گاهی همه ظرافتهای دنیای زنانه اش را کنار میزند و سخت و زمخت بی آنکه شِکوه کند در میان گداختههای بی امان آتش و دود زخمهای عمیق رزمندگان را مرهم است؛ پرستاری سپیدپوش در خاک اندود بیمارستانهای صحرایی که هر لحظه بیم آن می رود تانکهای دشمن دیوارش را بشکافد.
گاهی با آنکه در هجوم دشمن خانه و کاشانه اش به یغما رفته است او همچنان عفیفانه نگاهبان حریم خانه است، گاهی شهر به محاصره در آمده اما در وسعت قلب مهربانش دوان دوان بدنبال صدای گریه کودکانی است که در کوچه پس کوچه ها بر بالین مادران خود ماتم گرفته اند.
گاهی برای خودش حتی فرمانده است، چه تفاوت دارد در خط مقدم زیر باروت و گلوله یا در حسینیهها و مساجد پشت جبهه در میان زنان دیگری که آمده بودند آن روزها باری از دوش مردان جنگ بردارند. قصه مادر در سربندهای "یا زهرا" و انتخاب رمز عملیات پیچیده جنگ هم نهفته است.
آنچه از مهربانی اش نه تنها در میانه نبرد بلکه فرسنگها دورتر قاب میشود نیز سُتودنی است. از کوکهایی که بر پیراهن رزمندگان میزند تا نان خشکهایی که با عشق بسته بندی می کند، از ژاکت ها و شال گردن هایی که با نجواهای مادرانه می بافد تا سجده های طولانی که در آن سربلندی وطن را آرزو می کند همه قاب ها یکی پس از دیگری تراوش شگفتانه ای است که تا ابد می توان آن را سرود.
جنگ چه آغاز شود و چه به پایان نزدیک، این مادر است که همیشه هست، او حتی روزهای اسارت فرزندش را تاب می آورد، تا سال ها بعد گاهی نمی داند دلبندش کجاست. فهم آرمان شانه اش که بار صبوری هایش را بر دوش می کشد دشوار است؛ آنجا که نه یک فرزند بلکه همه پسران بلندقامت جوانش را در هجوم روزهای سخت گُم کرده است.
آنجا نیز که رهاشدگان اسارت به میهن باز می گردند، باز هم مادر هست، حتی اگر آسمانی شده باشد باز هم جستجوی اوست که آزاده تازه از راه رسیده را حیران کرده است.
هشت سال دفاع مقدس گرچه به پایان رسید اما باز هم مادر هست، وقتی در روزمرگی های پُر پیچ و خم هر بار میشنویم که "شهید آورده اند"، آنجا همه مادران آغوش باز میکنند و بُغضی دیگر گلویشان را می فشارد.
سالها از توقف تاریخ در آن بحبوحه گذشته است، دیگر خبری از جنگ و جبهه نیست، اما هنوز گاهی هر مزار شهید، چراغی است برای یک مادر، گویی رشته اتصال این شوریده حالی با مفهوم صبوری اش پیوند خورده است.
"تنها گریه کن"، کتابی است که به زیبایی قاب مادر را از میان هزاران قاب دفاع مقدس روایت می کند. در بخشی از این کتاب که به قلم "اشرف سادات منتظری" و "اکرم اسلامی" از سوی انتشارات "حماسه یاران" چاپ شده آمده است: آن اوایل که جنگ شروع شد، ما فکر میکردیم خیلی زود تمام میشود. به خیالمان هم نمیرسید که هی جوانها بروند و برنگردند، مردها سایهشان از سر زن و بچههایشان کم شود و زنها تلاش کنند قوی روی پا بمانند و بچههایشان را دستتنها بزرگ کنند. ما بارها و بارها هر چیزی را که به فکرمان میرسید، پشت کامیونها بار بزنیم و هر دفعه توی دلمان دعا کنیم دفعه آخر باشد و خیلی زود شَر جنگ از زندگیمان کم شود، ولی نشود و دوباره سبزی خشک کنیم و لباس بدوزیم و چشم به راه، بغضمان را فرو بخوریم و به هم دلداری بدهیم.
سرش را آورد بالا واین بار با التماس و بغض خیره شد توی چشمهایم و گفت: «مامان جان! میدونید شهادت داریم تا شهادت. دلم میخواد طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشته باشم؛ مثل امام حسین بدنم بمونه روی زمین، زیر آفتاب. دعا میکنی برام؟»، نمیفهمیدم این بچه کجاها را میدید. غافلگیر شده بودم. من فوق فوقش دعا میکردم پسرم با شهادت عاقبتبهخیر بشود، اما پسرم، فقط آن را نمیخواست؛ آرزو داشت تا آنجا که میشود، شبیه امامش باشد.
