حاشیه، جایی میان بودن و نبودن (1)
#
شیراز ، خبرگزاری جمهوری اسلامی 20/8/85
داخلی.اجتماعی.حاشیه.
پیرزن باچوب، کوه مقابل را نشان می داد و می گفت: آمدند آمدند، نمی بینی
سرازیر شدند؟
چشمانم را هراسان به مسیر چشمان پر از اشک او راهی کردم.
بر روی کوه به دنبال جنبش و حرکت می گشتم، ولی به جزبوته های کوچک خار که
با وزش باد به چپ و راست خم می شدند، جنبده ای حرکت نمی کرد.
جیران، با دستان چروک خورده و لاغر خود به دو سه دندان زرد رنک و سست خود
که از میان لثه هایش به زحمت خود را نگه داشته بودند اشاره کرد و گفت:
آنها همه دندانهایم را خرد کردند و باز به سمت کوه اشاره کرد.
کوه برای او همان عظمت ایام گذشته را داشت ایامی که به گفته خودش در
سرحد زندگی می کرد و هنوز داغ فرزند را ندیده بود. ولی اینک این عظمت جای
خود را به ترسی حقیقی از وجودی آهنی که صدای مهیب حرکت آن دمی پیرزن را
آرام نمی گذاشت، داده بود.
پیرزن بااندامی لاغر و تکیده،با لباسی کهنه و سربندی رنک و رو رفته مشکی
پشت به زاغه (اتاقک ) خود دارد.
سقف،بدنه و در اتاقک از تکه های چوب درخت و چند تخته کهنه است.کف آن با
چند تکه نمد پوسیده مفروش شده ولی هنوز اطراف آن گل و خاک بیابان به چشم
می خورد،اجاق او استامبولی است که درون آن مقداری خاکستر است و کتری سیاه
شده ای از دود بر روی آن قرار دارد.
پایه های این اتاقک بر روی چند تکه سنک بزرک و دو سه تنه درخت بنا شده
است.
بعد از این زاغه هم چندخانه که با بلوک سیمانی و آجر بنا شده وجود دارد
اینجا حاشیه شهر است.
زنی که چهره ای آفتاب سوخته دارد، وقتی دید با پیرزن حرف می زنم جلو آمد
و بر روی تنه درخت کهنه که پایه اتاقک پیرزن است نشست.
کاپشن سورمه ای کهنه به تن داشت، گفت نوه پیرزن هستم. رخساراو جوان است
ولی هیچ شادابی و طراوتی در چهره اش نیست گویی با کلام و گفتن بیگانه است و
خسته از گفتن درباره هر آنچه او را آزرده است.
پیرزن با بغض حرفهایش را بریده بریده می گفت جملاتش برایم مفهوم نبود،
نوه او با دست به سر خود اشاره کرد که پیرزن ناراحتی روحی دارد و پریشان
می گوید.
جیران (پیرزن ) گفت: 10 نوه دارم ولی هیچکس سراغی از من نمی گیرد.
اوپرسش های دیگرم رابا تکان دادن سر بی پاسخ گذاشت، هرچند که ناگفته های
او از غمی که درون چشمانش آب می شد واز کنار پلک های چین خورده اش به آرامی
فرو می ریخت، قابل شنیدن بود.
جیران از دشت های سرسبز "سرحد" به بیابانی رانده شده که نامش حاشیه است
او شاید دیگر رویای بازگشت به آن دیار را در خوابهای آشفته خود می بیند.
از نوه جیران، اسمش را پرسیدم. گفت: فاطمه اسدی. گفتم"بی بی" چرا اینجا
زندگی می کند؟ گفت: دوست دارد تنها باشد. شبها دائم فریاد می زند و یک جا
بند نمی شود. فکر می کند کسانی از کوه پایین آمده اند و با زور و باشکستن
دندانهایش او را به اینجا آورده اند. جیران به اینجا عادت ندارد.
به نوه جیران گفتم چرااینجاهستی گفت:چهارسال پیش در رضوان بودیم، شهرداری
ما را به اینجا آورد.
رضوان که محترم نوه دیگر پیرزن باحسرت از آن یاد می کرد، گورستان قدیمی
شیراز است که بیش از سی سال است متروک مانده است.
محترم 26 ساله گفت: اینجا هیچ نیست، دور افتاده است دو فرزند10 و هفت
ساله ام برای رفت و برگشت به مدرسه باید سوار کامیونهایی شوند که نخاله
ساختمانی را در آخر این جاده تخلیه می کنند.
یک لحظه تردد وانت و کامیونهای سنگینی که نخاله های ساختمانی را انتقال
می دهند قطع نمی شود،طوری که وقتی محترم حرف می زدبه سختی حرفهایش رامی شنیدم.
