تهران- ایرنا- فرامرز به من گفت دوست دارد به جبهه برود و ممکن است دیگر بازنگردد من هم این موضوع را پذیرفتم چون آنقدر وجود او برای من ارزشمند بود که حاضر بودم تمام زندگی‌ام را بدهم تا یک لحظه در کنار او باشم. 

پوران دوست محمدی همسر شهید فرامرز (محسن) پروانه اسدی درباره زندگی عاشقانه خود به خبرنگار ایرنا گفت: آرزویم زندگی در کنار فرامرز بود، در ۲۲ سالگی با او ازدواج و عشق او را لمس کردم، وقتی خدا فردی که جزو آرزوهایم بود را سر راه من قرار داد و او را به من هدیه کرد دیگر هیچ دغدغه ای جز اینکه چشمانم را ببندم و در خانه اش باشم، نداشتم. اصلا در قید و بند اینکه چه چیزی بخریم نبودیم. از خانواده ام هم انتظار نداشتم برایم جهیزیه بخرند چون آن زمان ما در قید و بند این مسائل نبودیم، تمام حس ما این بود بتوانیم یک ایده و فکر را به مرحله نهایی برسانیم.

چون انقلاب فرهنگی بود، دانشگاه ها تعطیل شد و نتوانستم به دانشگاه بروم، تنها خواسته من از همسرم بعد از ازدواج ادامه تحصیل بود او که خود اهل مطالعه و دانشجوی ترم ۲ دانشگاه شهید بهشتی بود خواسته مرا پذیرفت.

جنگ تحمیلی بین ایران و عراق آغاز شده بود و شاهد شهید شدن افراد بودیم. فرامرز به من گفت دوست دارم به جبهه بروم و ممکن است دیگر بازنگردم من هم این موضوع را پذیرفتم چون آنقدر وجود او برای من ارزشمند بود که حاضر بودم تمام زندگی ام را برایش بدهم.

پوران دوست محمدی

نحوه آشنایی و ازدواج

من همیشه در زمینه های فرهنگی و ورزشی فعال بودم، انقلاب فرهنگی که شد دانشگاه الهیات تهران یکسری کلاس‌های اندیشه شناسی برگزار کرد که آیت الله شهید بهشتی، آیت الله حائری و افراد خاصی در آنجا تدریس می کردند، من افتخار این را داشتم که دو دوره ۶ ماهه در این کلاس ها شرکت کنم. بعد از آن ما جزو افراد حرفه ای در این حوزه شدیم. من که بسیار توانمند و علاقه‌مند به نقاشی بودم در بخش طراحی و تصاویر تبلیغات اسلامی در شمال تهران مشغول به کار شدم، بعد از آن در مدرسه شهید مطهری بخش آموزش خواهران به کار ادامه دادم در آنجا هم به صورت نیمه وقت مشغول تحصیل در رشته طلبگی شدم.

مدتی بعد در دانشکده معارف دانشکده تهران مسئول بخش آموزش کلاس های اندیشده شناسی که یکی از دوستانم بود به من گفت که یک مورد که از لحاظ روحی شبیه شماست برای ازدواج سراغ دارم اما من قبول نکردم گفتم قصد ادامه تحصیل دارم، روز دیگر گفت من با فرد مورد نظر در دانشگاه قرار گذاشتم تا با او صحبت کنی، هر چقدر مخالفت کردم گفت: من ساعت قرار را گذاشته ام اگر نیایی وجهه خوبی ندارد، به هر حال قبول کردم، با حجب و حیایی که خانم ها دارند روبرو شدن با او برایم بسیار سخت بود، وقتی با او صحبت کردم و متوجه شدم تمام خصوصیاتی که مد نظر من است در او وجود دارد. شاید باورتان نشود آنقدر آنجا فضای معنوی حاکم بود که من حتی نتوانستم چهره او را ببینم.

