۲۳ بهمن ۱۳۹۳، ۹:۱۳
کد خبر: 81503579
T T
۰ نفر

هزار حرف نگفته

۲۳ بهمن ۱۳۹۳، ۹:۱۳
کد خبر: 81503579
هزار حرف نگفته

روزنامه سيستان و بلوچستان در شماره 18906مورخ 23 بهمن ماه خود مطلبي با عنوان 'هزار حرف نگفته' منتشر كرده است.

دراين مطلب آمده است: مي نشينم، سرم را مي اندازم پايين، به كاغذهاي كاهي نگاه مي كنم كه زير دستم است؛ كمي فكر مي كنم و به خودم مي گويم: «من هيچ كاره ام» 3 نفر مي آيند داخل اين اتاق كوچك، در سالن جمعي مشغول خواندن قرآن هستند؛ جمعي كه همگي از يك اشتراك ارزشمند برخوردارند، همه آن ها «جانباز» هستند، در اين منطقه تقريباً تمام ساكنان را خانواده هاي شهدا تشكيل مي دهند: «شهداي زنده»؛ امشب در جمع فرهنگي، مذهبي جان نثاران حضرت ابوالفضل(ع) شركت كرده ام، روي تابلوي اين جلسه قرآني كه جلوي در گذاشته شده، ذيل اين عبارت نوشته شده است. جانبازان مشهد.

(1) فرماندهي در پشت جبهه

تقويم خاطراتش را به 30 سال قبل ورق مي زند؛ وقتي 21 ساله بود و فرمانده اي جوان كه در بسيج كمر همت بسته بود. كاري كه «رمضانعلي تيموري» با تشخيص فرماندهان سپاه آن را پذيرفته بود تا اين كه طاقت نياورد؛ اين فرمانده جوان متولد سال 42، حوالي سال 63 به فرمانده وقت سپاه منطقه مراجعه كرد، تصميمش را گرفته بود، سرش را بلند كرد: «من هم مي خواهم بروم جبهه» مي دانست مخالفت مي كنند، مخالفت كردند، حق هم داشتند، همه مشتاق اعزام به جبهه ها بودند و پشت جبهه كه از اهميت برخوردار بود خالي مي ماند؛ جواب داد: «درست است كه ما فرمانده پشت جبهه هستيم و كار مي كنيم اما يك روز كه رزمنده ها و بسيجيان برگردند و به ما بگويند ما را فرستاديد جبهه جلوي خطوط حمله دشمن و خودتان اين جا مانديد، چه بگويم؟!» پاسخ منفي بود.

وقتي يك مرد گريه مي كند

نشست، به ديوار تكيه كرد... فرمانده سپاه امتداد خط هاي چشم هاي اين فرمانده جوان بسيجي را دنبال كرد، برايش آشنا بود؛ جنس اشك هاي اين مرد... ياعلي! پيشاني بند را محكم كرد و راه افتاد. بچه هاي كلات و درگز كه منطقه اي كوهستاني بود به كردستان اعزام مي شدند، بعد از جابه جايي در چند گردان، نامش در گردان امام سجاد(ع) ثبت شد؛ تيپ ويژه شهدا تا نامه شهيد كاوه رسيد كه آن زمان فرمانده تيپ بود: «ما در منطقه هستيم، شما هم بياييد» غائله كردستان تمام شده بود، رفتيم برون مرزي

6ماه گذشت، آموزش شنا، آبي و خاكي را در تبريز دادند، روز نهمي بود كه براي عمليات خودمان را آماده مي كرديم، عمليات شروع شد، 5 يا 6 ساعتي مي شد كه هواپيماهاي عراقي بالاي سرمان مي چرخيدند و شهر را با توپ مي زدند حدود ساعت 6 عصر بود كه هواپيماي بدون صندلي از تهران رسيد، يك گردان در آن مستقر شديم و رفتيم به سمت پايگاه دزفول، صداي آژير چندين بار به گوش رسيد، عراقي ها در منطقه اي بعد از هويزه آب ريخته بودند مناطق شطعلي و هورالهويزه دست تيپ ويژه شهدا بود... خدا را شكر پيروزي هاي خوبي به دست آمد، بچه ها رسيدند به اتوبان بغداد-بصره و البته چند شهيد داديم، رفتيم و آن جا سنگر هم درست كرديم، عمليات لو رفته بود، توپخانه دست ارتش بود. بچه ها عقب نشيني كردند، همين عمليات بود، عمليات بدر كه بيشترين مفقود الاثر و مفقود الجسد تاريخ جنگ را به خودش اختصاص داد، چرا؟

- عمليات لو رفته! بچه ها برگرديد عقب! برگرديد! قايق هاي كوچك به آني پر مي شد از رزمنده؛ اما اين كوچك شناور گنجايش اين شكوه را نداشت؛ قايق ها چپ مي شدند، پشت سر هم...