کودک هفت ساله زن جوان،بارنک زرد وجثه ای لاغرلحظه ای آرام ندارد و در میان
نخاله هایی که به فاصله دو سه متر از خانه محقرشان انباشته شده به دنبال
موش صحرایی است.
مادر مرتب صدایش می کند پیمان. با صدا کردن پیمان او در کنارم نشست، بی
آنکه حرفی بزنم، با اشاره به پیرزن گفت: توی خانه او مار و عقرب است دو
شب پیش هم موش صحرایی پایش را گاز گرفت از سرو صدای او بیرون آمدیم.
پیمان با گفتن این حرف باز به سراغ موش صحرایی در میان زباله ها رفت.
فاطمه گفت: بیایید خانه مارا هم ببینید از ترس مار که تا به حال چندین
بار از لای تیرهای چوبی سقف اتاق بر روی ماافتاده داخل اتاق پشه بند زدیم.
اودستانش را نشان داد و گفت:حمام نداریم باچوب خشک که درحلبی می ریزیم
و می سوزانیم،آب گرم می کنیم و گاه به گاهی خودمان را تمیز می کنیم ولی
در سرما حمام کردن در هوای سرد خیلی مشکل است.
فاطمه گفت: درآمدی نداریم همسرم از راه جمع آوری پلاستیک های کهنه، به
سختی روزی پنج هزار تومان به دست می آورد و از عهده هیچ خرجی برنمی آییم.
در طول سال ما گوشت نمی خوریم و شاید یک یا دو بار نصف مرغ بتوانیم تهیه
کنیم.
در میان تلی از خاک، گل و نخاله دخترکی کوچک با لباس کاموایی سبزرنک و
کلاهی آبی با رخساری زرد با عروسکی در دست در کنار زباله هادر حال بازی
است. سبزی لباسی که بر قامت کوچک اوست تنها سبزه ای است که در دل بیابان
به چشم می آید.
محترم گفت:دخترک حدیثه 5/2 ساله، بچه خواهر من است که همیشه بیمار است.
و دکتر گفته کلیه درد و مریضی او به خاطر خاک و زباله است.
زن جوان با اشاره به کوه گفت:با شروع باران انبوهی ازگل ازکوه سرازیر
می شود و تا میانه جاده پیش می آید.
مردی سفید موی دستان خود را بر پشت نیمه خمیده خود حایل کرده و به آرامی
به سمت ما آمد، فاطمه گفت: پدرم است،جوان که بود در بیضای سپیدان سفیدگر
بود.
بیضا اینک از توابع شهرستان سپیدان است. در شمال غرب شیراز.
مردبه سختی بر روی سنگی نشست و گفت: اگر می شود بگویید،اینجا هر از چندی
دکتری به ما سربزند،اینجا هیچکس به داد ما نمی رسد.
بی صبر و ناشکیبابودو مدام به ابتدا و انتهای جاده نگاه می کرد.
پسر بچه ای تکیده و لاغر در حدود 12ساله باپیراهنی زردرنک هم رنک چهره اش،
و شلوار آبی رنگی که سر زانوهای او از زیر آن پیدابود به ما نزدیک شد.
اسمش کمال و اول راهنمایی بود.
کمال دلت چه می خواهد؟ دلم می خواهد به خانه ای بروم خوب باشد،حمام داشته
باشد، گرم باشد.
کمال با دست به پسربچه دیگری اشاره کرد او نزدیک شد. نگاهم بین دو چهره
آنهاسرگردان بود،دوقلو بودند،اسمش جمال بود،فامیلی تان چیست ؟ درویش نژاد.
جمال نشست و در حالی که با چوبی کوچک، بر خاک خط می کشید،لحظه ای نگاهش
به خاک ثابت شد و گفت: اینجا مار و خاک است، خانه خوب دلم می خواهد.
به گوشه ای دیگر از حاشیه شهر روانه می شویم، نامش " ده پیاله " است.
با صدای اذان ظهر که از گلدسته مسجدی کوچک به گوش می رسد بغض تلنبار
شده در گلویم را با تکرار نام او که اولین و آخرین پشتیبان همه ساکنان
زمین است و در محضرش حاشیه و متن یکی است، آرام آرام فرو می دهم.
در ده پیاله بر سر دکانها و مغازه های محقر تابلویی نیست،نامهابر دیوار
یا پارچه خودنمایی می کند. از نشانه های خدمات شهری در این منطقه تنها
بعضا تابلوهای کوچکی است که نام برخی از کوچه ها و یا چند خیابان بر آنها
خود نمایی می کنند و یا چند دستگاه اتوبوس شرکت واحدکه در خیابانهایی که
بیشتر به جاده شبیه و مانند هستند تردد دارند، دیگر نشانی از خدمات شهری
به چشم نمی خورد. به ندرت درخت و سبزه ای چشمانت را می نوازد.
