۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳، ۸:۱۸
کد خبر: 85466415
T T
۰ نفر

برچسب‌ها

به بهانه روز ماما

شاهدی برای نخستین اشک‌ها و لبخندها

۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳، ۸:۱۸
کد خبر: 85466415
نجمه حسنی
شاهدی برای نخستین اشک‌ها و لبخندها
عکس آرشیوی است

کرمان - ایرنا - صدای گریه‌اش که بلند می‌شود خدا را شکر می‌کنی که باز هم توانسته‌ای طلیعه بودن کسی را مددیار باشی و زیبایی خلقت را از دریچه نخستین نفس یک نوزاد و اولین دیدار مادر و فرزند به نظاره بنشینی. باید بر دستان ماما، شاهدی بر نخستین اشکها و لبخندها، بوسه زد.

به گزارش ایرنا، صبح اولین روزی کاری‌ام در بیمارستان گلباف (۱۲۵ کیلومتری جنوب شرقی کرمان) بود که بعد از گذراندن دوره های مختلف در بیمارستان های شهر و شهرستان های کرمان، در اولین روز کاری در بیمارستان گلباف حدود ۱۵ بیمار یا بانوی باردار را در نوبت صبح ویزیت و عصر برای استراحت به پاویون رفتم و در نخستین شب کشیک این بیمارستان تولد دختری به نام زهرا را تجربه کردم.

ساعت از ۲ بامداد گذشته بود که برای بردن مقداری غذا و یک کتاب شعر از زایشگاه به سمت پاویون حرکت کردم. به پاویون که رسیدم ۲ پرستار به نام نرگس و فاطمه، از دوستان خوبم، خوابیده بودند، به اتاق رفتم و کتابم را برداشتم که ناگهان زنگ تلفن پاویون به صدا در آمد؛ فاطمه از جا برخاست و تلفن را پاسخ داد، صدای نگهبان بیمارستان در سکوت اتاق از آن طرف خط به گوش می رسید که او برای من پیغام مراجعه بیمار را داشت.

از برداشتن غذا امتناع کردم و سریع خودم را به زایشگاه رساندم. فاصله پاویون تا زایشگاه حدود ۱۰۰ متر بود برای همین دوان دوان خودم را به بخش رساندم. صدای ناله زنی که ورودی بیمارستان در حال پذیرش بود در سکوت شب می پیچید. وارد سالن بیمارستان که شدم نگهبان رو به من گفت: بیمار دارید، وارد اتاق شدم و از همراهان بیمار خواستم تا پذیرش زائو انجام می شود وی را به اتاق معاینه بیاورند.

زائو که زن جوانی به نظر می آمد، وارد اتاق معاینه شد؛ از چهره اش می شد فهمید درد تمام وجودش را گرفته است، دستش را گرفتم و او را به سمت تخت معاینه راهنمایی کردم و از همراهان بیمار که زنی مسن و مردی جوان بودند، خواستم اتاق را ترک کنند.

شاهدی برای نخستین اشک‌ها و لبخندها
عکس آرشیوی

زن از شدت درد و ترس از زایمان یا شاید هم محیط بیمارستان می لرزید در حالی که یک پتو را روی بدنش می کشیدم از او پرسیدم اسمت چیه؟ زن جواب داد: مریم. پرسیدم چند سالته؟ و گفت: ۱۸ سال. برای شروع باید برگه های شرح و حالش را با سئوال و جواب از خودش و گرفتن نبض و فشار خون و غیره پر می کردم، برای همین شروع به سئوال پرسیدن کردم. در حال پر کردن برگه ها متوجه شدم او از روستای کشیت (حوالی گلباف) آمده و در طول دوران بارداری هم فقط ۲ بار به ماما مراجعه کرده است.

از او پرسیدم چرا ماهانه به مرکز بهداشت مراجعه نکردی؟ که جواب داد: مادر شوهرم، رفتن نزد پزشک و ماما را لازم نمی داند و می گوید ما هم قدیم ها برای هر بار زایمان دکتر نمی رفتیم. با او کمی صحبت کردم تا ذهنش را برای زایمان آماده کنم و ترسش را بشکنم. زن با دقت به حرف هایم گوش می کرد و با دلداری هایم آرام می شد.

با توجه به شرایط زن، زمان محدود بود، برای همین، وی را برای بردن به اتاق زایمان آماده کردم.

زن همچنان که درد می کشید به توصیه ها و حرف های من برای آماده شدن و البته انجام زایمانی سهل گوش می کرد. باید خودم تمام مقدمات گرفتن زایمان را انجام می دادم، چون در شیفت شب زایشگاه پرستار، بهیار یا حتی نیروی خدمات حضور نداشت برای همین باید به کارم سرعت می دادم تا به‌موقع زایمان انجام می شد.

دقایقی بعد، زایشگاه، مقدمات زایمان و زائو آماده بودند حالا باید در منطقه ای که بیشتر از یک ساعت از مرکز استان یا بهتر بگویم اولین و نزدیک ترین اتاق عمل، فاصله داشت زایمان های زیادی با شرایط مختلف را انجام می دادم.

