تهران-ایرنا- من با آقا روح الله خمینی خیلی مربوط و مانوس بودم. ایشان خیلی اهل شعر و ادبیات بودند. گاهی وقت ها شعر می سرودند و می خواندند. بنده شعر شعرا خصوصا ملک الشعرای بهار را که ایشان خیلی خوششان می آمد می خواندم. ایشان مثنوی معنوی هم می خواندند و خیلی به آن احاطه داشتند.

نصرت‌الله امینی از نزدیک ترین چهره ها به محمدمصدق نخست وزیر شهیر عصرپهلوی است، نخست وزیری که نام او با ملی شدن صنعت نفت گره خورده است. امینی در مقطعی حساس رئیس دفتر بازرسی نخست وزیرمصدق و همچنین شهردار تهران بود.

بعد از کودتای ۲۸ مرداد، وکالت شخصی او را به عهده داشت. او همان استاندار فارس است که در مقابل صادق خلخالی که با لودر برای تخریب تخت جمشید آمده بود ایستاد و مانع از این کار شد. امینی همچنین از آشنایان امام خمینی(ره) است و خاطراتی از ایشان دارد که در پی می آید:

بعد از ۲۸مرداد ۳۲ آقای دکتر مصدق سقوط کرده بود و زندانیشان کرده بودند. من دیگر به هیچ وجه حاضر نبودم با دستگاه دولتی کار کنم. با اینکه از جای دیگری هم ممر معاشی نداشتم. خب قبلا قاضی دادگستری بودم و باید در دادگستری به ادامه شغل مشغول می شدم ولی میل نداشتم چون دست و دلم به کار نمی رفت. تنها کاری که می توانستم بکنم همین وکالت بود. کار دیگری هم بلد نبودم خوب اگر پینه دوزی کرده بودم می رفتم و کفاشی باز می کردم. ولی خب وکالت هم لازمه اش این بود که من قبلا با یک جایی بند و بست کنم فلان مشاوره قضایی را بگیرم. این بود که با یک حالت خوف و رجایی رفتم منزل آقای روح الله خمینی. آقای مرتضی حایری یزدی هم آنجا بود.

از آن غنائمی است که گفتم

بعد نماز من از ایشان خواهش کردم یک استخاره ای بکنند. نظر من برای همین کار وکالت بود. ایشان با قرآن استخاره کردند گفتتدخوب است ولی زحمت و مشقت و مرارت هم دارد.

خب من یک مقدار دل چرکین شدم گفتم یک استخاره دیگری هم بکنم بروم دنبال کار سابقم در دادگستری.

آن وقت ها به این حرف‌ها اعتقاد داشتم و الان هم دارم. بدون اینکه مطلب را به ایشان بگویم خواهش کردم استخاره دوم را کردند. گفتند بسیار بد است.

من خندیدم و گفتم: خب راحت شدم چون راه بازگشت مرا خراب خراب کردید.

امام خمینی در سنین جوانی

گفتند: چی بود؟

گفتم: اولش این بود که دنبال کار وکالت بروم دومش این بود که دنبال کار دادگستری بروم و خدمتم را آنجا ادامه دهم که این دومی بد آمد.

گفتند: اولی سوره یوسف بود زحمت و مشقت دارد اما غنیمت هم دارد.

 آمدم تقاضای جواز وکالت کردم البته خیلی هم اولش واقعا دچار سختی شدم چون خوب طول داشت تا مردم مرا بشناسند و برای کار وکالت به من مراجعه کنند. اول بار که من برای خاطر کار ناچار شدم یک ماشین نویی بخرم. تصادفا آقای خمینی تشریف آورده بودند منزل من می خواستند به دکتر مراجعه کنند. وقتی ایشان به اتفاق آقای مرتضی حایری سوار ماشین شدند گفتند: این ماشین مال کیست؟

گفتم: مال خود من است. کار دولتی که ندارم به من ماشین بدهند آن را خریدم.

گفتند: آه. عجب! پس این از همان غنیمت هایی است که من گفتم!

ایشان یادشان بود.»

آقا روح الله خیلی اهل ادبیات بود

من با آقای خمینی از سالیان دراز یعنی شاید از حدود سال ۱۳۱۴ که سفر اولم به خمین بود آشنا شدم.با اینکه خانواده من همه از خوانین بودند ولی ارتباطم با آقایان روحانیون زیاد بود. خود من علاقه مذهبی زیادی داشتم و با آقا روح الله خیلی مربوط و مانوس بودم. اغلب در مجالس صحبت که می نشستیم ایشان خیلی ذوق شعر و ادبیات داشتند. گاهی وقت ها خودشان شعر می ساختند و می خواندند. گاهی وقت‌ها بنده به مناسبتی شعر شعرا مخصوصا ملک الشعرای بهار را که ایشان خیلی خوششان می آمد می خواندم. ایشان مثنوی معنوی هم می خواندند و خیلی به آن وارد بودند و مسائلی را که گاهی وقت‌ها من نمی دانستم از ایشان می پرسیدم.

