به گزارش ایرنا، پشت چراغ قرمز راهنمایی چهارراه میدان بار بجنورد قوطی درباز پر از اسپند کهنه، قدیمی و زنگ زده در دستش گرفته، دود فراوان اسپند و عطر خوش در فضای خیابان پیچیده، از این سو به آن سو، دیدن صف طویل ماشین برایش تکراری شده چرا که زندگیش خرج دارد و باید تقلا کند.
لباس ها کثیف و ژولیده ای بر تن دارد، چند تار موی سفیدش از روسری بیرون زده، رگه های نور خورشید صبحگاهی مستقیم بر چهره چروکیده صورتش نشسته، دیگر به این شرایط عادت کرده، برای مصاحبه سمتش می روم، ابتدا به امید کمک کردن از طرف من نگاه و لبخندی ملایمی بر لبانش می نشیند.
خودم و شغلم را معرفی می کنم، صورتش را ازم بر می گرداند و می گوید: برو پی کارت حوصله ندارم، شکم سیر از گرسنه خبر ندارد، ما معتاد و شما سالم، شما که خوب و سالمی چه گلی به سر مملکت زدی؟
حرف ها و کنایه هایش آزارم نمی دهد چون با اعتیاد که در این خطه زیاد است و هر خانواده ای را همچون هیولایی سفید به نحوی درگیر کرده است.
بیشتر بهش پیله می کنم و اصرار به مصاحبه با وی دارم، آنی دلم برایش خیلی سوخت، با تندی، صورتش را به طرفم چرخاند و با بغضی پشت گلو و چشمانی پر از اشک، دلی پر از نامردی های زندگی پر پیچ و خمش.
اسمت چیست و چند سال داری؟
لب به زبان می گشاید: با گوشه ای از روسری نخی و رنگ و رو پریده ای که بر سر دارد عرق سرد را از پیشانی اش پاک می کند، بر روی پایه سیمانی کنار جدول چراغ راهنمایی می نشیند تا خستگی چند ساعته رو از تنش در آید.
صنم هستم و ۳۴ ساله اهل یکی از روستاهای بجنورد.
چرا این شغل را انتخاب کردید؟
بغض گلویش ترکید و گریه کرد: خدا لعنتش کنه، شوهرش را می گوید که برای یافتن شغل مناسب و امرار معاش به صورت موقت تهران می رود و آنجا با خانمی که رستوران کنار خودش کار می کرده آشنا می شود و سرانجام به ازدواج ختم می شود.
قصه زندگی اش از اینجا شروع می شود، دودی که سال هاست زندگیش را دود کرده، از دوران جوانی و سرخوشی، پر انرژی و نشاط و شادابی آن روزگار لب به سخن می گوید: زندگی ساده و بی آلایشی داشتیم همه چیز بر وفق مراد بود، شوهرم در موازییک سازی مشغول به کار بود و با حقوق اندکی که داشت خانه کلنگی پدرشوهرم زندگی نه چندان عالی ولی خوب داشتیم.
پس از سه سال از زندگی مشترک مان اولین فرزند دخترمان متولد شد، شیرینی زندگی مان دوچندان شد، خدا صدای دلم را شنیده بود و به تمام آرزوها و نداهای درونی ام پاسخ داد.
روزی مرتضی ساعت ۱۰ صبح به خانه برگشت و با ناراحتی خبر از ورشکستگی صاحب کارش و بیکاری اش داد، ابتدا ناراحت شدم ولی مثل همه با اینگونه حرفای تکراری که "کار زیاد است" "خدا بزرگه" " رزق و روزی دست خداست" آرامش کردم.
از فردا به مدت ۱۵ روز هر روز مرتضی صبح تا شب در شهر جویای کار بود ولی متاسفانه شغل با درآمد مناسب جهت امرار معاش سه نفر برایش جور نشد و تصمیم به تهران برای یافتن شغل کرد.
دلم خوش بود و کاملا بهش اعتماد داشتم و با تصمیمی که ۲ نفر با یکدیگر گرفتیم عصر یک روز گرم تابستانی راهی تهران شد.
پس از چند روز تلفن خانه به صدا در آمد، گوشی را برداشتم و صدای آرام با تنی پر انرژی از آن سو به گوش رسید، مرتضی بود با خوشحالی خبر از کار رستوران با حقوق بالا در سعادت آباد تهران داد، از خوشحالی به سینه ام زدم و خدا را شکر کردم، با خنده به گهواره نوزاد نگاه کردم و گفتم این از پاقدم پر خیر و برکت دخترمون «آرزو» است.
۹ ماه اول زندگی خوبی داشتیم تا اینکه مدتی مرتضی دیر به دیر شهرستان می اومد، تماس های تلفنی کمتر و یا اصلا تماسی نداشت، ساعت هفت صبح روز جمعه کلید به درب خانه انداخته و مرتضی وارد حیاط شد و به سمت حوض آب گوشه حیاط رفت و تا دقایقی خیره شده بود، دستی بر سر و روی خود زد و سر سفره صبحانه نشست.
از خوشحالی و ذوق متوجه نبودم کی و چگونه سفره را چیدم، میلی به خوردن صبحانه نداشت و خود را کنار کشید، زیرلب خواست حرفی بزند و حرفش کامل نمی شد، بالاخره شجاعت و شهامت به خرج داد و گفت که با یکی از همکارانش در رستوران آشنا شده و به خاطر علاقه وافری که بهش داشته ازدواج کرده است.
دنیا روی سرم آورا شد، سیاهی خانه و چرخیدن دور خودم، پس از ساعاتی به هوش آمدم که همسایه مون نامه و پاکتی از مرتضی بهم داد و گفت: شوهرت گفته دیگه برنخواهد گشت.
نفرین بر هر چه افیون؛ لعنت بر هر چه دوست و رفیق بدکاره.
با تنی چند از دوستانم مشورت کردم و تصمیم بر این شد که به عنوان سرپرست دخترم کاری دست و پا کنم و زندگی را بچرخانم، غم و غصه امرار معاش، نبود و یا به عبارتی بهتر خیانت مرتضی خواب را از چشمانم ربوده بود.
چطور به سمت اعتیاد رفتی؟
گشت و گذر با دوستان، ارضای حس کنجکاوی، بی توجهی خانواده مهم ترین دلیل اعتیادم بود.
مواد استفاده می کردم تا فکر مرتضی از سرم درآید، بتوانم ساعاتی از روز را بخوابم و آرامش خاطر داشته باشم.
آرزو روز به روز بزرگتر می شد و نیاز به خرج و مخارج بیشتری داشت، دیگر ساقی ها هم بهم جواب نمی دادن، نشاط اجتماعی را بدون اینکه خود متوجه شوم از دست داده بودم و نزد خانواده جایگاهی نداشتم، جهنمی که خود درست کرده بود و روز به روز در گرداب و باتلاق آن غرق می شدم.
ترجیح می دادم روز و شب از دوری مرتضی در خماری دائم باشم تا در بیداری با هزار و یک درد، رنج و مشقت، سختی، فکر و خیال بلای خانمان سوزی که سن و سال و قشر خاصی را نمی شناسد.
همچنان که چراغ راهنمایی همچون زندگی صنم قرمز و روشن می شد ما گرم صحبت کردن بودیم تا اینکه متوجه بی میلی او در ادامه مصاحبه شدم و ادامه ندادم.
این زندگی یکی از هزاران زن معتاد در این خطه از کشور است که با بلای خانمانسوز اعتیاد دست و پنجه نرم می کنند.
نظر شما