به گزارش خبرنگار تاریخ و اندیشه ایرنا، هارون یشایایی در خاطرات خود می نویسد: صبح یکی از روزهای اواخر بهمن پنجاه و هفت، همه جای تهران غوغا بود. تب و تاب انقلاب هنوز در خیابان ها جریان داشت و مهر پیروزی بر هر چه می دیدی خورده بود.
راهبندانها دیگر معنی دو روز قبل را نداشت و خشم مردم فروکش کرده بود. صبح زود برای انجام کاری به بیمارستان ایرانشهر می رفتم که سر و صدای چند نفر و ناله و فغان مادری توجه من را جلب کرد به سوی آنها رفتم و در اولین برخورد دانستم کلیمی هستند.
ناپدید شدن جوان کلیمی
از زن جوانتری که در کنار بقیه ایستاده بود، پرسیدم چه شده است؟ بی مقدمه در حالی که دستهایش را تکان می داد شروع کرد: برادرم حمید دو روز پیش در میدان عشرت آباد تیر خورده و از سرنوشت او خبری نداریم.
این واقعه در آن روزها یک امر عادی بود. سوال کردم: تا به حال کجا رفته اید؟
با دستپاچگی گفت: تمام بیمارستان ها را از دیشب تا به حال زیر پا گذاشته ایم، گفته اند: مجروحین میدان عشرت آباد را اینجا آورده اند.
ولی تمام اتاق ها را یکی یکی گشته ایم، حمید در میان آنها نیست. مادرم بی قراری می کند که به سردخانه برویم. شاید آنجا باشد ولی ما را به سردخانه راه نمی دهند.
پرسیدم: عکسش را دارید؟
گفت: داده ایم، بردند داخل بیمارستان و عکس را پس آوردند و گفتند: میان مجروحین یا شهدای این بیمارستان نیست.
خواستم برای آنها کاری کرده باشم. خودم را معرفی کردم و گفتم: حالا یک بار هم عکس را به من دهید.
دخترک به طرف مادرش دوید و فریاد زد: مادر این آقا از خودمان است، عکس حمید را بدهید بلکه بتواند کمکی بکند.
عکس حمید در دست مادرش بود. دستش را باز کرد و عکس را نشان من داد. مثل اینکه تردید داشته باشد پرسید: شما یهودی هستید؟
وقتی جواب مثبت دادم ملتمسانه پاسخ داد: شما را به خدا بچه ام را پیدا کنید.
جستجوی ناموفق
عکس را گرفتم و و داخل بیمارستان شدم. خودم جرات ورود به سردخانه را نداشتم. می گفتند سردخانه پر از شهید است. هر طور بود دوستی را پیدا کردم و عکس را نشانش دادم.
با تاثر گفت: با این که در سردخانه جای راه رفتن نیست، دوبار گشته ایم ولی این جوان در این بیمارستان نیست.
گفتم: مادرش بی قراری می کند، به او گفته اند: مجروحین میدان عشرت آباد را اینجا آورده اند.
دوستم پاسخ داد: همه این ها را می دانم به نظر من بهتر است به بیمارستان های دیگر بروید، مسلما اینجا نیست، بیمارستان های دیگر را ببینید اگر نبود به پزشکی قانونی یا بهشت زهرا بروید.
به خانواده حمید گفتم: اینجا نیست، بیایید با هم به بیمارستان های دیگر برویم.
به بیمارستان دروازه شمیران رفتیم. پزشک کشیک گفت: نمی توانم شما را به سردخانه راه دهم، تا یک ساعت دیگر اجساد را به پزشکی قانونی می فرستیم، بروید آنجا.
مایوس نشدیم. تقریبا تا ساعت ۲ عصر تمام بیمارستان های تهران را سرزدیم. عموما می گفتند: به پزشکی قانونی بروید. ما همه شهدا را آنجا می فرستیم.
ولی در برخی بیمارستان ها عنوان می شد: پزشکی قانونی هم دیگر جا ندارد، مستقیم به بهشت زهرا بروید.
مادر حمید هر لحظه بی قرارتر می شد. پیدا بود که حمید را باید در میان شهدا سراغ گرفت.
دفن در قبرستان یهودیان
در پزشکی قانونی وضع چنان آشفته بود که برای گفتن حرفهایمان کسی را نمی توانستیم پیدا کنیم. هر طور بود یک مرد روپوش سفید را پیدا کردیم. مادر حمید سراسیمه به طرفش دوید و گفت: آقا بچه من را پیدا کنید، من جنازه بچه ام را می خواهم.
دکتر که سخت خسته و سنگین به نظر می رسید با مهربانی گفت: مادر چه فرق می کند؟ این دو سه روز تعداد زیادی شهید به اینجا آورده اند، همه این ها مادر دارند، این قدر بی قراری نکنید.
مادر با التماس جواب داد: آقای دکتر آخر ما کلیمی هستیم. باید پسرم را با رسم و رسوم خودمان به خاک بسپاریم. پدرش شهید شدنش را قبول کرده ولی اگر جنازه بچه ام پیدا نشود خودش را می کشد. تمام آرزویش این است که پسرش در قبرستان خودمان به خاک سپرده شود.
دکتر که موضوع را متوجه شده بود گفت: با این که هیچ کس را سردخانه راه نمی دهیم ولی شما بیایید.
دکتر دست مرا کشید و به بقیه گفت: شما عکس را بدهید و همین جا بمانید.
البته قبلا سردخانه رفته بودم ولی آن روز جرات این کار را نداشتم و می خواستم به نحوی طفره بروم اما فرصت نشد.
شهدای عموما فقیر
وارد سردخانه که شدم گویی دنیا آوار شد. قبل از آن که وارد محوطه اصلی سردخانه شویم ناگهان چشمم به پیکرهای بی جانی افتاد که روی زمین، داخل راهروها و داخل محوطه سردخانه روی میزها و همه جا را پوشانده بودند. از بچه چند ساله تا پیرمرد بین آنها وجود داشت.
اما بیشتر جوان بودند و با لباس های کار و عموما فقیرانه. می توانم بگویم حتی یک لباس که نشان از وضعیت خوب مالی صاحب آن باشد تن هیچ کس نبود.
یک نفر عکاس با دوربین از صورت ها عکس می گرفت. صورت بعضی خشمگین و برخی خندان بود.
با خودم گفتم: چه ارواح بزرگی!
بین من و اجساد شهدا هر لحظه رابطه ای عمیق تر برقرار می شد.
صدای پزشک مرا به خود آورد: پیدا کردید؟
گفتم: خیر و از پله های سردخانه بالا آمدم.
دکتر به مادرش گفت: اینجا نیست. به بهشت زهرا بروید.
دعای مردگان
در بهشت زهرا هم جنازه حمید پیدا نشد. ده روزی از این ماجرا گذشت. یکی دوباری به خانه حمید سر زدم. آنها همچنان در انتظار جوان خود بودند. پدرش بی تاب و گریان بود. در گوشه اتاق برای پسرش دعای مردگان می خواند. با او همدری کردم و گفتم: شما بهتر از من می دانید خداوند گفته است: همه ما از خاک هستیم و به خاک بر می گردیم.
پدر به عنوان قدردانی رو به من کرد و با گریه گفت: بچه ام سر به نیست شده است.
منبع: هارون یشایایی. روزی که اسم خودم را دانستم. نشر شهاب ثاقب. چاپ اول ۱۳۹۶