شهید فرامرز (محسن) پروانه اسدی

بعد از صحبت، به همکارم گفتم خوب بود اما نتوانستم چهره او را ببینم، گفت که نگران نباش من او را دیدم خیلی خوب است، به او گفتم اینبار فقط من صحبت کردم دفعه بعد به او وقت بدهید صحبت کند، به خانواده اش گفته بود آرزو دارد با من ازدواج کند؛ من هم همیشه از خدا می خواستم اگر کسی را برای ازدواج بر سر راهم می گذارد با ایمان باشد و این ویژگی در فرامرز وجود داشت، او مربی تاکتیک بود و بعد از تاسیس تحقیقات نظامی سپاه پاسداران مسئول آنجا شد.

گفت باید برای ماموریت به شهرستان برود بعد رسما با خانواده به خواستگاری می آید، من هم با خانواده ام در مورد او صحبت کردم، با تعریف های من مادرم بیشتر از من مشتاق شد او را ببیند؛ فرامرز بعد از ماموریت به خواستگاری آمد و طولی نکشید که در عید قربان عقد و عید غدیر عروسی کردیم.

طی دو سالی که زندگی ما به طول انجامید در همه مسائل با هم تفاهم داشتیم و همیشه همراه هم بودیم، بسیار اهل مطالعه بود، بخش زیادی از وقتمان را شب ها کنار هم می نشستیم و کتاب می خواندیم و آن را تحلیل می کردیم، آن زمان کتاب ولی فقیه از امام خمینی (ره) و کتاب های آیت الله خامنه ای را مطالعه می کردیم.

برای خرید مواد غذایی در صف نمی ایستادیم، هر جوری بود زندگی را تامین می کردیم، امروز جوانان نمی توانند مثل قبل ساده زندگی کنند.

مانع او برای رفتن به جبهه نمی‌شدم

هر بار درگیر کارهای منزل بودم و او کمی زودتر به خانه می آمد، می دانستم می خواهد به جبهه برود، کمی تعلل می کرد بعد می گفت پوران من می خواهم همین حالا به جبهه بروم، من هم مخالفت نمی کردم، اول برای خداحافظی به خانه مادر و پدرهایمان می رفتیم بعد عازم جبهه می شد، همیشه می گفت من با شما و مادرم راحت هستم اما با پدرم رودربایستی دارم و به راحتی نمی توانم با او خداحافظی کنم.

مادرم به شوخی به همسرم می گفت چقدر به جبهه میروی، من دیگر زن و بچه شما را نگه نمی دارم، به فرامرز می گفتم من به مادرم چیزی نگفتم او خودش می گوید نرو، او پاسخ می داد می دانم من تو را می شناسم. هرگز دوست نداشتم برای رفتن به جبهه دل او را خالی کنم.

نقاشی های پوران دوست محمدی

نمی توانستم به خدا نه بگویم

به او گفتم خیلی دوستت دارم اما خدا را بیشتر از تو دوست دارم، نمی توانم در مقابل خدا نه بگوئیم به همین دلیل گذاشتم او به جبهه برود. منافقان خیلی او را دنبال می کردند، به فرامرز گفتم دوست ندارم به دست آنها شهید شوی اگر می خواهی شهید شوی دوست دارم در جنگ شهید شوی، چهار ماه پس از ازدواجم برادرم منصور دوست محمدی زمانی که در مقطع چهارم دبیرستان بود در عملیات فتح المبین به شهادت رسید.

مادرم به او می گفت دیپلم بگیر بعد به جبهه برو او می گفت: دیپلم را بعد برای شما می آورم. زمانی که برادرم به شهادت رسید همسرم در پادگان امام حسین (ع) در حالت آماده باش بود و حتی نمی توانست در مراسم ها شرکت کند.

منافقان همیشه دنبال فرامرز بودند

من باردار بودم و از لحاظ جسمی شرایط خوبی نداشتم فرامرز یکساعت می آمد به من سر می زد دوباره به سر کار باز می گشت، در این رفت و آمدها یک شب منافقان با اسلحه به سمت او شلیک کردند، دو شب بعد که او به خانه آمد دیدم دستش را باندپیچی کرده؛ گفت به کسی چیزی نگو هر کس پرسید بگو دستش به لوله اگزوز موتور گیر کرده، بعد تعریف کرد پریشب که سرکار می رفتم، ۲ نفر از منافقان با موتور دنبال من آمدند با مسلسل رگبار زدند و گلوله از کنار دستم رد شد، کمی دستم زخمی شد، با همان شرایط به آنها تیراندازی کردم، یک نفر از آنها فوت و نفر دیگر فرار کرد.

