مترجمی از تبار کمیابان

از جوانی شیفتهٔ کارهای آندره مالرو شده بود و شخصیت عملگرا و ماجراجو و چند بُعدی او چنان به دلش نشسته بود و در نظرش ستایش برانگیز می‌نمود که مصمم شده بود آثار این نویسنده فرانسویِ در آن دوره، حتی برای کتابخوانان فرانسوی زبان، ناشناخته، را به فارسی برگرداند.

یکبار برایم تعریف کرد در ایام شباب که برای تحصیل در پاریس زندگی می‌کرد، برای دیدن یکی از نمایشنامه‌های مالرو به تئاتری در پاریس رفته بود که ناگهان خودِ مالرو را دیده بود که تنها، گوشه ای از سالنِ شلوغ ایستاده و واکنش تماشاگران را زیر نظر گرفته است. گرچه شخصی خجالتی نبود، از فرط علاقه شدیدی که به او داشت، رویش نشده بود به طرفش برود و چند جمله با نویسنده محبوبش رد و بدل کند(اتفاقی که سالها بعد که مالرو به تهران آمده بود، تکرار شد). جسارت این کار را در خود نمی‌دید اما در کل مدت نمایش، چشم از مالرو برنداشته بود و همزمان مراقب بود نگاهش با او، که متوجه این طرفدار جوان شده بود، تلاقی نکند.

نمونهٔ دیگر این حجب و متانت ذاتی، جدا از رفتارهای عادی اش که شاهدش بودم، هنگامی برایم نمود پیدا کرد که به اصرار من از خاطراتِ برخورهایش با صادق هدایت می‌گفت. از او به عنوان مردی نیک و نازنین یاد می‌کرد و می‌گفت رفتار متواضعانه و خالی از تکبّر هدایت باعث شده بود بسیاری از جوانان هم دورهٔ ذکاء به هدایت نزدیک بشوند اما او در دیدارهایش با هدایت، به خودش اجازه نمی‌داد در رفتار و گفتار، پا را فراتر از حریم رسمی ای بگذارد که حس می‌کرد باید میان نویسنده ای بزرگ و مشهور و یک مترجم و نویسندهٔ نوپا وجود داشته باشد.

از دکتر سیروس ذکاء می‌گویم که ۲۲ آذرماه، سومین سالگرد درگذشتش بود. مترجمی ادیب و توانمند و انسانی فرهیخته و آگاه و در عین حال فروتن و متواضع از نسل قدیم که نظیرش در شهر دودگرفتهٔ امروز کمیاب است. با وجود اختلاف سنی ۵۵-۵۴ ساله مان، افتخار دوستی اش را داشتم و هر زمان که مهمانش بودم از حضور بی تکّلف و مهربانش و از صحبت‌های نغز و دلنشین و پربارش بهرهمند می‌شدم که حاکی از حافظه‌ای قوی‎‌ بود. نمی‌توانم بگویم «به عنوان یک مترجم»، زیرا به نظرم مترجم بودن به معنای واقعی، نیازمند فتح قله هایی است که هنوز پای در راه آنها نگذاشته ام؛ اما به عنوان فردی که دستی در ترجمه و زبان و معنا دارد، به جرات و بدون اغراق می‌توانم بگویم سیروس ذکاء، مترجمی به معنای واقعی کلمه، کارآزموده و توانمند بود، هم در زبان مبدا (فرانسه) و هم در زبان مقصد (فارسی)؛ و بغایت امانتدار. وسواس بسیاری در کارش به خرج می‌داد که به نظرم لازمهٔ کار ترجمه است. البته شاید بهتر باشد به جای وسواس از عباراتی دیگر استفاده کنم چون نکته سنجی و تدقیق و غور در معنای متن و شناخت سبک نویسنده و تفکر در مورد روش خلق آن سبک در ترجمه با توجه به امکانات زبان مقصد (فارسی). ذکاء علاوه بر تسلط بر زبان فارسی امروز و دیروز که برآمده از خواندن و عشق ورزیدن به آثار ارزشمند ادبیات قدیم پارسی بود، چه نظم و چه نثر؛ در دانستن زبان فرانسه هم، به عنوان یک مترجم، حقیقتا کم نظیر بود اگر نگوییم بینظیر، چون مطلق نگاه کردن در موارد مربوط به هنر و معنا و زبان و ادبیات، به نظرم درست نیست زیرا این مقولات هر کدام بحری است ناکرانمند و همزمان، در درون یکدیگر.

