به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا، شاید سرود خاطره انگیز «مادر برام قصه بگو» برای دهه شصتیها مثل «سلام فرمانده» برای نسل نوجوان امروز باشد. آن روزها، روزهای جنگ و خون بود. هر روز در هر شهر و محله شهیدی را تشییع می کردند. مردم وفادار زیر تابوت شهدا فریاد می زدند «این گل پرپر شده از سفر کرببلا آمده» یا «این گل پرپر شده هدیه به رهبر شده».
روز خبرنگار امسال چقدر خاطرهانگیز و مبارک بود؛ به ویژه برای کسانی که طبق سنتی حسنه چهارشنبهها میهمان خانواده یک شهید قرآنی میشوند و اگرچه ۱۷ مرداد امسال به دلیل گرمای بیسابقه، تعطیل رسمی اعلام شده بود ولی قرآنیهایی که شادابی و نشاط خود را چهارشنبه به چهارشنبه از این خانوادهها میگیرند، همچنان پای کار بودند تا دوباره درسی از پدران و مادران شهیدان بگیرند. من هم که هفته پیش گزارشی با عنوان الهی که حاجت روا شوید نوشته بودم، قبل از ورود به منزل این شهید قرآنی به او متوسل شدم تا واسطه درگاه الهی شود و مشکل یکی از همکارانم را حل کند و زندگیاش هرچه زودتر سر و سامان بگیرد.
تعدادی از اعضای جامعه قرآنی این هفته به دیدار خانواده شهید سیدحسن هاشمینسب رفتند و چه خانواده ای! یک خانواده پرجمعیت و حضور سه نسل در کنار هم. یعنی از پدر و مادر شهید گرفته تا دختر و نوههای شهید، خدا را شکر هم از صحبتهای پدر شهید استفاده کردیم و هم از نگاه مهربانانه مادر؛ هم از صحبتهای خواهر و هم از شیرینکاریهای نوههای شهید و چقدر جای شهید خالی بود تا ببیند نوههای قد و نیم قدش برای میهمانانش چگونه قرآن و سرود میخوانند.
به تلاوت قرآن علاقه داشت
پدر شهید صحبت کرد؛ پدری که میگفت هنوز جنگ جهانی دوم را به یاد دارد. یعنی بیش از ۹۰ بهار را پشت سرگذاشته است. پدری سر زبان دار که اگر یک ساعت هم صحبت می کرد، سیر نمی شدیم. سیدجمال هاشمینسب گفت که سیدحسن ۱۵ مرداد ۱۳۴۳ در تهران چشم به جهان گشود؛ از کودکیهای پسرش گفت که چقدر به تلاوت قرآن علاقه داشت و از ۹ سالگی یعنی کلاس سوم دبستان نمازهای پنج گانه اش را می خواند.
او گفت که سید حسن تا پایان کارشناسی در رشته الهیات و معارف اسلامی درس خواند و بعد هم دبیر آموزش و پرورش شد و در سال ۱۳۶۵ با دختر عمه خود ازدواج کرد.
سیدجمال گفت که پسرش از زاهدانِ شب بود و از شیرانِ روز؛ یعنی همزمان با تحصیل و حضور در جبهه به تدریس قرآن مشغول بود و هر وقت هم که تهران بود، در مسجد محل، جلسه قرآن میگذاشت. او در جبهه، هم تخریبچی بود، هم کار شناسایی پیش از عملیات را انجام میداد و هم غواصی میکرد و سرانجام در اول بهمن ۱۳۶۶ و در عملیات بیتالمقدس ۲ در ماووت عراق به شهادت رسید.
شاخه گلی تقدیم مادر شهید
توفیق هم صحبت شدن با جِیران زمانی مادر شهید را به دلیل بیماری نداشتیم ولی وقتی همسرش یا دختر و عروسش از سیدحسن صحبت می کردند، بغض می کرد و اشکی هم از گوشه چشمش جاری میشد و گاهی نگاه به بالا میکرد؛ گویا با زبان بیزبانی خدا را شکر می کرد که چنین فرزندی را در راه اسلام داده است. با این حال وقتی شاخه گلی را که به مناسبت روز خبرنگار از اداره گرفته بودم، دو دستی تقدیم مادر شهید کردم، تشکر کرد. به یاد شاخه گلی افتادم که سال ۹۸ و هنگامی که خبرنگار قضایی ایرنا بودم، تقدیم اسدالله مسعودی مقام کردم که مسئولیت رسیدگی به جرائم اخلالگران اقتصادی را به عهده داشت و در گزارشی نوشتم شاخه گلی برای برقرارکنندگان عدالت که تصویر این تقدم هدیه در آن زمان صدای شبکههای ماهواره ای را درآورد.
