به گزارش خبرنگار کتاب ایرنا، کتاب «ماه برفراز آبادی» رمانی با ۱۷ فصل است که برای نوجوانان نوشته و در آن قصه پسری بیان میشود که طبق وعده پدرش، بعد از قبولی در امتحانات پایان سال، به روستایی که اقوامشان در آن زندگی میکنند برود.
داستان هم از همینجا شروع میشود، در روستا اتفاقهایی در انتظار این پسر هستند.
قسمتی از متن کتاب
فصل ۱۴
بعد از آن روز که از خاله نوبر کتک خوردم با نرفتنم خونهشان همش خونه بابابزرگ بودم! دیگه خاله را دوست ندارم و نمیروم پیشش!
بیبی میگوید: « نه...نه بیبی جان! خاله تو رو دوست داره... حتی اگر تو رو کتکت بزنه... برو... پیش خالهت و قهر نکن... خاله گناه داره! این لباسای من رو هم ببر بشوره...»
با دلخوری میگویم: «نه!... من دیگه نمیرم پیش خاله... حسن خودش دعوا رو شروع کرد!»
بیبی خانو نازم را میکشد: «نه! ... نه!... نه بیبی اینطوری نگو! خاله تو رو دوست داره! از روی ناچاری تو رو کتک زده! مطمئن باشد! من میدونم... برو بیبی... برو پیشش بیبی! برو!»
بیبی خانو هر طوری هست دوباره به خاله مایلم میکند! قصد داشتم دیگه پیش خاله نروم! راستش آن روز همینطور مرا به باد کتک گرفت. بدون هیچ پرسشی...! نمیدانم شاید بیبی درست میگوید و خاله از روی ناچاری کتکم زده، با آن کولیبازی که مادر حسن درآورد!... نمیدانم چه قضاوتی باید بکنم! هر طوری هست خودم را میکشانم طرف خانه عمو رضا. آهسته در حیاط را هل میدهم و وارد میشوم.
خاله کنار آبانبار رخت میشود!
آهسته نزدیک میشوم.
-سلام
خاله یک مرتبه سر بلند میکند و نگاهم میکند. با همان نگاه مهربان و همیشگیاش!
خاله بلند میشود. دستهایش را میشوید و میآید طرفم و بالبخند و مهربانی میگوید:«سلام... سلام... پسر گلم... جون خاله... گفتم دیگه با خاله قهری! ...نه!...نه!...نه! میدانستم تو با خاله قهر نمیکنی... تو مردی... مرد بزرگی هستی! آفرین...! آفرین...!»
خاله در آغوشم میکشد و میبوسدم. من هم دست و سر خاله را میبوسم! احساس خوشایندی میکنم. از اینکه باخاله آشتی کردهام. از اینکه خالهام همان خاله همیشگی است: مهربان و صمیمی!! (صفحه ۱۱۵ و ۱۱۶)
کتاب «ماه برفراز آبادی» نوشته روحالله درویشی با کاغذ کاهی، جلد شومیز، قطع رقعی، در ۱۴۴ صفحه، شمارگان هزار نسخه در سال ۱۴۰۲ منتشر شد.
نظر شما