خانم داوری در مورد مجموعه فراروایت خود که با نگاه اجتماعی به روایت در آورده است روز پنجشنبه به خبرنگار ایرنا گفت: کتاب مذکور مجموعه فراروایت است که در موضوعات اجتماعی نوشته شده و تلاش کرده ام که به اتفاقاتی که در عصر امروز زندگی ما آدمی را دچار چالش های جدی کرده با رنگ و بوی امید بخش بپردازم. وی با اشاره به اینکه زبان فراروایت مخطوطی بین زبان شعر و داستان است و برای همین در آثار این کتاب خواننده انگار همزمان شعر و داستان را با هم می خواند گفت : از آنجاییکه ادبیات دچار تحول شده است باید در هر دوره ای صداهای جدید بر آنچه ادبیات داشته اضافه شود.
به همین دلیل خانم داوری معتقد است : ادبیات در ذات خود دنبال تحول است و همین ذات تحول خواه است که آن را به اینجا رسانده و تا کنون جریاناتی که در ادبیات شکل گرفته اند ابتدا با سختی هایی مواجه بوده اند و شاید پذیرش آنها برای هر قلمی سخت بوده اما در نهایت زمان این را اثبات کرده که روح ادبیات به دنبال همین صداهای تازه است.
پروانه داوری متولد سال ۱۳۳۴ و لیسانس ادبیات فارسی دارد؛ او از خانواده اهل علم و ادب است و پدرش علی داوری استاد فقه و فلسفه دانشگاه فردوسی مشهد بوده است.
بخشی از فراروایت خانم داوری را در ادامه میخوانید:
روایت اول: راوی
زن شنیده نمی شود در ازدحام مبهم و گنگ خبرهای روز
باور نمی کند دیگر کسی گل ها را
نشد نفسی تازه کنیم
از بس گرفته هوای این زندگی
-هر چند تو به اندیشه باغ ایمان داری
اما من گُم کرده ام حتی نشانی خودم را...
گُم از شادیها و کم از یاس های سپید امید
آخر می پرد از باغ ما هر روز یکی از قناریهای خوش آواز
شاید جفت شادی را در سایه سار
باغ دیگری که روی درختان کاج
آشیانه دارد، پیدا کند
بی هیچ خلافی
که خلاف ریتم هستی باشد
-تو هرگز نفهمیدی که چرا مزه هیچ میوه ای دیگر زیر دندانت نمی ماند
چون طعم دهان باغ خشک و تلخ و گس و نارس شده است!
و هزاران قناری ساکت و خاموش
کز کرده اند کنج قفس هایی از جنس قرنطینه
که بی معناست حتی درهای باز قفس برای آنها...
ماه چیزی می گفت هر شب
اما امشب دلش گرفته بود
پرید روی موج آب نشست
هی بی خودی گریه می کرد...
راه می رفتند کوچه های تاریک
زیر پاهای خسته زن
مانند کور بی عصا از پله ها بالا رفت، نفسش گرفته بود
زیر ماسک و عینک و دستکش
پُر بود صندلی های انتظار مطب
از دندانهای شکسته و خراب
و بدقواره که بجز درد چیزی را باور نداشتند
زن جوانی هم پنهان کرده بود
زیر خیمه سفیدی چهره زیبایش را
و قاب کرده بود تمام دردهایش را توی چشمهای بارانیش
روی صندلی منتظر نشسته بود
تا بهای دردهایش را بپروازد
داشت دلخوشی هایش را روی
ترازوی توی مطب وزن می کرد
عقربه ها برای دلخوشی زن جا باز نکردند...
دردهایش اما، وزنه را متلاشی کرد!
_دکتر برای کدام دردم باید هزینه بیشتری بپردازم؟
_من خریدار دردم، بی خیال نمی شود دندان هایم از آمپول بی حس کننده دندانپزشک.
نفر بعدی دستهایش را دو طرف
گونه هایش فشار میداد
بی خیالش دست هم مانند پول
می توانست درمان باشد،
گفت:
چه رسم بدی است
باید برای پاک کردن لکه درد
درد دیگری را نقاشی کنی!
دکتر گفت:
نفر بعدی حتماً کسی باشد که هزینه پرداخت کرده است
بیمار دیگری جلو میز منشی ایستاد و کارتی کشید که مبادله کرده بود هزینه های دردهای دیگری را
با درد دندانش و می خرید بجان
دردهای تازه را...
نوبت همان خانم زیبا شد
گوشیش را برای هزینه درمانش
به یک موبایل فروشی فروخته بود
موبایل فروش گفته بود
_بهتر، گوشی می خواهید چکار
عوضش دیگر نمی شنوید خبرهای تبدار بد را!
_بله گوشی ام را بهمین دلیل می فروشم که بی خبر باشم دیگر از رنج هایی که می شنوم.
قطع شد رابطه اش با دنیای مجازی و حقیقی...
باید کشید دندان لق را
بیا بگیر جانی را که جانم را گرفته است ...