اهدای یک جلد قرآن به خبرنگاران
رحیم قربانی مسئول سازمان قرآن و عترت بسیج تهران بزرگ مثل هر هفته در سخنانی کوتاه از جایگاه شهدای قرآنی سخن گفت ولی یک شگفتانه هم برای خبرنگاران حاضر در این میهمانی داشت و افتخار خبرنگاران ایکنا، ایرنا و رادیو قرآن این بود که یک جلد قرآن را از دست مبارک پدر شهید بگیرند و چقدر خالی بود جای خبرنگاران شبکه قرآن، صدا و سیما و شبستان و ایسنا و تسنیم و بقیه رسانههایی که همیشه خود را مدیون خون شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم میدانند.
بگذریم... سیده فاطمه هاشمینسب، خواهر کوچکتر شهید هم اشارهای به بعضی از خاطرات خود کرد ولی نکته ای گفت که برای همه دولتمردان و کارگزاران درس است؛ «قرار بود سیدحسن را با وجود جراحات شدید به آلمان ببرند تا مداوا شود ولی این جانباز سرافراز گفته بود که چرا در چنین وضعیتی که در جنگ هستیم و مردم مشکلات فراوانی دارند، باید او را به آلمان ببرند و استدلالش هم این بود که دیر یا زود به شهادت خواهد رسید. پس بهتر است بیت المال را برای درمانش هزینه نکنند».
یاری شهید برای نگارش کتاب «در مسیر آسمان»
خانم فخری باقری بیدگلی که دستی بر قلم دارد و کتابهای دینی برای کودکان و نوجوانان می نویسد، با این خانواده هم در رفت و آمد و است و علت حضورش را هم گفت که شکرانه قلم خود را به جا آورده و با استفاده از اسناد به جا مانده از شهید، کتابی با عنوان در مسیر آسمان نوشته که شرح حال زندگی سیدحسن است. او در پاسخ به خبرنگار ایرنا گفت که احساس میکرده یاری و کمک شهید بوده که توانسته چنین کتابی را بنویسد و حتی خودش را هم «در مسیر آسمان» دیده است.
شهادت برادر و همسرش در یک روز
معصومه مبین همسر شهید هم از خاطرات زندگی کوتاه خود گفت که در همان سه چهار ماه چه درس ها از شهید گرفته و تجلی روح عبادت را در همسرش دیده و این گونه خود را لایق شهادت کرده بود. سخنان همسر شهید ناخودآگاه یاد و خاطره حنظله غسیل الملائکه را به یادم انداخت که در جنگ احد به شهادت رسید و یادگاری از خود به جا گذاشت که هیچ وقت او را ندید.
خانم مبین که برادرش علیرضا نیز در سال ۱۳۶۶ و با سیدحسن در یک روز به شهادت رسید، به نکات دیگری نیز اشاره کرد ولی نکته غم انگیز شهادت سیدحسن این بود که قبل از دیدن روی ماه دخترش، به دیدار پرودگار رفت و سیده زهرا هاشمی نسب هم از آغوش گرم پدر محروم ماند و فقط با قاب عکسی سخن میگفت که شاید صندوق اسرارش شده بود. نمی دانم در شب عروسی چقدر جای پدر را خالی دید یا زمانی که خدا سه دسته گل به او داد، تا چه اندازه دلتنگ پدرش می شد.
خدا رحمت کند ابوالفضل سپهر را که به زیبایی در این زمینه سرود «هر وقت به مامان میگم، طعم غذات عالیه، مامان با گریه می گه جای بابات خالیه» یا «نیگا کنین عکسشو، چقدر قشنگ و زیباست؛ خونه عجب معطر، به عطر و بوی باباست؛ بابام کنار سنگر، روی موتور نشسته؛ محاسن خاکیشو، رنگ حنایی بسته؛ محاسن نرم اون، تو جبهه ها خونی شد؛ بابای قد بلندم، راهی مهمونی شد...»
آن موقع به دنیا نیامده بودم
گفتنیها بسیار است که خبرنگار ایکنا مثل همیشه گل کاشت و حق این دیدار قرآنی را به جا آورد و در گزارشی با عنوان دریافت هدیه روز خبرنگار از دستان پُرمهر پدر شهید قرآنی از سیر تا پیاز این دیدار به یادماندنی را نوشت ولی آنچه در این میان ذهنم را مشغول کرد، این بود که دختر شهید کجاست. سیده زهرا در گوشه ای نشسته بود و شاهد گفت و گوی مادر و عمه و پدربزرگش بود و تمایلی به ظاهر شدن در مقابل دوربین را نداشت.
وقتی از دختر شهید خواستم تا مطلبی بگوید گفت که «تمایلی ندارد» ولی بالاخره به حرف آمد و گفت «من آن موقع به دنیا نیامده بودم» ولی بالاخره راضی شد و با اصرار پدربزرگش حاضر شد تا چند جملهای بگوید که یک دنیا حرف در آن بود. افراد در رفتار بیشتر تاثیرگذار هستند تا در کلام. این سخن مرا به یاد سومین آیه از سوره صف انداخت که «یا ایها الذین امنوا لم تقولون مالا تفعلون» و این ضرب المثل که «دو صد گفته چون نیم کردار نیست.»