همیشه منافقان دنبال او بودند وقتی بعدازظهر به خانه می آمد زنگ را چند بار پشت سر هم می زد بعد زود داخل خانه می شد و در را می بست، می گفت که منافقان تا جلوی در خانه دنبالم آمدند.

یک روز صبح همسرم مرا صدا زد و گفت می خواهم به جبهه بروم گفت می دانم نزدیک زایمانت است، بیا تو را به خانه مادرم ببرم، با اینکه دلم می خواست به آنجا بروم به او جواب منفی دادم، اما در دلم می گفتم کاش با او تا خانه مادر برای خداحافظی می رفتم تا بیشتر در کنار او بودم. بسیار مودب، خوش اخلاق و متواضع بود، حتی ضد انقلاب ها هم او را دوست داشتند.

۱۲ سال زندگی در برزخ

فرامرز سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر مفقود الاثر شد، آن زمان من باردار بودم. ۱۲ سال از لحاظ روحی در برزخ بودم، برخی از همرزمان او می گفتند در آن عملیات بسیاری از رزمندگان به شهادت رسیدند، برخی ها هم می گفتند ما دیدیم او در خاکریز افتاد، چند نفر هم گفتند ما بالای سرش بودیم که به شهادت رسید و تعدادی هم می گفتند او تیر خورد ما به جلو رفتیم وقتی بازگشتیم او نبود.

یک نفر گفت که دو ساعت قبل از عملیات یک خبرنگار آنجا بود و از او عکس گرفتند و فرد دیگری می گفت من بیسیم چی او بودم، دیدم او تیر خورد و بر زمین افتاد، روایت ها مختلف بود و من سالها چشم انتظار او ماندم، در این سالها به عنوان معلم ابتدایی و بعد دبیر هنر در مدرسه راهنمایی مشغول کار بودم و همزمان در رشته نقاشی در مقطع کارشناسی و بعد کارشناسی ارشد ادامه تحصیل دادم.

امام حسین (ع) در خواب فرامرز را از من خواست

در زمان حیات همسرم خواب دیدم من و فرامرز برای دادن قسط وام باید به ته بازار می رفتیم، هر چقدر به آخر بازار نزدیک می شدیم جمعیت کم می شد، طوری که صدای تق تق کفش هایمان در محوطه بازار می پیچید، سه اسب سوار جلوی مرا گرفتند دو اسب کنار هم ایستادند، سرنشین اسب قهوه ای جلو آمد، دیدم آقا امام حسین (ع) است به من گفت که بس است هر چقدر با هم بودید از این به بعد فرامرز برای ماست. من گفتم نه دست او را می کشیدم و می گفتم او مال من است، فرامرز مرا از خواب بیدار کرد. گفت چه اتفاقی افتاده من تمام بدنم می لرزید خواب را که برای او تعریف کردم انگار دنیا را به او داده اند غرق در خوشحالی شد.

در دانشگاه با خانم ابوطالبی خواهر سه شهید همکلاسی بودم یک روز با هم به دانشگاه رفتیم به او گفتم ما یک عمر می گوئیم «إِنِّی سِلْمٌ لِمَنْ سَالَمَکُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حَارَبَکُمْ» اما به امام حسین (ع) دروغ می گوییم، امام در خواب فرامرز را از من می خواست اما من او را ندادم، بعد گفتم امام حسین اگر فکر می کنی چشم به فرامرز بستم، دندان طمع را کندم، فرامرز مال خودت آقا.

شب در خواب دیدم در حال شستن ظرف هستم، امام خامنه ای چند بار در خانه مرا زد، بعد از چند بار شنیدن در خانه را باز کردم از خوشحالی بیهوش شدم همسر آقا مرا به هوش آوردند، گفتند که چرا در را باز نمی کردی اگر باز نمی کردی ما به در خانه یکی دیگر می رفتیم با خود گفتم حتما آنها می خواستند خبر شهادت فرامرز را به من بدهند.