از بحث اصلی دور نشویم. ذکاء در زبان فرانسه بسیار تا بسیار متبحر بود، به طوری که دکتر اسلامی ندوشن در جلد سوم کتاب «روزها» در جایی (ص۱۴۹) به عدم تسلطش بر زبان فرانسه اشاره کرده و سپس از ذکاء یاد می‌کند: «سیروس ذکاء شش ماهی پیش از من به پاریس آمده بود. گذشته از آن، در خود تهران هم یک فرانسه‌دان قابل بود و از این بابت می‌شد به او تکیه کرد ....» و به لطف همین تبحر بود که توانست تعدادی از آثار آندره مالرو را به فارسی برگرداند که به دشوارنویس‌ترین یا سخت‌خوان‌ترین نویسنده معاصر فرانسه معروف است؛ بدین معنا که خواندن آثارش برای بسیاری از کتابخوانان فرانسوی زبان دشوار است. زیرا نثری سنگین دارد؛ هم از نظر مفهومی و معنایی و نشانه شناختی و زبانی، و هم از از نظر زیبایی شناختی و سبکی، که خود ارتباط مستقیمی با موارد قبلی دارد. و ذکاء به مدد تسلط و ادراک عمیقِ مفهومی_معنایی_ زبانی که از فرانسه و فارسی داشت، موفق شد ترجمه های عالی را به خوانندگان هدیه بدهد؛ ترجمه هایی دقیق با نثری پخته و پاکیزه؛ هم از نظر مفهومی و معنایی و هم، تا آنجا که در زبان مقصد مقدور بوده، وفادار به متن اصلی از نظر انطباق فرم روایی و ساختار زبانی و سبک و شیوه روایتگری و رتوریک (شکل بیانی_حسی) نویسنده.

البته شناختی که ذکاء طی اقامت چندین ساله اش در فرانسه (برای تحصیل) و بعدها در بلژیکِ فرانسه زبان (به واسطه دیپلمات بودنش) از فرهنگ فرانسوی به دست آورده بود و نیز از ریزه‌کاری‌های زبان محاوره‌ای، نقش موثری در درک زبان دشوار مالرو و به طور کلی، در پختگی و درجه یک بودن ترجمه هایش ایفاء کرد. در اینجا ضروری میبینم به نکته ای اشاره کنم که فکر میکنم سبب شده توانمندی کم نظیر سیرس ذکاء در ترجمه و خصوصا ترجمه هایش از آثار مالرو، آن طور که باید دیده نشود: پیشتر به این نکته اشاره کردم که نثر مالرو برای خود فرانسویان کتابخوان، سخت_فهم است و دشوار و به همین دلیل، برخی اساسا عطای خواندن آثار او را به لقایش بخشیده اند.

دکتر ذکاء هم مترجمی بود بسیار دقیق و امانتدار و تا مفهومی را کاملا درک نمی‌کرد و شیوه انتقالش را، تا حد ممکن، به همان سبک و گونه ای که نویسنده نوشته، پیدا نمی‌کرد (یعنی طوری که به درک و قابل فهم بودن متن فارسی ضربه نزند) آن را ترجمه نمی‌کرد. و امانتداری در ترجمه آثار ادبی و در اینجا، مشخصا رمان و داستان، یعنی همین؛ نه اینکه مترجم خودش متن را ساده کند تا خواننده بتواند راحت آن را بخواند. بنابراین ترجمه های ذکاء، که او در آنها در عین مقدم دانستن انتقال معنا (که البته با ترجمه تحت اللفطی کاملا متفاوت است)، بر حفظ سبک و شیوه گویش نویسنده تا حد ممکن، یعنی تا آنجا که به معنا ضربه نزند، مصّر است؛ برای خواننده راحت‌طلبِ مانوس به نثرهای روزنامه‌ای، که اکثر خوانندگان را در همه کشورها در برمی‌گیرد، سنگین و دشوار است. زیرا اغلب خوانندگان، به جای وقت صرف کردن و تدقیق و تفکر روی سطور، متن را تند تند می‌خوانند و توقع دارند همه مفاهیم موجود در متن، چون لقمه‌ای جویده شده و حاضر و آماده در دهانشان گذاشته شود و طبیعتا، چون متن ترجمه، به تبع متن اصلی، پیچیده و ثقیل است، درک چندانی از آن پیدا نمی‌کنند و این کژفهمی را حاصل ضعف مترجم می انگارند. و سیروس ذکاء هرگز از آن سنخ مترجمانی نبود که برای خشنود نگاه داشتن خواننده، اصالت متن و وفاداری به معنا و تا حد ممکن، سبک نویسنده را قربانی کند. البته این امر نه فقط در مورد آثاری که از آندره مالرو ترجمه کرد، بلکه در مورد ترجمه هایش از دیگر نویسندگان نیز صادق بود که خب، طبیعتا ساده نویس تر از مالرو بودند و آسان خوان تر.