در بخش دیگری از کتاب، نقش آفرینی زنان در دوران دفاع مقدس اینگونه روایت می شود: شما که خانمی اگه وظیفهات بهاندازه دوختن یه دَرز از لباس رزمندهها باشه و ندوزی، مسئولی؛ من اگه تکلیفم رفتن باشه و نرم، وقتی هرکسی جایی که باید باشه رو خالی بذاره، یه قسمتی از کار جنگ لنگ میمونه. کار که برای خدا باشه، دیگه آشپزخونه و خط مقدم نداره. قیچی قندشکنی و چرخ خیاطی و کارد آشپزخونه هم با اسلحه فرقی نمیکنه.
فصل دیگری از این کتاب اینگونه گوشه ای از صبر مادران را توصیف می کند: آدم اصلی زندگی من، مادرم بود؛ یک زن ساده و معمولی. بچهای که بست بنشیند یک گوشه و شیطنت نکند، بچه نیست. مادر هم هرچند خیلی باحوصله و صبور باشد، بالاخره گاهی دادی میزند. اما من، یکبار اخم توی صورت مادرم ندیدم؛ حتی در مقابل تشرهای آقاجان، خودش را سپرم میکرد. احترام سیادت آقاجان سر جایش، ما را هم به حرمت سادات بودنمان، روی چشمهایش نگه میداشت. با در و همسایه آنقدری رفتوآمد میکرد که پای غیبت و تهمت به خانهمان باز نشود. سر این چیزها با کسی شوخی نداشت. بدِ کسی را نه میگفت و نه میخواست. هیچوقت هم بیکار ندیدمش. پای حوض نشستن و رَخت و لباس شستن و بردار و بگذارِ کارهای خانه، بداخلاق و بیحوصلهاش نمیکرد. هنوز هم نفهمیدم چطور میتوانست همیشه آنقدر آرام و مهربان باشد. خودم میگفتم این زن یک آدم معمولیست؛ مثل همه ما دلتنگی را تجربه کرده، دلواپس و غصهدار شده، بارها خسته و بیمار شده، نیاز به استراحت دارد. گاهی با کوچکترین اتفاق ذوق میکند. با رنج کشیدن آشناست. احساسات دارد و درعینحال میتواند اطرافش را به جایی خواستنی تبدیل کند؛ از آن آدمهایی که دنیا بهشان نیاز دارد. شاید فرقش با ما همین بود، که نبودنش به چشم میآمد.
در کتاب "تنها گریه کن"، چند صفحه بعد که ورق می خورد این چند جمله مخاطب را میخکوب می کند: از زیر قرآن رد شد و چند قدم که برداشت، برگشت و با خنده گفت: «مامان! محمدت رو خوب نگاه کن که آخرین باره.» جواب دادم«بخشیدمت به علی اکبرِ امام حسین. این حرفا رو نزن.» تا وسط کوچه رفت و دوباره صدایم زد. مامان هر چی میخوای نگاهم کن. دیگه فرصتی پیش نمیاد. پایم را از توی کوچه برداشتم و گذاشتم داخل خانه. گفتم: «برو مادر، بخشیدمت به سیدالشهدا.» دست گرفتم به لنگه در تا ببندمش که صدای محمد پیچید توی گوشم. گردن کشیدم، دیدم ایستاده سر کوچه، ساکش را گذاشته روی زمین و دست راستش را گذاشته به سینه دیوار. با شوخی پرسیدم: «نمیخوای بری؟» گفت: «دیدار به قیامت مامان. انشاءالله سر پل صراط» دوباره تکرار کردم:«بخشیدمت به شش ماهه اباعبدالله؛ با دل قُرص برو مادر.» همان شد. رفتن هیچ، مثل یک پرنده از جلوی چشمم پر کشید.
... اصلا خجالت میکشیدم در انظار مردم گریه کنم. وقتی یادم میافتاد حضرت زینب (س) در یک روز چقدر داغ دید و صبر کرد، دندان سر جگر میگذاشتم، توسل میکردم و آرام میشدم. میان جمع برای محمدم شیون نکردم. گریههایم را هم نگه میداشتم برای خلوت و سحر؛ حتی آن اوایل که توی مراسمها هرکسی یک گوشه بُق میکرد و به آب و غذا بیمیل بود، اولین نفری که مینشست سر سفره، خودم بودم تا بقیه بهانهای نداشته باشند.