با شنیدن خبر شهادت فرامرز صدای شکسته شدن ستون فقراتم را شنیدم

فردای آن روز که همزمان با شروع امتحاناتم بود من و ۲ فرزندم تنها در خانه بودیم دوستان به در خانه آمدند و گفتند که شهید را آوردند، پیکر او در معراج شهداست، بی انصاف ها بدون مقدمه این خبر را به ما دادند، با شنیدن این خبر من صدای شکسته شدن ستون فقراتم را می شنیدم اما دستم را روی زمین گذاشته بودم تا بتوانم صاف بنشینم.

آن زمان دخترم کلاس پنجم دبستان و پسرم دوم راهنمایی بود، وقتی دوستانم رفتند حال من بد شد، بچه ها خیلی نگران شدند، می گفتند: مامان ما به جز تو کسی را نداریم، بعد خانم همسایه را صدا زدند، او آمد کمی کمک کرد دست روی زانوانم گذاشتم گفتم یا علی و بلند شدم، می رفتم دانشگاه امتحان می دادم، هر روز با بچه ها به معراج شهدا می رفتیم و او را می دیدیم.

شهید ۲ یا سه وصیت نامه داشت که من چون خطم خوب بود آنها را با دست خط خودم نوشتم و بعد از طراحی جلد با همسر شهید کاظمی که اهل کردستان بود از روی وصیت نامه ها ۳۰۰ عدد کپی کردیم تا در مراسم به مردم بدهیم.

بعد از پشت سر گذاشتن آخرین امتحانم به دوستانم گفتم اگر می خواهید به پدر و مادر شهید خبر دهید، توی وصیتنامه اش نوشته بود من چیزی نمی خواهم فقط برایم زیارت عاشورا بخوانید، در خانه ام به روی دوستان و اقوام باز بود وقتی آنها به خانه می آمدند برای صرف ناهار و شام آنان را نگه می داشتم. قرار شد فرامرز را از معراج شهدا به امامزاده صالح ببرند و بعد از خواندن نماز و آوردن به خانه و خواندن زیارت عاشورا دوباره او را به معراج برگردانند بعد به صورت رسمی تشییع شود.

کشیدن تصویر چهره شهید از شب تا صبح

وقتی قرار شد فرامرز را برای آخرین بار به خانه بیاورند، چون تصویری از او نداشتم تصویر چهره اش را از شب تا صبح در یک تابلو بزرگ نقاشی کردموقتی به امامزاده صالح رفتم یک خانم گفت من این آقا را هر روز می دیدم، می آمد اینجا زیارت، وقتی قرار شد فرامرز را برای آخرین بار به خانه بیاورند، چون تصویری از او نداشتم تصویر چهره اش را از شب تا صبح در یک تابلو بزرگ نقاشی کردم، صبح بالای سر تابلو خوابم برد، در خواب دیدم دستهایم که آغشته به رنگ و تینر بود تاول زده و فرامرز آنها را پماد می زد، می گفتم این کار را نکن جلوی مردم خجالت می کشم، می گفت چرا خجالت می کشی تو زن من هستی.

همسرم در قطعه ۲۹ شهدا در کنار دیگر همرزمانش آرام گرفته است، افتخار می کنم خدا از بین بنده هایش مرا انتخاب کرد تا برای مدت کوتاهی مهمان این عزیز آسمانی باشم، از خدا ممنونم که این لیاقت را به من داد.

پوران پس از مفقودالأثر شدن همسرش در دوران دفاع مقدس، تابلوهایی را به یاد فرامرز ترسیم کرد که تصویر برخی از آنها در متن آمده است.

از فرامرز یک دختر به نام فاطمه و یک پسر به نام محمد هادی به یادگار مانده است، فاطمه دارای مدرک دکترای معماری و محمد هادی دارای مدرک مهندس معماری است، او ازدواج کرده و دارای ۲ فرزند است من هم اکنون مدیر مدرسه شاهد هستم و با دخترم زندگی می کنم.

برچسب‌ها