خیلی اوقات خانم ها به شیوه های قدیم تا مرز زایمان می رفتند و بعد که با مشکلات عدیده مواجه می شدند به بیمارستان مراجعه می کردند و ماما باید با کمبود امکاناتی مانند فقدان اتاق عمل کار انجام می داد.

شاهدی برای نخستین اشک‌ها و لبخندها

زائو را به اتاق زایمان بردم و بعد از حدود ۲۰ دقیقه صدای گریه نوزادش که دختری سه کیلو و ۲۰۰ گرمی بود سکوت بخش و بیمارستان را شکست. فقط خدا می داند این صدا و لحظه تولد یک نوزاد چقدر آرامش بخش و شادی آور بود.

زن که هنوز می شد علائم درد کشیدن های متوالی را در چهره اش دید، سرش را از روی تخت بالا آورد، رو به او گفتم دخترت سالمه. بعد کمی نوزاد را بالا گرفتم تا زن فرزندش را که ۹ ماه او را به جان کشیده بود، ببیند. نگاهی به دخترک کرد، لبخندی زد و نفس راحتی کشید و سرش را روی تخت گذاشت.

همانطور که نوزاد را زیر بخاری برقی (وارمر) قرار و معاینات لازم را انجام می دادم از او پرسیدم نامش را چه می خواهی بگذاری؟ زن جوب داد: زهرا. چرایی‌ایش را نپرسیدم زیرا فاطمه و زهرا از جمله نام هایی بود که همیشه زیاد مورد استفاده قرار می گرفت اما زن خودش ادامه داد: راستش نذر کردم فرزندم به سلامت به دنیا بیاید اسمش را زهرا بگذارم.

زن ادامه داد: مامای روستای کشیت به من گفته بود باید برای زایمان به کرمان بروم اما ما نه توان مالی داشتیم نه مادرشوهرم اجازه می داد که برویم برای همین برای زایمان به اینجا آمدیم.

با شنیدن حرف های زن خشکم زد، او از تشخیص مامای روستای کشیت در مورد بارداری‌اش با من سخنی نگفته بود، البته من هم در معاینات زن، شواهدی مبنی بر مشکلی که مامای کشیت تشخیص داده بود ندیده بودم و شرایط را برای زایمان کاملا مناسب دیدم. در حالی که اگر این تشخیص درست بود می توانست برای او خطرناک باشد، اما برای اینکه به قول خودش به شهر نرود مرا مطلع نکرده بود.

خیلی ناراحت شدم و برای زن توضیح دادم اگر تشخیص مامای روستای کشیت درست بود ممکن بود اتفاق بدی برایت بیفتد. سعی کردم حالا که زایمان به سلامت انجام شده به او هم آرامش بدهم برای همین نوزادش را روی سینه اش خواباندم و برای دقایقی شرایط را به نفع مادر و دختر تغییر دادم تا اولین دیدار و بغل یکدیگر را تجربه کنند. زن نگاهی به فرزندش کرد و اشک از گوشه چشمش چکید.

شاهدی برای نخستین اشک‌ها و لبخندها
عکس آرشیوی

نوزاد را در جای خود خواباندم، حالا باید خبر به دنیا آمدن دختری زیباروی و البته سلامت مادر و فرزند را به خانواده ای که پشت در منتظر بودند می دادم. در را باز کردم. مرد جوان همانطور که طول راهرور پشت اتاق زایمان را قدم می زد با شنیدن صدای باز شدن در به سمتم دوید. با لبخند گفتم مبارک باشد هم دختر هم مادرش سالم هستند و تا دقایقی دیگر می توانید هر دو را ببینید.

چهره مرد جوان از هم باز شد و خندید. دست هایش را بالا برد و گفت: خدا را شکر. به او گفتم اما کار خطرناکی کردید که تشخیص مامای قبلی را از من پنهان کردید. مرد سرش را پایین انداخت و نگاهی به مادرش کرد که لنگ لنگان به سمت در اتاق زایمان می آمد.

کمی بعد با کمک پدر، نوزاد و همسرش را به اتاق های بستری انتقال دادم و حالا پدر و مادربزرگ بودند که با عضو جدید خانواده دیدار می کردند. آه که چه لحظه زیبایی است، لحظه نخستین دیدار، نخستین لبخندها و از قبل از آن نخستین اشک ها.

حکایت تولدی دیگر، قصه هفتاد من کاغذیست که برای هر ماما هر روز چند بار اتفاق می افتد. منهای اتفاقات بدی که گاهی در این حرفه رخ می دهد بقیه، دیدن شادی و نشاط آدم هایی است که بی صبرانه منتظر دیدن عضو جدید خانواده هستند.

کار ماماها چه در بیمارستان های لوکس مرکز استان ها و چه در مناطق دور افتاده و کمتربرخوردار جز معجزه ای برای حیات نیست، معجزه ای که باید به خالقش احسنت گفت و بر دستان یاریگر کمک رسانش بوسه زد که مسبب پیوند یک نگاه به هزاران نگاه می شوند؛ لذا روز جهانی ماما (۱۶ اردیبهشت) فرصت مناسبی است تا از این قشر زحمتکش یاد و تجلیل شود.

اخبار مرتبط

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha