به گزارش ایرنا، سواد زیادی ندارد حتی دقیق نمیداند موقع اعزام به جبهه چند ساله بوده با این حال به زندگیاش که نگاه میکنی ایثار و فداکاری، شجاعت و ارادهاش، بصیرت و بینش سیاسیاش، آدم را سر شوق میآورد.
آن روزها که پیر و جوان، یکایک زیر خمپاره و گداختههای بیامان آتش و دود برای دفاع از وطن سینه سپر میکردند و جان میدادند ظرافتهای دنیای زنانهاش را کنار زد، بصیرت و دشمنشناسی را چاشنی احساسات مادرانهاش کرد و راهی جبههها شد.
در آن زمان، خانه و زندگی، همسر و چند فرزند قد و نیمقد هم نتوانست پاهای زلیخا را برای رفتن به جبهه سست کند، او اگرچه همچنان عفیفانه نگهبان حریم خانه است اما برای رفتن به جبهه اصرار داشت؛ بدرقه ۲ فرزند پسر و گاهی همسرش برای حضور در جبههها قلبش را آرام نمیکرد خودش هم سودای شهادت داشت برای همین بلافاصله بعد از بدرقه پسرانش، برای حضور در جبههها و کمک به رزمندگان شال و کلاه میکرد و همراه دیگر زنان به جبهه میرفت.
اینها شرح کوتاهی از زندگی مادر شهید دانشآموز «مهدی ساوری» است که برای فدا کردن خود و خانوادهاش در راه وطن ابایی نداشت، خانه و کاشانهاش را رها میکرد و به همراه ۲ پسر و دخترش عازم جبههها میشد.
او حالا در ۷۵ سالگی هنوز هم به آن روزها، به فرزند شهیدش و دغدغهاش برای حضور در جبهه میبالد و با حسرت به اینکه چرا از قافله شهدا جا مانده چشمها را برای ادامه راه فرزند شهیدش بیدار نگه داشته است، با اینکه کهولت سن و بیماری، امان مادر را بریده و برای چند کلمه حرف زدن باید مدام از آن اسپری تنفسی مدد بگیرد با این حال وقتی حرف آن روزها میشود سر ذوق میآید.
زلیخا ساورچمنی سال ۱۳۶۴ به همراه هشت الی ۹ نفر از زنان روستای «نوچمن» گرگان در قالب تیم پشتیبانی به جبهه اعزام شد.
در حالی که چشمهایش را به در دوخته و لبخند بر لب دارد آن روزها را برایمان روایت میکند و میگوید: کار ما در جبهه پشتیبانی و تدارکات بود، گاهی اوقات مشغول پاک کردن حبوبات و برنج بودیم گاهی حجم زیادی اسفناج و سبزی را برای تهیه قورمه سبزی آماده میکردیم، کارهای تدارکات و پشتیبانی متنوع و حجم کار زیاد بود.
باید در یک انباری خیلی بزرگ که یک تریلی ۱۸ چرخ هم در آن، جا میشد کار میکردیم، حدود ۹۰ نفر زن در این انبار فعالیت میکردند کار کردن در آن برف سنگین و سرمای استخوانسوز خیلی سخت بود اما سختیها را به جان خریده بودیم.
خانم ساورچمنی گرچه اطلاعی از سن و سال آن موقعش ندارد اما به خوبی میداند که هدفش از رفتن به جبهه چه بوده، داستان اعزام به جبهه را اینگونه برایمان روایت میکند: در آن زمان وقتی خبر اعزام نیرو از گرگان به کردستان را از رادیو شنیدم سریع به همسرم گفتم رضایت میدهی من هم به جبهه بروم؟ ایشان بلافاصله موافقت کرد، هر بار که به جبهه میرفتم ۴۵ روز میماندم بار دوم و در سال ۱۳۶۶ که برای کمک و پشتیبانی به جبهه اعزام شدم دختر ۱۳ سالهام را هم بُردم.
