فاطمه بانویی در بیان خاطرات خود از جنگ در گفت وگو با خبرنگار ایرنا چنین نقل میکند: سال آخر دبیرستان در رشته علومتجربی تحصیل می کردم که جنگ آغاز شد، از اول شهریور جزو نیروهای ذخیره سپاه پاسداران قرار گرفتم و برای تعلیمات رزمی به پادگان رفتم، پس از ۱۵ روز برای اینکه به مدرسه برویم قرار شد دختران به خانههایشان بروند از اینکه دوباره میخواستیم به مدرسه برویم با خوشحالی لباسهایمان را آماده کردیم که مطلع شدیم در مرزها درگیری شروع شده است.
همیشه هواپیماها میآمدند و آژیر خطر به صدا درمیآمد و افراد برق خانههای خود را خاموش میکردند؛ اما فکر نمیکردیم اوایل انقلاب نیروهای بعثی با این سرعت به ایران حمله کنند، از سوی سپاه به ما گفتند که نمیتوانید به مدرسه بروید، پس از آغاز درگیریها چند تن از نیروهای سپاه پاسداران از جمله حیدر حیدری یکی از مسئولان آموزشهای نظامی ما به شهادت رسید.
شبها صدای تیراندازی زیاد میآمد، تا ۳۰ شهریور که جنگ شروع شد به خواهران گفتند از پادگان به خانه بروید، یک روز پس از آن به ما گفتند به استادیوم ورزشی بیایید؛ اما من به آنجا نرفتم، در آنجا به نیروهای ذخیره پاسدار اعلام شد؛ قرار است جنگ در بگیرد.
به مسجد امام صادق (ع) رفتیم به ما اسلحه دادند تا در قبال دریافت شناسنامه آنها را به رزمندگان تحویل دهیم.
مجروح شدن افراد سر سفره صبحانه
آن زمان من ۱۷ سال بیشتر نداشتم، یکی از خواهران خواست که به او در غسلدادن شهدا کمک کنمبعد از آن با خود گفتیم حتماً بیمارستانها به کمک نیاز دارند من و شهلا طالبزاده به آنجا رفتیم، بعثیها آنقدر شهر را بمباران میکردند و خمپاره میزدند که ما هر قدم را بااحتیاط برمیداشتیم، تا ترکش به ما اصابت نکند، وقتی به بیمارستان رسیدیم دیدیم آنجا خیلی شلوغ است، افرادی که بر سر سفره صبحانه نشسته بودند بر اثر اصابت خمپاره یا ترکش مجروح شده و با خانوادههایشان به آنجا آمده بودند، برخی از پدر و مادران فرزندان مجروح و غرق خون خود را در آغوش گرفته بودند. روده های کودکی از شکمش بیرون ریخته و غرق خون در آغوش مادرش بود؛ او سراسیمه از پزشکان میخواست زودتر به فریاد فرزندش برسند.
شهدا را میخواستند از بیمارستان به بهشتزهرا منتقل کنند، خدا به ما جرات داده بود به درگذشتگان بهعنوان شهدا بنگریم، من با طالبزاده تصمیم گرفتیم برای بردن آنها کمک کنیم، شهدا را تا پای یک تریلی بردیم، آن زمان من ۱۷ سال بیشتر نداشتم، یکی از خواهران خواست که به او در غسلدادن شهدا کمک کنم، تا آن موقع من مرده ندیده بودم و از این اقدام امتناع کردم.
دختران انباردار مهمات بودند/ ۴۵ روز در بیابان بدون امکانات
بوی دود و باروت تمام شهر را دربرگرفته بود سپاه پاسداران یکخانه دوطبقه در نزدیکی فرمانداری خرمشهر را که استحکام بیشتری نسبت به دیگر خانهها داشت برای استقرار دختران که انباردار مهمات بودند در نظر گرفت، ما در آنجا اسلحهها را آماده، تمیز و تیربار آنها را پر میکردیم و به سپاه تحویل میدادیم.
۴۵ روز بدون آب، برق و امکانات در بیابان زندگی کردیمبعثیها که به سمت خرمشهر پیشروی کردند ما به سمت آبادان حرکت کردیم و در یک مدرسه مستقر شدیم، بعد کمکم ۲۲ خانم و دو مرد را که مهمات را جابهجا و نگهداری میکردیم به یکی از بیابانها بردند تا تجهیزات از تیررس دشمن در امان باشد، نیروهای سپاه وقتی به تجهیزات نیاز داشتند به آنجا میآمدند و آنها را از ما تحویل میگرفتند.