ملک الشعرا بهار

سال ۱۳۲۲ از طرف دیوان کیفر و بازرسی کل کشور ماموریتی در خوزستان داشتم. روزی آمدم بروم دادگستری که دیدم کنار شط کارون عبایی روی زمین افتاده و دو نفر آنجا هستند. خوب نگاه کردم و دیدم که آقای حاجی آقا روح الله هستند. آن وقت ما به ایشان آقای حاجی آقا روح الله می گفتیم. رفتم جلو و سلام کردم. دیدم ایشان هستند با آقای آقا شیخ محمدعلی ادیب تهرانی که یکی از ادبا بود و معروف بود که استاد ادب ایشان است و با هم خیلی مانوس بودند. با هم معانقه ای (دست در گردن یکدیگر انداختن و دیده بوسی) کردیم که آقا اینجا چکار می‌کنید؟ گفتند:  دیشب از عتبات آمدیم. هیچ جا گیر نیامد. همین جا خوابیدیم. بنده ایشان را به اطاقی که آنجا بودم بردم و نشستیم. اولین سوال ایشان این بود که فلانی شعر تازه چی داری؟ آن وقت ملک الشعرای بهار دو قصیده ساخته بود که یکی از آنها این بود:

ای خوش آن ساعت که آید پیک جانان بی خبر

گویدم بشتاب سوی عالم جان بی خبر

ای خوشا آن ساعت که جام بیخودی از دست دوست

گیرم و گردم ز خواهش های دوران بی خبر

تا خبر شد از اصرار پنهان وجود

گشتم از قیل و مقال و کفر و ایمان بی خبر

این را ایشان خیلی خوشش آمد اصرار کرد که برای من بنویس. من این دو قصیده را به خط خود ملک الشعرا داشتم. گفتم شما همین جا تشریف دارید اینها را بنویسید من باید بروم یک سر  دادگستری، کاری دارم و باز برمی گردم.

 منظور اینکه ایشان خیلی اهل ذوق و ادب بودند. خب همیشه خیلی متین بودند خیلی در رفتارشان یک سکینه و وقار و طمانینه ای بود. بعد هم ارتباط ما محفوظ بود تا اتفاقا ۱۳۲۴ که باز اتفاقا من اغلب به همین خمین می رفتم و می آمدم. البته ایشان آن وقت در قم مقیم بودند.

مخالفت شدید با مدیر شدن بهائیان

اما خانواده آقا روح الله. مرحوم حاجی آقا مصطفی پدر ایشان را که بین راه اراک و خمین کشتند آقا روح الله آن موقع طفلی بودند. ایشان مدتها در خمین بودند. بعد برای تحصیل مدتی به اصفهان رفتند. بنده در خمین، گلپایگان، خوانسار و اراک ماموریتی از طرف بازرسی کل کشور و دیوان کیفری داشتم. رفته بودم آنجا و دوست بسیاربسیار عزیزی داشتم به نام آقای دکتر حسین عطایی که در خمین رئیس بهداری بود. خمین که می آمدم منزل ایشان وارد می شدم. ایشان مستاجر آقای حاج آقا روح الله خمینی بودند. آقای خمینی منزلی داشتند چون خودشان خمین نبودند به آقای عطایی اجاره داده بودند.

 من با دختر آقای عطایی می خواستم وصلت کنم همین آقای مرتضی پسندیده ازدواج ما را در دفترشان ثبت کردند. سال گذشته هم البته در قم خدمت آقای پسندیده رسیدیم گفت: فلانی یادت می آید این جور و آن جور.

آیت الله مرتضی پسندیده 

چون من با آقای پسندیده خیلی مانوس و مربوط بودم. دختر دیگر دکتر عطایی هم همسر آقای میرزا حسن خان مستوفی کمره ای بود که او هم پسرخاله آقایان بود. ارتباط من با حاج آقا روح الله ارتباطی به باجناق پسرخاله ایشان بودن نداشت چون من قبل از آن با ایشان مربوط بودم. ایشان به بنده خیلی لطف و محبت داشتند. هر وقت تهران می آمدند منزل ما وارد می شدند. ما ارتباطمان با آقای خمینی محفوظ بود و ایشان هر وقت تشریف می آوردند تهران منزل من بودند. من خدمتشان خیلی نزدیک مربوط بودم. اگر هم زیاد می خواستند بمانند خودشان منزلی می گرفتند. چه قبل از ۲۸ مرداد زمان آقای دکتر مصدق که شهردار تهران بودم یا بعدها. یادم هست یک سفری به تهران تشریف آوردند. کابینه علم سر کار بود. حاج آقا روح الله به من فرمودند: من میل دارم راجع به دو نفر از تو بپرسم و تحقیق کنم چون به تو اطمینان دارم. یکی مهندس منصور روحانی است که وزیر نیرو شده. دیگر دکتر غلامحسین خوشبین. به من گفتند این ها بهایی هستند.