- شناكن، دستت را بده

- شنا بلد نيستم خودت هم كه...

پيش چشم مان رفتند، رفتند تا براي هميشه با روشني آب، تصوير اين روزها را انعكاس بدهند. بالاي سرمان هواپيماهاي ملخي عراق جولان مي دادند و آن طرف تر توپ و تانك هاي پيشرفته شان بر سرمان خون مي باريد گارد رياست جمهوري شان به كمكشان آمده بود؛ بچه ها بايد خودشان را به آب مي رساندند، به قايق هايي كه چپ مي شدند...

كاوه برگشت تا تنها نباشيم

تيموري، جانباز 25 درصد، متولد سال 42 است كه بيشترين حجم واژه هايش به روزهاي عمليات بدر جهت مي گيرد، او از شهيد كاوه ياد مي كند: چند عمليات ديگر هم شكل گرفت، حملات دشمن زياد بود، دست كاوه در گچ بود، هرچه بچه ها مي گفتند بايد برگردي عقب، دكتر گفته است بايد پشت جبهه باشي اما دستش را با چفيه بسته بود و برگشت پيش ما تا تنها نباشيم. راكت را كه مي انداختند و برمي گشتند تازه مي فهميديم آمدند، آخر هلي كوپترها از سمت آفتاب مي آمدند، خاموش... با هر هواپيما ناگهان مي ديديم چند نفر روي زمين افتاده اند و شهيد يا مجروح شده اند. يكي از بچه ها كه گرفتار امواج اين حمله ها شد، مي خواست روي خودش بنزين بريزد، امكاناتي هم پشت سر نداشتيم، شرايط سخت بود؛ بعد از همين عمليات بدر بود كه امام (ره) دستور دادند ارتش، سپاه و بسيج همه با هم باشند و از آن جا بود كه موفقيت هايمان بيشتر شد. نمي دانم چه شد! انگار راكت انداختند، نمي دانم كي افتاده بودم روي زمين، بعد از چند روز متوجه شدم كه در بيمارستان اهواز هستم، مجروح شده بودم...

گورستان جمعي، سنگر، زني جوان...

هنوز چند كلمه از آغاز صحبت هايش نگذشته بود كه از شهيد «غلامحسين گذري» ياد مي كند، عطر ياد شهيد كه در كلامش مي پيچد، سخنش گرم مي شود، او كه جانباز 40 درصد و متولد سال 43 است از روزهاي جبهه و جنگ مي گويد: از سال 60 وارد بسيج شدم در شهرك ما مسجد «صاحب الزمان» بود با حدود 15 نفر از بچه هاي محله عازم مناطق جنگي شديم، پيشنماز مسجد به نام «غلامحسين گذري» هم با ما بود، در منطقه عمامه اش را روي سر نمي گذاشت تا مردم نگويند اين جا هم مي خواهد امام جماعت باشد، آن روزها منطقه بستان تازه از دست عراق آزاد شده بود.

براي بازسازي يك سنگر كه دست عراقي ها بود وارد منطقه بستان شديم، اما...

بي تابي بچه ها حكايت از غربتي داشت، ما را هم بردند كه نشانمان بدهند، گورستان دسته جمعي، وقتي بستان دست عراق بود، عده اي را زنده به گور كرده بودند...

در همان سنگري كه براي بازسازي اش رفتيم، زن جواني را يافتند حدود 25 ساله كه با كودكي در بغل آن جا بود از زمان حمله عراق...

تصوير سنگر خاكي و زن جوان و عراقي ها و كودك و... خدايا! چقدر ناديده و ناگفته در اين 8 سال خونين نهفته است. هنرور از آن جا به منطقه مهران اعزام مي شود تا طعم اولين مجروحيت را بچشد.

گلوله اي كه مأموريتش شهادت نبود

نيمه شب است و تاريك، با همسنگر نيشابوري در سنگر نشسته ايم، سرم را پايين انداخته ام و كلاه آهني را كمي داده ام عقب، ناگهان چيزي مي خورد زير چشمم، دستم را مي گذارم روي چشمم، پر از خون مي شود، همسنگرم داد مي زند: فرمانده! زود بياييد، هنرور شهيد شد... با نگراني نگاهم مي كنند، گلوله همان طور از زير چشمم آويزان مانده است، اول سنگر فرماندهي و آمبولانس و بعد هم درمانگاه صحرايي در پشت جبهه. پزشك متعجب مانده است كه چطور اين گلوله به اين شكل اصابت كرده است... گلوله زمان شليك به سنگ برخورد كرده و با سرعت از بالاي ابرو عبور كرده بود و زير چشمم خورده و آويزان شده بود. من را فرستادند يك مرخصي يك هفته اي... قبل از آن خبر آوردند كه بچه هاي محله ما همه با هم شهيد شدند؛ همان جا شهيد غلامحسين گذري هم شربت شهادت نوشيد. خبر به پدرم كه رسيده بود، به گمان اين كه شهيد شده ام عكس قديمي بزرگم را به نشان ياد فرزند شهيدش گذاشته بود، 10 روز را با اين فكر به سر برده بود تا اين كه با چشم بسته برگشتم... به آرزويم نرسيده بودم.