ما ۴۵ روز بدون آب، برق و امکانات در بیابان زندگی کردیم؛ چون امکان استحمام نبود، فاطمه نجارزاده و رباط حورسی که آرایشگری بلد بودند در چادرها موهای دختران را کوتاه کردند، غذای ما مانند رزمندگان نان خشک و کنسرو بود برای ما آب آشامیدنی میآوردند و ما یک توالت صحرایی در آنجا تعبیه کردیم، با تمام کمبودها با خواست خدا توانستیم در آن شرایط سخت دوام بیاوریم.
کندن بوته برای پنهانکردن مهمات
مجبور بودیم بوتهها را بکنیم و آنها را بر روی مهمات قرار دهیم، تا هواپیماهای بعثیها نتوانند آنها را شناسایی کنند، بعد از ۴۵ روز ما را بین هندیجان و ماهشهر بردند، آنجا ما باید سه شیفت نگهبانی میدادیم، در آنجا کار ما علاوه بر نگهبانی خواندن دعا و نماز شب بود.
همه دختران ۱۷ ۱۸ساله و ظریف بودند، بااینوجود دوست داشتند اسلحه به دست بگیرند و به خط مقدم بروند، اول جنگ تعداد رزمندگان مرد بسیار کم بود، مدام میگفتند قرار است نیرو و تجهیزات برای آنها ارسال شود؛ اما خبری نبود، مدام جای ما تغییر میکرد و خانوادهها از ما بیخبر بودند، در این مدت پدرم مدام دنبال من میگشت پسر یکی از همسایهها را دیدم به او گفتم به خواهرت بگو اگر میتواند برای ما لباس بیاورد، گفت: که خانوادهام از شهر خارج شدند، آنقدر فکرم درگیر کار بود که فراموش کردم از او بپرسم آیا از خانواده من خبری دارد یا خیر.
خانم طالبزاده با عباس پرهیزگار میخواست به شهر برود، گفتیم اگر امکان دارد من هم با شما بیایم و به خانه بروم و مقداری وسایل با خود بیاورم، خانه ما نزدیک مسجد جامع بود؛ اما خانه طالبزاده طالقانی و در فاصله دورتر از خانه ما قرار داشت، به شهر که رسیدیم هر دو از ماشین پیاده و به سمت خانههایمان رفتیم، اصلاً به این فکر نبودیم که ممکن است عراق پیشروی کرده باشد، و ما را به اسارت ببرند.
در مسیر دیدم خیابان بسیار خلوت است و درهای خانهها بسته، خانه ما مشرف به حیاط نبود، مجبور شدم از دیوار خانه همسایه بالا بروم و بعد از پشتبام آنها به پشتبام خانه خودمان رفتم و متوجه شدم تمام درها قفل است همه فکر میکردند، جنگ چند روز بیشتر طول نمیکشد و میتوانند به خانههای خود باز گردند، آشپزخانه در حیاط قرار داشت از نردهها بر روی آشپزخانه و از آنجا در حیاط پریدم.
یک اتاق هم در گوشه حیاط قرار داشت دیدم در ورودی هم مانند دیگر درها قفلها است، ناگزیر شدم از همان مسیر که آمدم از روی دیوار خانه همسایه بیرون بروم. نزدیک غروب بود تمام مسیر را تا مسجد جامع دویدم، طالبزاده هم دستخالی آمد و گفت خانواده من هم درها را قفل کردند و از شهر خارج شدند.
دختران باصلابت جهاد
بعد از ۴۵ روز دیگر از مکان قبلی به پادگان جهاد رفتیم، دو نفر از خواهرانی که در آنجا مستقر بودند به من گفتند پدرت دنبالت آمد، آن زمان چون منافقان که به ستونپنجم معروف بودند، در خرمشهر زیاد بودند خواهران نمیتوانستند آدرس ما را به کسی بدهند، از او آدرس جدیدی که خانوادهام مستقر شده بودند را گرفتند و گفتند هر وقت دختر شما اینجا آمد میگوییم بیاید به شما سر بزند، گفتم آدرس را به او میدادید، پاسخ دادند نمیتوانستم با اینکه از او ناراحت شدم؛ ولی به آنها حق دادم؛ چون منافقان در شهر زیاد بودند.
بعد از اینکه من به خانه رفتم پدرم که صلابت دختران را دیده بود مانع من برای رفتن نشدوقتی به خانه رفتم پدرم گفت دخترانی که در جهاد بودند با چفیه صورتشان را پوشانده بودند و با اسلحه از دور فریاد زدند ایست من فکر کردم آنها مرد هستند، از رفتار آنها تعجب کردم و دستهایم را بالا گرفتم، بعد گفتند کمکم جلو بیا، به آنها گفتم دنبال دخترم آمدهام پاسخ دادند، آدرستان را به ما بدهید، اگر اینجا آمد به او اطلاع میدهیم. بعد از اینکه من به خانه رفتم پدرم که صلابت دختران را دیده بود مانع رفتن من نشد.