پس از توقف خودرو در مقابل پیاده رویی که بیشتر ساکنان خانه های آن در
حال تردد و رفت و آمد در منازل هم هستند، قبل از اینکه فرصت پرسش کردن از
آنان را داشته باشم چند نفر از آنان جلو آمدند و گفتند: چیزی برای ما
آورده اید؟
از یکی از آنان در مورد وضعیت و زندگیشان پرسش کردم. قاسم صفری که 67
سال داشت گفت: به کمک و داد آدم بدبخت که عمری زیر پاله شده چه کسی می رسد.
40 سال پیش از خفرک علیا(جهرم ) به شیراز آمدم و همه عمر اجاره نشین و
محتاج بودم.
زن جوان با دیدن مردی که با ما درد دل می کرد خودش را به ما رساند و
گفت: عصمت احمدیان هستم با تعداد زیادی در یک خانه کوچک زندگی می کنیم و
هر روز میان ما دعواست.
او گفت: چهار فرزند دارم و ناچارم به جای همسر از کارافتاده و پیرخود
کارگری و زندگی ام را به سختی اداره کنم.
همزمان با او زن دیگری که لباسی محلی بر تن دارد و گیسوانش از دو سوی
چارقد او بیرون است با اندامی لاغر و تکیده با صدایی بلند اصرار داشت که
به داخل خانه او بروم و وضعش را از نزدیک ببینم.
او مرتب تکرار می کرد در خانه من هیچ نیست هیچ،اجاره نشینم. اسمش را که
پرسیدم گفت مال همین مملکت هستم اسمم مملکت فیوج است و از بم به شیراز
آمده ام.
"مرا کشت غم بی کسی "دست نوشته ای است که با زغال و با خط درشت در مسیر
راهمان پس از دور شدن از ده پیاله قبل از ورود به "گل خون " بر روی دیوار
ذهن و فکرت را درگیر خود می کند.
در نظر اول انگار می توانی خانه ها را شمارش کنی اما خوب که نظر کنی،
پراکنده بودن آنها تو را به سراب سادگی شمارش آنها سپرده ولی حقیقت چیز
دیگری است.
در مقابل دکانی کوچک که تک درختی شاخه های خود رامهربانانه بر آن پهن
کرده ایستادم، اجناس محدودی که در دکان بود همه رنک خاک به خودگرفته بود.
دکاندار مرد میانسالی بود که مشغول کشیدن سیگار بود.
اسمش سیاوش رنجبر است. گفت: قبلا کارگر ساختمان بودم ولی دیگر نتوانستم
ادامه دهم وآشنایی این دکان را برای امرار معاش به من داد در ابتداماهانه
بابت اجاره از من پول می گرفت ولی بعد از مدتی وقتی متوجه شد از این دکان
درآمدی که جوابگوی خرج و مخارج زندگیم باشد به دست نمی آید از گرفتن پول
ماهانه صرفنظر کرد.
رنجبر 40 ساله گفت: آب اینجا قابل خوردن نیست ولی ما چاره ای نداریم و
به همین دلیل دچار ناراحتی کلیه و شکم هستیم.
او بلافاصله مقداری از آب را در شیشه نوشابه کرد و نشان داد. املاح و گل
به خوبی در آن نمایان بود.
رنجبرادامه داد: در اینجا مشکلات زیاد است، نانوایی نیست، گاز نداریم و
مردم برای تهیه آذوقه و گرم کردن خود باید از مسافت دور آنها را تهیه
کنند.
این مرد میانسال گفت: برق در اینجا بیشتر اوقات قطع است و گاهی یک روز
و نیم برق نداریم و باید شب با نور گاز پیک نیکی سر کنیم.
از دکان رنجبر که بیرون آمدم چشمم به پای تک درخت مقابل دکان او افتاد
زباله در سطحی وسیع زمین را فرش کرده بود.
رنجبر گفت: اینجا به حساب نمی آید و شهرداری با این مکان کاری ندارد و
چیزی به نام جمع آوری زباله وجود ندارد.
از دکان رنجبر که بیرون آمدم، سکوت توام با رنج حاکم بر فضای "گل خون"
برایم تداعی آرامش و سکون نداشت. در " گل خون " گلی نیست.
در هوایی ابری و سنگین با بارش چند قطره باران بر دسته نوشته هایم و
رنگین شدن صفحه کاغذ تصمیم به بازگشت گرفتم.
بازگشتم ولی این بارآنچه را که از آنان در تصویرهای کم رنک و سیاه نوشته
های روزنامه ها خوانده بودم به چشم خود دیدم و از نزدیک با فقر آشنا شدم.
679/675