اما مختصری بیوگرافی گونه از زندگی دکتر ذکاء. وی مهرماه ۱۳۰۴ در تبریز متولد شد. پدرش که رئیس بانک ملی قزوین بود بر زبان فرانسه تسلط داشت و چند زبان دیگر هم می‌دانست و ذکاء به همین دلیل از نوجوانی به فرانسه علاقمند شد. در دبیرستان از شاگردان ادیبِ شهیر، دکتر پرویز ناتل خانلری بود و نحوه تدریس و تشویق‌های دکتر خانلری، علاقه اش را به ادبیات افزون کرد. سال ۱۳۲۷ از دانشکده حقوق دانشگاه تهران لیسانس گرفت و سپس به پاریس رفت و در رشته حقوق بین الملل دکترا گرفت و سال ۳۵ به ایران بازگشت و به سبب آشنایی با دکتر خانلری، دهسال، تقریبا به طور مداوم در مجله «سخن» مقالات و نقدهای ادبی می‌نوشت یا ترجمه می‌کرد. اولین کتابش را سال ۱۳۲۹ ترجمه کرد: «منشاء عدم مساوات» نوشته ژان ژاک روسو. سپس به سراغ مالرو رفت و اولین کتابی که از او ترجمه کرد کتاب کم حجمی بود به نام «وسوسه غرب».

تعریف می‌کرد که مالرو را بخاطر شخصیت ماجراجو و آزادیخواه و عملگرا و جسورش دوست می‌داشت اما پیش از آنها، و آن چیزی که اولین بار او را به این نویسنده فرانسوی علاقمند کرد، دلبستگی و گرایش مالرو به شرق و خصوصا ایران بود. مالرو در چند کتابش جسته گریخته از کشور ما نام برده اما در کتاب آیینه اوهام (جلد دومِ ضدخاطرات) فصلی را به طور کامل به ایران اختصاص داده است. به قدری شیفته اصفهان شده بود که در جایی میگوید «ونیز و فلورانس و اصفهان، زیباترین شهرهای جهان اند.» او چند بار به ایران سفر کرد ، و این برای ذکاء بسیار جالب بود که یک نویسندهٔ فرانسوی به ایران علاقمند شود و درباره آن بنویسد؛ امری که در آن دوره بندرت اتفاق می افتاد. «سرنوشت بشر»، «فاتحان»، «راه شاهی»، «درختان بلوطی که می‌افکنند»، «آیینه اوهام» (جلد دومِ کتاب «ضد خاطرات») و «دوران تحقیر» از جمله آثار مالرو هستند که با ترجمه سیروس ذکاء منتشر شدند. و «آندره مالرو: حماسه سرای تمدن‌ها»، نوشته گائنان پیکون، که کتابی است جامع درباره مالرو و آثارش؛ «مائده‌های زمینی»، «داستایوفسکی»، «دخمه‌های واتیکان» و «سمفونی پاستورال» (هر چهار اثر از آندره ژید)؛ «مرگی بسیار آرام» (سیمون دوبوار)، «حمله به آسیاب» (امیل زولا)، «درباره فن شعر» (پل والری)، «ادبیات هند» (لویی رنو)، «روانشناسی تجربی» (پل فرس) و جلد نهم «تاریخ بزرگ جهان» (کارل گریمبرگ) برخی دیگر از کتابهایی هستند که با قلم سیروس ذکاء ترجمه شدند.

