگاری و هدیه ای از سوی بابابزرگش خریداری کند. ما بعدها از طریق مقاله ای در روزنامۀ «لُموند» فرانسوی فهمیدیم که از آن قرآن ها تنها به تعداد انگشت شماری در دنیا وجود دارد که به غیر از ارزش معنوی از ارزش مادی بسیار زیادی هم برخوردارند چون کل آیات شریفۀ قرآن با نهایت دقت به صورت تمام و کمال درجلدی به اندازۀ دو سانتیمتر چاپ شده است.
از این خاطرات خوش و خوب در ذهنم بسیار دارم و خدایم را بسیار شاکرم که مرا از موهبت داشتن پدری عالِم و متدین و مهربان بهره مند ساخت. شاید آخرین خاطرۀ خوب که همزمان برایم تأثرآور است مربوط به سه روز پیش از وفات پدرم در تاریخ بیست و هفتم خرداد ۱۴۰۲ باشد.
پدرم در آخرین ماه های زندگی اش به ترجمۀ چند متن دینی بسیار دشوار عربی اقدام ورزید. در سالهای آخر عمر پدر عزیزم، من پیوسته او را تشویق می کردم که به ترجمۀ متونی عربی دشوار اقدام بفرمایند تا هم اندکی از حالت تنهایی و کسالت روحشان پس از فوت همسرشان بیرون بیایند و هم بتوانند برخی از متون اسلامی دشواری را که هنوز به فارسی ترجمه نشده بودند به آن زبان در اختیار مردم قرار دهند.
سرانجام پدرم متن بسیار دشواری را برگزید: یعنی مجموعه ای از مدایح معصومین علیهم السلام که حاوی نوزده قصیده و قطعه در مدح پنج تن از معصومین علیهم السلام بود که از جمله می توان از قصیدۀ «بانت سعاد» که تا به حال کسی نتوانسته بود کل آن قصیده را (مگر چند بیت از آن را) به فارسی بازگردانی کند. همین طور هم قصاید هفتگانۀ ابن ابی الحدید که از سطح ادبی و کلامی والایی برخوردارند.
پدرم شروع به کار کرد و زحمات بسیار زیادی در این راه متحمل شد و پیوسته خوشحال بود از این که دارد مراتب خدمتگزاری خود را به اهل بیت علیهم السلام به آن شکل ابراز می دارد. باری، چند هفته پس از پایان یافتن آن قصاید بسیار دشوار، پدرم بیمار شد و به بیمارستان انتقال یافت و بنده با کمک یاری و همکاری دست اندرکاران بسیار مهربان و با محبت روزنامۀ محترم و خوشنام «اطلاعات» که مدیران و دست اندرکاران گرامی بخش های گوناگون آن روزنامه و به ویژه مرحوم مغفور حاج آقای دعایی عزیز و دوست داشتنی (رضوان الله تعالی علیه) سالهای سال با پدرم دوست و آشنا بودند موفق شدم متن پی دی اف آن اثر را از طریق واتساپ و در طول مکالمه ای ویدیویی به ایشان نشان بدهم و نوید انتشار آن را در آینده ای نزدیک به ایشان بدهم.
ایشان در همان حالت احتضار از دیدن آن پی دی اف تبسم نامحسوسی کردند و دستهایشان را تا اندازه ای در هوا بلند کردند تا خدایشان را از این بابت شاکر باشند. بعد با خیالی آسوده از این که آخرین وظیفه شان را برای حضرت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آل و سلم و خاندان پاک و مطهر ایشان علیهم السلام اجمعین به انجام رسانده بودند دارفانی را وداع گفتند و پس از آن نیز پیکرشان به ایران بازگشت تا به حرم آقا و ولینعمتاش حضرت علی بن موسی الرّضا علیه السلام انتقال داده شود تا در نقطه ای بسیار زیبا در داخل حرم مطهر و نزدیک به ضریح مطهر به خاک سپرده شود.
به هر حال من صادقانه امیدوارم که خوانندگان عزیز از کتاب «سایه روشن خیال» خوششان بیاید و من توانسته باشم حق مطلب اصلی را که همانا معرفی بهتر و بیشتر پدر عزیزم به ویژه در دوران جوانی شان بوده است ادا کرده باشم و کاری کنم که خوانندگان عزیز این رمان، به همان شکلی که من پدر عزیزم را با چشمان کودکانه ام می دیدم، او را در پردۀ خیال مشاهده کنند. امیدوارم که او از عالم ماوراء از تلاشی که برای زنده نگاه داشتن یاد و خاطره اش با جان و دل انجام داده ام، از من راضی و خشنود باشد انشاالله.
برگردیم به کتابتان، سایه روشن خیال! از شخصیت های داستانتان برایمان بگویید. آیا همۀ افرادی که در کتاب از آنها نام بردید شخصیتهای واقعی و حقیقی هستند؟
نود و نه در صد شخصیت های این داستان حقیقی هستند و من کوشیده ام که آنان را بر اساس آن چه هنوز در خاطرم باقی مانده است به خوانندگانم معرفی کنم. تعدادی از این عزیزان به رحمت الهی رفته اند و برخی نیز بحمدلله هنوز زنده و شاداب و سالم هستند و من از این بابت خدایم را عمیقاً شاکرم. طبعاً برای نگارش یک رمان شما ناگزیرید که دیالوگ هایی را در ذهنتان بیافرینید و فضاسازی مناسبی را از هر صحنه ای ایجاد کنید تا خواننده بتواند آن موقعیت را به خوبی و به وضوح درک کند.