در میان صحبتهای شیرین مادر شهید ساوری، سوالات زیادی در ذهنم رژه میروند گریزی به نگرانیهای مادرانهام میزنم و میخواهم خودم را با وجود داشتن یک فرزند خردسال، جایش بگذارم، راستش را بخواهید تصورش هم برایم کمی سخت است مُصر میشوم که از او بپرسم با وجود پنج فرزند و در حالی که یک پسر ۶ ساله و خردسال داشتید چطور دلتان راضی میشد تنهایشان بذارید و به جبهه بروید، نمیترسیدید شهید شوید و بچهها بیمادر شوند؟
مادر شهید بلافاصله و بدون درنگ میگوید، اصلا به این مسائل فکر نمیکردم، نه تنها به خودم که به خانواده هم فکر نمیکردیم در واقع این قوت قلب و توان را خداوند به ما هدیه میداد، وقتی از مازندران(گلستانی فعلی) خارج میشدیم دیگر زندگی خود را فراموش میکردیم تنها شوق و ذوق ما حضور در جبههها و کمک به رزمندگان بود، پس از اعزام در مرز عراق مستقر میشدیم، شرایط آنجا خیلی سخت بود آن روزها ایران خیلی فقیر بود حتی کاغذ برای نوشتن نامه نداشتیم.
خاطرات مادر شهید از حضورش در جبههها حسابی گُل انداخته بود که ناگهان با سکوت غمانگیز و پُر از بغض به عکس فرزند شهیدش خیره شد و ادامه داد: در یکی از اعزامها وقتی بعد از پایان ۴۵ روز به خانه برگشتم خبر شهادت فرزندم را برایم آوردند، در عملیات کربلای چهار نیز پسر بزرگم به شدت مجروح و در مشهد بستری شده بود.
بعد از ۱۵ روز عملیات کربلای پنج شروع شد و شهید مهدی ساوری فرزند کوچکترم شهید شد، آوردن پیکرش و برگزاری مراسم تشییع پنج الی ۶ روز طول کشید.
صحبت شهادت مهدی که به میان میآید مادر با حسرت سرش را تکان میدهد. انگار که دوباره داغ فرزند برایش تازه شده بود، میگوید؛ چشم به راهی بد دردی است، انتظاری که در شهادت پسرم کشیدم خیلی برایم سخت و جانکاه بود اما تلاش میکردم روحیهام را نبازم. بعد از شنیدن خبر شهادت پسرم، چند روزی طول کشید تا پیکرش بیاد این چشمانتظاری خیلی سخت بود.
مادر شهید نحوه شنیدن خبر شهادت پسرش را اینگونه روایت میکند: وقتی مهدی شهید شد پدرش که از مسجد به خانه آمد، میگفت مردم با دیدنم مدام پِچ پِچ میکردند نکند فرزندم شهید شده باشد؟ البته هم من و هم همسرم دل بزرگی داشتیم و وقتی جگرگوشههایمان را راهی جبهه میکردیم، میدانستیم که بالاخره ممکن است مجروح یا شهید شوند.
در آن دوران زخمزبانها زیاد بود وقتی خانوادهای شهید میداد برخی با کنایه به خانوادههای شهدا میگفتند: «شما شعار «مرگ بر شاه» سر میدادید حالا بگیرید این هم نتیجهاش! برای همین با شنیدن خبر شهادت فرزند دانشآموزم، به حضرت زینب(س) متوسل شدم تا به من صبر عطا کند.
در روز تشییع جنازه برادرم به سراغم آمد و قصد داشت مرا با ماشین به سپاه ببرد اما قبول نکردم و گفتم باید با پاهای خودم بیایم و پیکر جگرگوشهام را تحویل بگیرم، موقع تشییع و تدفین هم عکس اولین شهید روستای نوچمن را در دست داشتم و حتی قطرهای اشک نریختم البته تا توان داشتم به دشمن ناسزا گفتم، با خودم زمزمه میکردم «ای دشمن از عصبانیت بمیر اگر ۱۰۰ فرزند داشتم همه آنان را به کوری چشمانت راهی جبهه میکردم اما حیف که یک فرزندم به شدت مجروح شده یکی شهید و دیگری خردسال است.