او کتاب‌های «سیاست و فرهنگ» (آندره مالرو)، «سوءتفاهم» و «درستکاران» (هر دو از آلبر کامو) را نیز ترجمه کرده و به ناشر تحویل داده بود که تا پیش از درگذشتش در دست انتشار بودند! دکتر ذکاء سال ۱۳۴۰ در وزارت خارجه استخدام شد و سالها به عنوان دیپلمات در سفارتخانه‌های ایران در چند کشور خدمت کرد و بعد از انقلاب، تا هنگام بازنشستگی در سال ۷۳، رئیس بخش ترجمه زبان فرانسه وزارت خارجه بود. همسر و دو دخترش خارج از ایران زندگی می‌کردند اما خودش، با وجودی که به آسانی میتوانست به فرانسه یا هر کشور دیگری مهاجرت کند، دوست داشت در ایران بماند و حس می‌کرد وجودش در این خاک ریشه دارد.

تنها زندگی می‌کرد و ساده، و به دور از تکلفها و دغدغه‌های مرسوم زمانه می‌خواند و می‌نوشت و ترجمه می‌کرد. حیف که آخرین کتابی که در دست داشت، که اثری بود از مالرو به نام «گردوبُنان آلتنبورگ»، که نیمی از آن را ترجمه کرده بود، ناتمام ماند و اکنون در آپارتمان کوچکِ سازمانی که در شهرک غرب داشت، به همراه خاطرات چند جلدی اش که قرار گذاشته بود پس از رفتنش از این دنیا منتشر شود، دارد خاک می‌خورد. زیرا بعد از درگذشتش، دخترانش در آپارتمان را قفل کرده و به اروپا بازگشتند. تاسف برانگیز و در عین حال عجیب و جالب توجه آنکه همسرش، حدود دو ماه بعد از درگذشت او، از دنیا رفت.

دکتر ذکاء، که اغلب او را با این نام یا "آقای دکتر" صدا می‌کردم، بسیار خوش سخن بود و حافظه اش در آن سن و سال، حیرت انگیز می‌نمود. حافظ و مولانا همیشه کنارش بودند (و احتمالا گلستان سعدی؛ چون درست به خاطرم نیست). علاقه خاصی به ادبیات کهن ایران و کلا ایرانشناسی و فرهنگ ایران زمین داشت. دکتر ذکاء شخصیت درویش مسلکی داشت؛ تنها زندگی می‌کرد و به دور از جامعه ای که زندگی اکثر افرادش حول محور پول می‌گردد و ذهنیتشان در همه مسائل، کاسبکارانه است. بسیار تیزبین و زیرک بود؛ مثلا یک نفر را بعد از یکی دو جلسه دیدار و گفتگو، تا حد زیادی می‌شناخت. درباره اکثر موضوعات، بخصوص مقولات هنری و ادبی و فلسفی، حرف‌های غنی و پرباری برای گفتن داشت که از شنیدنشان خسته نمیشدی. زیبایی را میشناخت و در همه هنرها، حس و درک زیبایی شناختی کم نظیری داشت؛ خصوصیتی که افراد نسبتا معدودی در قشر هنرمند، واقعا از آن برخوردارند. بسیاری از چهره‌های قدیمیِ هنری و فرهنگی کشور از دوستانش بودند از جمله اسلامی ندوشن، ایرج افشار، ایرج پزشکزاد، محمدعلی محجوب و بسیاری دیگر. تعریف میکرد (و در گفتگویی که سال ۹۴ با او داشتم و در روزنامه شرق منتشر شد هم در اینباره صحبت کرد) که بعد از انتشار مائده های زمینی با ترجمه جلال آل احمد و پرویز داریوش (که بعدها خود ذکاء هم آن را ترجمه کرد)، نقد مفصلی در مجله«سخن» بر ترجمه آنها نوشت که شامل تطبیق جمله به جملهٔ بخشهایی از ترجمه با کتاب اصلی و ذکر اشتباهات مترجمان بود. در کل، نوشت که این آقایان کتاب ژید را خراب ترجمه کرده اند؛ و اینکه آل احمد فرانسه را خوب نمی‌داند و داریوش هم مترجم انگلیسی است نه فرانسه. این نقد مثل بمب ترکید و انعکاس زیادی داشت. و میگفت از آنجا که آل احمد و داریوش مرا نمیشناختند و با توجه به اینکه از قبل بین آنها و خانلری اختلافاتی وجود داشت، گفتند که این نقد را خود خانلری نوشته و نام سیروس ذکاء، جعلی است؛ که یکی از دوستانم، آنها را از واقعی بودن هویت من آگاه کرد. و بعد داریوش، به عنوان نوعی اعتراف گفت که کتاب را از انگلیسی ترجمه کرده است. ذکاء می‌گفت البته بعدها با آنها دوست شدم و آل احمد، که قلم توانایی داشت، مرا دعوت کرد با مجله اش که «کیهان ماه» نام داشت همکاری کنم.