طبعاً اگر قرار بود که من دوباره این رمان را بنویسم یقیناً در فضاسازی و توصیف محیط اطرافم و توصیف شکل و رفتارهای خاص شخصیتهای داستان، از دقت باز هم بیشتری استفاده می کردم. به همان اندازه من نام برخی را بر اساس یک رشته نکاتی که فقط برای خودم دارای معنای خاصی است تغییر داده ام تا حریم شخصی شان محفوظ باقی بماند. گاهی نیز برای خاطر زیبایی داستان، نام فرد یا افرادی را به عمد تغییر داده ام. به گمانم اگر دوستان هم مدرسه ای ام در مدرسۀ رازی به خواندن این خاطرات دوران کودکی اقدام بورزند بسیاری از چیزها را به راحتی به خاطر خواهند آورد و بسیاری دیگری را به سختی، یا شاید هم اساساً به خاطر نخواهند آورد.
یکی از توفیقات بنده در این است که بحمدالله مانند پدر عزیزم از یک حافظۀ خوب برخوردارم و شاید بسیاری از جزئیاتی که من همچنان به یاد دارم در خاطر دیگران باقی نمانده باشد. سالها پیش با یکی از بچه های ماشین مدرسۀ رازی که همزمان همکلاسی ام نیز بود در فیسبوک وارد ارتباط شدم و آن دوست عزیز هر کار کرد نتوانست مرا به خاطر بیاورد. این برایم بسیار جالب بود زیرا ما در حیاط مدرسه با هم بازی می کردیم و من از ساندویچ های خوشمزۀ پدرم به او تقدیم می داشتم و حتی برای جشن تولدهای یکدیگر به خانۀ یکدیگر می رفتیم اما آن همکلاسی عزیز و کم حافظه کوچک ترین خاطر ه ای از بنده در ذهن خود نداشت. اما به همان نسبت، کسان دیگری بودند که بی درنگ بنده را به یاد آوردند و برای شان بسیار جالب بود که آن فریدۀ بلند قد و لاغر و عینکی به حرفۀ مترجمی روی آورده است.
چند سال پیش هم فقط در یک نوبت با «ایرج نوذری» عزیز و مهربان که در اتومبیل مدرسۀ ما حضوری همیشه دوستانه و خوشایند و مودبانه داشت از طریق دوست دیگری در فیسبوک وارد ارتباطی کوتاه شدیم و سلام و احوالپرسی گرمی با هم کردیم. برخی از دوستانم هم در سالیان دور گذشته محبت می کردند و برای دیدنم به نمایشگاه بین المللی کتاب تهران تشریف می آوردند تا تجدید دیداری محبت آمیز داشته باشیم. به هر حال، از میان شخصیتهای بی شماری که در سالهای دوران کودکی ام با آنان آشنا شدم، من این شخصیت های کنونی را برای این رمانم اولم برگزیدم و امیدوارم اگر هنوز برایم مقدر باشد که اثر دیگری بنویسم، از آن افراد دیگر نیز نام ببرم و یادی از آنان کرده باشم.
به هر حال، شخصیت هایی مانند آتقی عزیزم یا خدیجه خانوم یا آقای پروشانی یا حتی رامین همسایه مان، و به ویژه بیتای عزیزم که من او را کمتر از خواهر عزیزم نمی دانم و همین طور هم پسر دایی عزیزم جمشید که او را نیز بیشتر به عنوان برادرم دوست میدارم کسانی بودند و هستند که همیشه نقش مهمی در دوران کودکی من داشته اند و اگر من بخواهم به دوران گذشته ام بیندیشم این افراد همواره در ردیف اول خاطراتم جای می گیرند.
آقای دکتر سید محمد ترابی عزیز و گرامی که آرزومندم عمرشان دراز و پر برکت باشد، در فرمایشات بسیار زیبا و روح پروری که برای این رمان نگاشته اند آتقی را خوب به یاد دارند و او را با عنوان بسیار زیبای «معین دفتر» (یا همان دفترخانۀ شمارۀ بیست و پنج که پدرم در آن سردفتر بود) معرفی می کنند و با نهایت محبت و عنایت به من فرمودند که چقدر این شخصیت را در داستانم دوست می دارند. تمام این شخصیتها به دورانی تعلق دارند که هنوز ایران و تهران عزیزمان تا این اندازه ماشینی و شلوغ و پر دردسر نشده بود. تهرانی بود که هنوز هوایش تا این اندازه آلوده نبود و اهالی شهر نیز از محبت و نجابت و غیرت و دوستی و مروت و جوانمردی و صفا و حجب بیشتری بهره مند بودند.
در این روزهای اخیر، دوست عزیزم بیتا و پسر دایی عزیزم جمشید مشغول خواندن کتاب هستند و هر دو بارها دستخوش احساسات گوناگونی در هنگام مطالعۀ این اثر شده اند و اغلب منقلب می شوند و تازه پس از گذشت چندین دهه از آن دوران، برخی خاطرات را دیگر بار به یاد آورده اند و «یادش بخیری...» سرشار از محبت و نوستالوژی بر زبان می رانند…
گفت وگو از: فاطمه ضیافتی فرامرزی
نظر شما