  پاسخ دادم: من راجع به هر دو این ها صورت مجلس نقل می‌کنم نظر خود جنابعالی صائب است.من وقتی شهردار بودم آقای مهندس مهدی بازرگان را رئیس سازمان آب تهران کردم. بعد از مدتی آقای مهندس بازرگان ابلاغی را برای من فرستاد که من امضا و تایید کنم. آقای منصور روحانی را برای معاونت ایشان. من همچنین اتهامی که جنابعالی شنیده اید را شنیده بودم؛ اتهام بهایی بودن یا به قول احمد کسروی بهایی گری. طبق فرمولی که دارد این کارها یک کاغذی روی ابلاغ گذاشتم که جناب بازرگان مذاکره فرمایید و ابلاغ را برگرداندم. 

فردا آقای بازرگان گفت بله. این ابلاغ آمد و می دانم برای چه فرستادید. من خود ایشان را می فرستم بیاید به شما توضیح دهد.

خوب من هم به مهندس بازرگان اعتماد داشتم که ایشان مردی مذهبی است. بعد یکی دوساعت مهندس روحانی آمد تو اطاق من و از جیبش قرآنی را درآورد و گفت آقای امینی. من به این قرآن بهایی نیستم. می دانم برای چه ابلاغ مرا برگرداندید. من پدرم بهایی است. زنم هم بهایی است. ولی مادر من خواهر راغب کفاش است که در خیابان لاله زار مغازه دارد و با تو هم آشناست. مادر من بعد از اینکه فهمید پدرم بهایی است گفت بودن من در خانه تو شرعا جایز نیست؛ و از او جدا شد. حال هر کجا که می‌گویید من بنویسم و اعلام کنم. برای اینکه مگر من احمق هستم در این عصر و زمانه بیایم مذهب بهایی را انتخاب کنم؛ نخیر می خواهید اعلام کنم. من این را خدمت آقای خمینی عرض کردم ایشان فرمودند برای من کافی است.

 امام در فرانسه

شب ها امام بعد از نماز معمولا نیم ساعتی صحبت می کردند که نوارشان ضبط می شد. حتی در یکی از نوارها بنده یادم است که ایشان راجع به این که شاه گفته بود که آقای خمینی با من نظر شخصی دارد گفتند من چه نظر شخصی می توانم با ایشان داشته باشم.  من در قم بودم در یک خانه محقر. مرا بردند در زندان. آن جا در زندان هم اطاق بسیارخوبی بود. یک اطاق پاکیزه ای بود این سربازهای بیچاره به من و آقایان محلاتی و قمی خدمت و محبت می کردند. بعد هم از آنجا هم بردند در یک منزل خیلی مجللی که از منزل خود من خیلی خیلی بهتر بود. من با ایشان عداوت و عنادی ندارم. من اصول کلی را صحبت می کنم. و بعد هم که آمدم قم و بعد هم باز به ترکیه فرستاندند و تبعید کردند. ولی اصولا بعد از شهریور ۲۰ می شد که کلک این خاندان کنده شود که متاسفانه رجال قوم نکردند. بعد هم دو سه بار در دست دولت ها فرصت هایی به دست آمد از قبیل زمان قوام السلطنه و حتی مخصوصا زمان آقای دکتر مصدق که قصد خدمت به مملکت داشت. می توانست گلوی این را فشار بدهد و از مملکت خارج کند که نکرد. این ایراد ایشان بود تنها ایرادی که داشتند.

امام خمینی در خانه خود در نجف

استاندار فارس

 وقتی که این انقلاب به ثمر رسید همه جا نقل و نبات گذاشتیم و جشن گرفتیم. بعد بنده منتظر شدم تا کابینه آقای بازرگان تمام اعضا را انتخاب کرد. یعنی تصور نشود چون با آقای بازرگان مربوط بودم و اصلا من او را رئیس سازمان آب تهران کردم و در منزل من با آقای خمینی آشنا شدند، حالا قصد قبول پستی دارم. تامل کردم تا ایشان همه آن وزارتخانه هایش را انتخاب کرد و بنده رفتم ایران. قصدم این بود که بروم و خدمتی کنم اگر کاری از دستم برآید. آقای بازرگان به من تکلیف کردند، چون علاقه ای هم به فارسی ها و شیرازی ها داشتم، که بروم به استانداری فارس.

مهدی بازرگان در میانسالی

خیلی ها  شماتت کردند که آقا این کار را قبول نکن برای این که مثلا در شان تو نیست از این حرفهایی که معمولا می زنند.

گفتم من قصدم خدمت است هر کجا باشد حتی اگر بگویند بخشدار فلان جا شو من بتوانم ببینم که می توانم کار کنم قبول می کنم.

منبع:

پروژه تاریخ شفاهی ایران دانشگاه هاروارد. جلد سوم

برچسب‌ها