اقوام ما در بهبهان بودند و خانواده من هم به آنجا رفته بودند؛ اما پدرم مدام در مسیر خرمشهر و بهبهان بود؛ چون هم نمیتوانستند از شهر دل بکنند هم به دنبال من بود خواهرم هم با همسرش به ماهشهر رفته بود.
منافقان یکبار مدرسهای را که نیروهای سپاه در آنجا بودند را شناسایی و به دشمن اطلاع دادند، بعثیها آنجا را بمباران کردند و تعداد زیادی از نیروهای سپاه به شهادت رسیدند وقتی ما به آنجا رفتیم، دیدیم تمام گوشت تن آنها به دیوار چسبیده بود.
ما دختران فکر میکردیم برای کمک فقط باید به جبهه برویم، به شهید جهانآرا گفتیم اجازه بدهد ما به کمک رزمندگان مرد برویم، پاسخ داد، هر وقت احتیاج داشتیم با شما تماس میگیریم، چند روز بعد با ما تماس گرفتند و بعد از مصاحبه، پاسدار رسمی شدیم و ما را برای دوره کامل بهیاری به اصفهان فرستادند، بعد از آن به بیمارستان طالقانی بازگشتیم و به بخشهای متخلف رفتیم.
یکی از دوستانم به برادرش که پاسدار بود پیشنهاد داد با من که به جبهه آمدم ازدواج کند تا در کنار هم باشیم، یکی از خانمها موضوع را به من گفت، پاسخ دادم در این وضعیت قصد ازدواج ندارم می خواهیم بجنگم، بعد از کلی اصرار قبول کردم با او ازدواج کنم. سه ماهه باردار بودم که عملیات مقدماتی خرمشهر برگزار شد و بسیاری از رزمندگان به شهادت رسیدند، خانم حورسی هم نزدیک زایمانش بود که همسرش به شهادت رسید.
خوابیدن با لباس برای کمک به مجروحان
همیشه با پوشش کامل میخوابیدیم تا در صورت نیاز سریع به بیمارستان برویموقتی عملیات میشد ما ۲۴ ساعته در بیمارستان شیفت بودیم، مسئول آنجا به ما گفت چند نفر از شما به مقر بروید و فردا به بیمارستان بیایید، ما به مقر رفتیم، همیشه با پوشش کامل میخوابیدیم تا در صورت نیاز سریع به بیمارستان برویم.
دراز کشیده بودم که یکدفعه متوجه شدم داغ شدم و زیر شکمم احساس سوزش و درد میکردم، خواهران در حال رازونیاز بودند و یکی از آنها از که داخل انباری بود از آنجا بیرون آمد و گفت بانویی زخمی شده؛ از کمرم خون میآمد، ترکش به کمر من اصابت و جلو پهلویم کمین کرده بود، اگر بهجای ترکش توپ ترکش خمپاره بود؛ چون خیلی تیز است تمام بدنم سوراخ میشد. با اینکه درد داشتم میخندیدم، دوست داشتم شهید شوم و به مجروح شدن قانع نبودم یکی از خواهران میگفت چطور بااینهمه درد آرامی و او برایم گریه میکرد.
چون تعداد ما زیاد بود با آمبولانس به بیمارستان میرفتیم، خواهران به شوخی میگفتند ما مثل بادمجان بم هستیم، اینقدر در جنگ بودیم برایمان اتفاقی نیفتاد، تا آخرین باری که من مجروح شدم گفتند به آرزویمان رسیدیم بالاخره یکی از ما مجروح شد، ترکش زیر پوست پهلوی من قرار گرفته بود و چون نطفه در لگنم قرار داشت خوشبختانه به فرزندم آسیبی نرسیده بود.
خرمشهر که آزاد شد در یکی از بیمارستانهای تهران بودم و از اینکه آن زمان آنجا نبودم بسیار گریه کردم؛ نامه یکی از مسئولان به دستم رسید، نوشته بود بانو ناراحت نباش درست است خرمشهر آزاد شده اما بهخاطر اینکه آنجا مینگذاریشده ما هنوز به خرمشهر نرفتهایم، بعد از یک هفته روز آزادسازی خرمشهر مرخص و به شهرم رفتم.
با اینکه باردار و زخمی بودم ۳۰ روز روزه گرفتم و خدا را شکر فرزندم سالم به دنیا آمد، اسم آن دخترم را زینب گذاشتم او متولد سال ۱۳۶۱ است با یک پاسدار ازدواج کرده و دارای سه فرزند است.
نظر شما