فرزند شهیدی که سراغ پدر را از مادر میگرفت
سیده زهرا حق داشت. او گفت که در ترویج فرهنگ شهادت خوب کار نشده که امروز جامعه ما دچار چنین وضعیتی شده است. صحبت های دختر شهید ناخودآگاه مرا به دهه ۶۰ برد؛ همان زمانی که سرود نوجوانان آبادهای گل کرد و اشک همه را درمیآورد؛ داستان همان فرزند شهیدی که سراغ پدر را از مادر میگرفت و از او میخواست تا از مهر و وفای پدر بگوید و از خوبیها و جانفشانیهایش.
بخشی از این سرود به رویای فرزند شهید مربوط است «دیشب خواب بابا رو دیدم دوباره، نوری بهشتی دیدم بر چهره داره؛ وقتی به نزدیک بابا رسیدم، دیدم ملائک به دورش بیشماره؛ نگاش کردم، دلم لرزید؛ صداش کردم، به روم خندید؛ بغل وا کرد، منو بوسید. لباش خندون، چشاش گریون، منو بویید. بابا منو بوسید، بابا منو بویید، با دیدن اشکم، خون در رگش جوشید؛ بابا نوازش کرد؛ بابا سفارش کرد؛ در جنگ با دشمن، ننگ که سازش کرد.
نمی دانم سیده زهرا تاکنون خواب پدر را دیده یا نه؛ آیا درد و دل های خود را در عالم رویا به پدر گفته یا نه؛ آیا از مشکلات مادر برای بابا تعریف کرده یا نه و آیا از پدر خواسته تا برای عاقبت به خیری خودش و فرزندانش دعا کند یا نه.
وقتی شهید شعر نوجوانان آباده ای به خواب فرزندش آمد، اول برای او یک گل لاله چید و سپس او را در آغوش کشید و پس از شنیدن درد و دل های دُردانه اش سخن از امام حسین (ع) گفت که «خونم مگه رنگینترِ خون حسینه، جونم مگه شیرین ترِ جون حسینه. یه جون اگه دادم به راه دین و ایمون، صد جون هزارانش به قربون حسینه. بگو به مادر، هرگز نخور غم، نگیر ماتم، حسین و بابا هستند با هم.»
شعرخوانی و قرآنخوانی نوههای شهید
حالا که سالگرد شهادت دُردانه امام حسین(ع) در خرابه شام است؛ باید به سیده زهرا گفت «اگر شما پدر را ندیدی ولی تمام خانواده و اطرافیان نگذاشتند آب در دلت تکان بخورد و هر خواستهای داشتی، برآورده کردند و همه جا با دلت راه آمدهاند اما حضرت رقیه(س) هر بار که سراغ پدر را می گرفت با تازیانه و طعنه های زننده پاسخش را می دادند و در نهایت هم وقتی سر مبارک پدر را برایش آوردند، نتوانست دوری از پدر را تحمل کند و به قول علی انسانی شاعر پیشکسوت آیینی گفت «بیا عمه امشب قمر آمده، به شام خرابم سحر آمده، اگر دل دو نیمم، نگو من یتیمم، پدر آمده»
حالا جای سیدحسن هاشمی نسب خالی است تا ببیند که محمدحسن و محمدحسین و فاطمه داداشپور یعنی نوه هایی که باقیات الصالحاتی هستند، چگونه شیرین زبانی و دلربایی میکنند؛ یکی قرآن میخواند، دیگری شعری درباره کوچکترین سوره قرآن میخواند و هر جا که کلمهای را فراموش می کند، برادر بزرگترش از پشت قاب عکس پدربزرگ، کمکش می کند تا شعرش را کامل کند.
آقای قربانی و یکی از خبرنگاران هم همان جا هدیهای به نوه های شهید تقدیم کردند. چون در روایت است که مردی به نام عبدالرحمن سلمی تلاوت سوره حمد را به یکی از فرزندان امام حسین (ع) آموخت و آن فرزند سوره حمد را در نزد پدر تلاوت کرد که سیدالشهدا(ع) دُر و یاقوت به استاد فرزندش دادند،اما جانها به فدای حسینی که وقتی با سر بریده آیه ای را تلاوت کردند، یزید (علیه اللعنة) با چوب خیزران به لب و دندان حضرت می زد و یکی از اصحاب رسول خدا(ص) اعتراض کرد که «من خودم شاهد بودم پیامبر (ص) بر این لب و دهان بوسه می زد».
ای کاش کودکان غزه هم که هر روز پدران و مادران خود را زیر بمباران های رژیم صهیونیستی از دست می دهند یا خودشان زیر آوار ساختمان ها جان می دهند، یاری رسانی داشتند تا کمی هم با دل آنها راه بیایند و التیامی بر زخمهای آنها باشند؛ به ویژه ۱۰۰ شهیدی که امروز در حمله هواپیماهای رژیم صهیونیستی به مدرسه تابعین در غزه به خاک و خون کشیده شدند. این مدرسه محل اسکان چهار هزار آواره فلسطینی بود و بیشتر شهدا را کودکان و سالخوردگان تشکیل می دادند.