اخراجي ما، قبولي خدا

هنرور 3 مرتبه در سال هاي 60، 62 و 65 جسمش را به دست گلوله هاي آتشين دشمن سپرده است كه سخت ترين آن ها سال 62 در عمليات والفجر3 اتفاق افتاد. ما را از اهواز منتقل كردند به مهران. ما افرادي داشتيم شبيه همان گروه فيلم «اخراجي ها» پرشر و شور كه در فضاي جبهه و جنگ متحول مي شدند، شب عمليات بچه ها با هم وداع مي كردند و از هم حلاليت مي طلبيدند، خودم ديدم يكي از همان جوان ها همان مثلاً اخراجي ها را مي گويم كه چند روزي پشت خط را با هم سپري كرده بوديم و شيطنت هايش را مي ديدم... خودم ديدم كه... گوشه تاريك و دنج نشسته است، قرآن به دست و صورتي از اشك خيس شده با خداي خودش مناجات مي كند، اخراجي ما داشت نمره قبولي اش را از خدا مي گرفت...

از مسير صعب العبور و رودخانه عبور كرديم، ساعت 2:30 يا 3 بعد از نيمه شب طنين يك نام به ما فرمان حركت داد، رمز اعلام شد؛ يازهرا(س) يا زهرا(س) گفتيم و خودمان را به خدا سپرديم، به خداي زهرا(س)، چيزي نگذشت كه آر پي جي زن با اصابت گلوله اي به گردنش در برابر چشمانم به آسمان پيوست و من هم كه يك خشاب پرتاب كردم از ناحيه زانو به شدت زخمي شدم... بيهوش شدم.

(3) وقتي آجر سرباز را راهي جبهه مي كند

چه ازدحامي است در پادگان بسيج كه انتهاي نخريسي واقع شده است! اين همه آدم مي خواهند بروند جبهه، خوش به حال آن ها كه قد بلندتري دارند خيلي زود براي رفتن به جبهه انتخاب مي شوند، اما محمد حسين رضايي هنوز 15 يا 16 سال بيشتر نداشت با قد و جثه اي كوچك، از همين الان معلوم است كه او را نمي پذيرند. چه كار كند؟ با اصرار به خانواده آمده است اين جا، بايد برود هر طور كه شده. شلوغ است و سر مسئولان حسابي گرم كار. چند آجر گذاشت زير پا، تمام، مشكل قد حل شد. محمد حسين متولد 48 در سال 64 عازم جبهه شد، منطقه اهواز، لشكر 5 نصر.

اولين عملياتي كه شركت كرد سال 65 بود، عمليات كربلاي يك و بعد هم كربلاي 4 و 5 از آن روزها كه حرف مي زند از ايثار و گذشت، از جانبازي، از بسيجيان و رزمندگان ياد مي كند.

هم رزمان فكر كرده بودند شهيد شدم، 4 گلوله خورده بودم، عمليات بيت المقدس 2 در سال 66 اتفاق افتاد در هواي سرد كردستان، خونريزي شديدي داشتم بچه ها كه برگشته بودند گردان در چادر مراسم ويژه گرفته بودند براي شهدا، براي من هم! من را به بيمارستاني در تبريز انتقال داده بودند، با گذشت حدود 10 روز كه حالم بهتر شد، كمي چشم هايم را باز كردم، روي تخت كناري ام جواني بود حدود 15 ساله، خيلي بي قراري مي كرد، فكر كردم از درد زياد اين قدر حال بدي دارد، از حال او پرسيدم، فهميدم روي مين رفته و 4 انگشت پايش قطع شده، اما ناراحتي آن جوان از اين موضوع نبود، اين همه بي قراري از اين بود كه دوباره نمي توانست در عمليات شركت كند. رضايي كه جانباز 25درصد دفاع مقدس است از نيت پاك رزمندگان مي گويد و از حال و هواي خاص آن روزها و با حسرت از شهدا ياد مي كند: آن ها كه رفتند و ما مانديم با يك دنيا گرفتاري... خدا عاقبت مان را به خير كند... آمين

8006