خداوند به این مادر شهید ۱۱ فرزند عنایت کرد اما انگار عمر همهشان به دنیا نبود، از ۱۱ فرزند، چهار فرزند خانواده در بدو تولد فوت میکردند، حاج خانم! گریزی به آن روزها میزند و از تلاش خود و همسرش برای زنده نگه داشتن فرزندانش اینطور میگوید؛ از ۱۱ فرزند فقط پنج فرزندم زنده ماندند طوری که چهار فرزندم را پشت سر هم از دست دادم، اگر بگویم مهدی را با چنگ و دندان حفظ کردیم بیراهه نگفتم، او هم بعد از تولد به سرخک مبتلا شد و شدت بیماری آنقدر زیاد بود که او را رو به قبله انداختیم. امیدی به زنده ماندنش نداشتیم اما خداوند دعاهای ما را اجابت کرد و فرزندم ماندنی شد آخر سرنوشتش شهادت بود.
لبخند بر لبان مادر شهید مینشیند و در حالی که عکس فرزند شهیدش را نوازش میکند، ادامه میدهد: پسر شهیدم جای خوبی رفت، خوشحالم که از بستر بیماری نجات پیدا کرد و در راه خدا شهید شد، خوش به حال پسرم و دیگر شهدا و وای به حال ما که جا ماندیم!
مادر با یادآوری خاطرات فرزند شهیدش برایمان میگوید؛ در ۱۴ سالگی به جبهه اعزام شد، قد و هیکلی نداشت اما تشنه جبهه و شهادت بود. همیشه میگفت شهادت شیرین است، ۱۰۰ سال هم که زنده باشیم آخرش باید بمیریم پس چه خوب که در راه خدا شهید شویم، مهدی عاشق شهادت بود.
مادر یاد پسر شهیدش که میکند قند تو دلش آب میشود، از هوش و ذکاوت مهدی تعریف میکند؛ خیلی باهوش بود، فرزند بزرگترم موقع امتحانات خیلی احتیاط میکرد که نمرههایش اُفت نکند و همیشه به برادر شهیدش میگفت پس تکلیف درس و مشقت چه میشود؟ مهدی هم به برادرش میگفت تو نگران نباش من از پسِ درس و مدرسه بر میآیم، آنقدر باهوش بود که همان سر کلاس خوب یاد میگرفت و در خانه زیاد درس نمیخواند.
هیچ وقت نماز و روزهاش ترک نمیشد، هنوز روزهداری بر او واجب نشده بود مرتب روزه میگرفت و در اوج گرمای تابستان و در حالی که در کار کشاورزی کمککار ما بود روزهداری را ترک نمیکرد.
حاج خانم حالا در ۷۵ سالگی هنوز هم از شوق و اشتیاقش برای شهادت کم نشده با حسرت میگوید: هیچ وقت از شهادت فرزندم پشیمانم نیستم همیشه میگویم چرا خودم شهید نشدم و چرا فرزند دیگری نداشتم که تقدیم کنم.
ادامه راه شهید مثل شهید شدن است برای همین دوست دارم راه فرزند شهیدم و دیگر شهدا را ادامه دهم و پیرو ولی فقیه باشم.
ولایتمداری توصیه همیشگی فرزند شهیدم بود، او آنقدر به امام راحل علاقهمند بود که همیشه عکسش را روی سینهاش میگذاشت سن زیادی نداشت اما درکش بالا بود.
به گزارش ایرنا، شهید مهدی ساوری در سال ۱۳۴۹ در روستای نوچمن از توابع شهرستان گرگان به دنیا آمد. او در ۲۱ دی ماه سال ۱۳۶۵ بر اثر اصابت ترکش به پهلو، به درجه رفیع شهادت رسید.
مزار پاک این شهید دانشآموز در گلزار شهدای امامزاده روشنآباد شهرستان کردکوی واقع است.
نظر شما