ذکاء می‌گفت برخی از دوستانش که در فرانسه بزرگ شده و تحصیل کرده بودند، می‌گفتند ما بعد از خواندن یکی دو صفحه از یک کتاب مالرو، آن را کنار می‌گذاریم و با تعجب از او میپرسیدند تو چگونه توانسته ای آثار او را ترجمه کنی؟ نیز می‌گفت برخی آثار مالرو درباره هنر و نقد ادبی، آنقدر دشوارند که اساسا قابل ترجمه نیستند. وقتی صحبت از کار ترجمه به میان می‌آمد، تاکید می‌کرد که ترجمه اصولا کار بسیار دشواری است اما در ایران آن را آسان تصور می‌کنند و برخی، پس از آنکه دو سه سال یک زبان خارجی را می‌خوانند، به خودشان اجازه می‌دهند سراغ ترجمه ادبی بروند. (در گفتگوی مذکور)، به علاقمندان به کار ترجمه توصیه می‌کند که شهرت و کسب درآمد نباید انگیزه ورود به دنیای ترجمه باشد؛ و اینکه، تا به یک زبان خارجی، از هر نظر، مسلط نشده‌اند، وارد این کار نشوند.

او درباره هر موضوعی صحبت می‌کرد، حرفهایش جالب و شنیدنی بود. حتی اگر لطیفه ای هم تعریف می‌کرد، آن لطیفه باردار مفاهیم عمیق ادبی، اجتماعی یا فلسفی بود. یادم است یکبار حکایتی فرانسوی تعریف کرد درباره مسافری در یکی از قطارهای پاریس که از قضاء برقش رفته بود و تاریک بود. مسافر ناگهان ترمز قطار را کشید و قطار متوقف شد. وقتی مسئولان قطار سراسیمه به کوپهٔ او رسیدند و علت این کار را جویا شدند، مرد که ظاهری ژولیده داشت، بیخیال جواب داد چون چوب سیگارم گم شده بود و نور نبود پیدایش کنم. آنها با عصبانیت پرسیدند چوب سیگار تو چه اهمیتی دارد که قطار را بخاطرش معطل کردی؟ و مرد، حق به جانب، گفت مگر چیزی مهمتر از چوب سیگار من در دنیا وجود دارد؟!

شیفته غزل «نگاه»، اثر شاعر توانای معاصر، رعدی آذرخشی بود (با مطلع «من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان، که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان») و آن را یکی از شاهکارهای شعر فارسی می‌دانست و آنقدر این قطعه را دوست داشت که چند بار، در موقعیت‌های مختلف، آن را از حفظ برایم خوانده بود و استواری و انسجام و زیبایی آن را بسیار تحسین می‌کرد. و اگر حواسش نبود یا در اصل تظاهر می‌کرد حواسش نیست و فرصت پیدا می‌کردی مدتی در چشمانش که بسان چشمان عقاب بود خیره شوی، بعید نبود گمان کنی که این شعر نسبتی هم با خود او دارد. از حدود دو ماه قبل از درگذشت دکتر سیروس ذکاء، تصمیم قاطع گرفته بودم که گفتگویی مفصل با او داشته باشم در قالب یک کتاب و پیرامون وقایع زندگی اش، دوستانش، که اغلب از چهره های برجسته فرهنگ و هنر و ادبیات کشور بودند، و به طور کلی خاطراتش در مقام دیپلماتی که ادیب و مترجم بود، یا ادیب و مترجمی که دیپلمات هم بود؛ که اجل مهلت نداد. روانت شاد، آقای دکتر.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha