باز هم در هوايش غصه موج ميزند و باز هم پر از پدرها و مادرهايي است كه چشمهايشان خشك شد بس كه بدون پلك زدن به آن نردههاي سفيد و سبز خيره ماند به اميد روزي كه از اينجا، از اين اتاقهاي شش تخته پر از غمهاي نخ نما بروند و ديگر به اينجا برنگردند.
حتي نواي آن ترانه شلوغ كه از راديو ضبط پرتابل پخش ميشود هم به لب پدرها و مادرهاي محكوم به زندگي در كهريزك لبخند نميآورد. اينجا لبخند ديگر اعتبار خودش را از دست داده است.
لبخند مال آن روزهايي بود كه خانهاي بود. حالا، در اين حكايت رانده شدن، لبخند ديگر جايي ندارد. از راهروهاي بخشهاي آسايشگاه كه بگذري، پدرها و مادرها، مبهوتند.
مادرها مبهوت ماندهاند به گل روسري همديگر. پدرها مبهوت ماندهاند به تاب خوردن تسبيحهاي ارزان قيمت در انگشتان لرزان. دنيايشان خلاصه ميشود در همين روزمرّگيهاي تكراري بيسرانجام و بيهيچ خبر اميدواركننده. به اتاقها كه سرك بكشي، پدرها و مادرها مچاله شدهاند روي تختها.
انگار خواب مرگ است كه ميخواهند بيدار نشوند و يادشان نيايد كه اينجا «خانه» نيست و هيچ كدام از اشياي اين اتاقها و اين سالنها متعلق به آنها نيست جز پيكرهاي نحيف و آب رفته خودشان. پدر و مادري كه آمد كهريزك، ديگر برگشتي ندارد تا روزي كه آمبولانس سفيد رنگ بهشت زهرا از چند متر آنطرفتر بيايد براي بدرقهاش به دنيايي كه ديگر آنجا خبري از دلتنگي نيست.
*مددكارهاي آسايشگاه هم ماندهاند كه با اين حجم سنگين نامهرباني
تحميل شده بر شانههاي نحيف اين همه پدر و مادر فراموش شده چه كنند؟ چطور از وزنش كم كنند؟ دست محبت را بر سر كدام پدر يا مادر بكشند كه اشك در چشمش حلقه نزند و ياد پسر و دختري كه روزي داشت نيفتد؟ گوش شنواي كدام پدر يا مادر باشند كه در اين اتاقهاي شش تخته سرد، ثانيههاي فراموش شدنش را زمزمه نكند؟
«مادر يا پدر رو ميارن اينجا. در جلسه ارزيابي ميبينيم كه قابل پذيرش نيست و بايد همراه خانواده برگرده. خانواده داد ميزنه و بد و بيراه ميگه و پدر يا مادر رو جلوي در آسايشگاه، توي همين جاده رها ميكنه و ميره... دو هفته پيش، پسر، پدرش رو آورد كه هنوز لوله آنژيو توي بينياش بود. رفتيم توي جلسه ارزيابي و هنوز اعلام نظر نكرده بوديم كه پسر به بهانه خريد سيگار رفت. حتي صبر نكرد نتيجه ارزيابي رو بشنوه. فكر كرد تنها رسالتش اينه كه پدر رو بياره و در آسايشگاه رها كنه و بره. اين پدر پير مريض تا ظهر اينجا چشم انتظار پسر بود. در پرونده اوليه يك نشوني از خيابون وحدت اسلامي داشتيم. رفتيم و ديديم اين آدرس اصلا وجود نداره... . پدرها و مادرها رو ميارن پشت در آسايشگاه پياده ميكنن و ميرن... مادرها معمولا يك كيف دستي با وسايل اوليه همراهشونه ولي پدرها هيچي ندارن. تعداد مادرهايي هم كه ميارن پشت در آسايشگاه ميذارن بيشتر از پدرهاست... توي جلسات ارزيابي از بچهها ميپرسيم چرا نميتونين پدر و مادرتون رو نگه دارين؟ پسرها ميگن زنمون اجازه نميده، دخترها ميگن ما زن مردميم و شوهرمون تهديد كرده كه طلاقمون ميده. از مادرا ميپرسيم مامان ميخواي بياي اينجا؟ ميگه چارهاي ندارم و اين «چارهاي ندارم» از صد تا فحش و بغض بدتره... وقتي هم كه ميان، يكي دو هفته اول خيلي براشون سخته ولي كمكم... عادت ميكنن... مجبور ميشن عادت كنن... زياد داريم اينجا مادرها و پدرهايي كه خانواده آورده و گذاشته و ديگه سراغشون نيومده. زياد داريم پدرها و مادرهايي كه بچهها فقط عيد به عيد ميان سراغشون. انگار يادشون ميفته كه عيده و بايد برن سر قبر اموات و حالا يه سراغي هم از مادرشون بگيرن...»
روايت ناهيد و اشرف خانم، رونوشت جملههاي هزاران مادر و پدري است كه اقبال محتومشان فراموش شدن بود در آن روزهايي كه بيشتر از هر زماني نياز به ديده شدن و شنيده شدن داشتند. فرقي نميكند. خصوصي باشد يا دولتي. شمال شهر باشد يا جنوب شهر. چلوكباب بدهند يا سيب زميني پخته. اسمش، فقط اسمش را كه بشنوي ميخواهي زار بزني. «خانه سالمندان» جايي كه انگار روي پيشانياش نوشتهاند «خداحافظ». انگار روي پيشانياش نوشتهاند «ديگر شما را لازم نداريم».
*روايت اول: ناهيد
زندگي ناهيد ظرف يك ساعت تمام شد. زير و رو شد. از آن دقيقهاي كه زنگ خانه خيابان شيخ بهايي شمالي به صدا
در آمد و ناهيد در را باز كرد و مامور اجراييات با حكم تخليه در دست، به او گفت كه بايد خانه را تخليه كند چون دخترش خانه را فروخته، تا ناهيد كلمه به كلمه حكم صادره را در ذهنش تعريف و هضم كرد، فقط يك ساعت طول كشيد. بعد از آن يك ساعت، ناهيد ديگر صاحب خانه خيابان شيخ بهايي شمالي نبود؛ خانهاي كه ناهيد، پول خريدش را يك ريال يك ريال روي هم گذاشت تا با ديدن هر واژه مندرج در ١٥ صفحه سند آن خانه، فراموش كند تصوير تلخ تك به تك روزهاي شش سال زندگي با يك معتاد فقير را كه وقتي مرد، حتي بابت كفن و دفنش مقروض شده بود...
١٣ شهريور ١٣٨٧ ناهيد تمام زندگياش را از دست داد و امروز، يكي از صدها مادري است كه مجبور به زندگي در آسايشگاه كهريزك شده است. ناهيد، تك دختر دردانه خانه پامنار، مثل صدها مادر ديگر در آسايشگاه كهريزك، فقط يك تخت دارد. فقط يك تخت.
«دخترم امضاي من رو جعل كرده بود. چهار كارشناس دادگستري هم تاييد كردن كه امضا جعل شده. دادگاه تجديدنظر هم به نفع من راي داد. اما ديگه پولي نمونده بود. پسر و دخترم پول فروش خونه را بين خودشون تقسيم كرده بودن و خورده بودن.»
با بچهها حرف زدي؟
بله. رفتيم دادگاه. توي چشم من نگاه كردن و شروع كردن به فحاشي...
مادربزرگ، شاهد خاموش آزارهايي بود كه بر تن و روح دخترش رفت. اسفند ١٣٨٧ نتيجه آزمايشها نشان داد كه ناهيد به سرطان سينه مبتلا شده است. يك جراحي ناكام، هشت جلسه شيمي درماني، ٢٤ جلسه پرتو درماني. بعد از خاموشي سرطان، ناهيد مبتلا به ديابت شد.
تا بفهمد كنترل ديابت چه مفهومي دارد، زمين خورد و استخوان پايش شكست و جراحيهاي بيفايده، ناهيد را ويلچر نشين كرد.
مادر بزرگ، شش ماه بعد از آنكه دخترش بيخانه شد فوت كرد.
«پنج سال قبل رفتم سر خاك پدرم. مادرم... خيلي وقته سراغش نرفتم. اما اينجا، هر پنجشنبه ياد هردوشون هستم. هردوشون اينجا با من هستن...»
ناخنهاي آراستهاش، ادبيات جملاتش، لباس ساده، نيمدار اما تميزي كه بر تن دارد، بوي خفيف صابون ارزانقيمت كه حكايتي است از پاكيزگي مادرانه و حلقه ارزانقيمتش بر انگشت دست چپ آنقدر او را مجزا ميكند از بقيه مادران ساكن در آسايشگاه كهريزك كه اگر خودش نگويد ساكن آسايشگاه است، در لحظه اول فكر ميكني اين مسوول بخش فيزيوتراپي، ساعت ٤ و ٥ بعدازظهر، كهريزك را با تمام سكوت و آواهايش پشت سر ميگذارد و به سمت خانه مستقل و خانواده چشم انتظاري ميراند در يكي از خيابانهاي اين شهر شلوغ. اما اين روياي مغشوش ميرا، در كسري از ثانيه متواري ميشود و ناهيد، ساكن يكي از دهها بخش آسايشگاه كهريزك است؛ جايي كه بيهيچ ترديدي، تا پايان عمر خانهاش خواهد بود...
«پسرم تصميم گرفت بره امريكا. خرج سفرش رو جور كردم. براي دخترم عروسي گرفتم. در اين سالها هرچه داشتم براي اين دو تا بود. پسرم، يوسفم بود. روزي كه در فرودگاه بدرقهاش كردم باور ميكني من به چشم خويش ديدم كه جانم ميرود؟ فكر ميكردم دنيا خلاصه شده در ليلا و حميدرضا... من ٣٠ سال به مادرم خدمت كردم. اينها از چه كسي ياد گرفتن كه با من چنين كنن؟ يعني هيچ نشده تا حالا، شب كه سرشون رو ميذارن زمين فكر كنن ما با زني اين كار رو كرديم كه هيچ كسي رو غير از ما نداشت؟»
ناهيد؛ صاحب حساب جاري و سپرده در بانك صادرات شعبه...، كارمند شركت واردكننده ماشينآلات صنعتي از آلمان و لهستان، فارغالتحصيل رشته ادبيات فارسي از دانشگاه تهران، مادر حميدرضا و ليلا و مادربزرگ ديبادخت، حالا مثل همه آن مادراني است كه تا آخرين لحظه زندگي سقفي جز سقف كوتاه آسايشگاه كهريزك بر سر نخواهند داشت.
« من از بچههام راضي نيستم. نه حالا، هيچوقت. حتي دلم نميخواد وقتي مردم روي من رو باز كنن و ببينن. خيلي به من بد كردن. انتظار هر چيزي رو داشتم جز اين. من تافته جدابافتهاي نيستم. من هم عين همه مادرهاي اينجا هستم. همه مادرهايي كه اينجا هستن يه روزي خانم بودن، يه روزي خونه و زندگي داشتن. اما آيا جاي من اينجا بود؟»
ناهيد وقتي رجوع ميكند به گذشته تاريكي كه هنوز بعد از هفت سال كهنه نشده، وقتي در چشمهاي شفافش اشك مينشيند از يادآوري صبح ١٣ شهريور ١٣٨٧، يادآوريها، جملهها، نفسها،
پي در پي با بغض گره ميخورد تا به واقعيتي تلخ هويت بدهد...
«روزاي تعطيل، حمام ميكنم، لباسامو آماده ميكنم، ناخنهام رو پاك ميكنم، كتاب ميخونم، مينويسم، موهامو رنگ ميكنم... اينجا خانمهاي نيكوكار ميان براي حمام سالمندان. ولي من با اونا نميرم حمام. انتهاي سالن بخشي كه ما زندگي ميكنيم، يك دوش توي دستشويي نصب كردن و به من اجازه دادن اونجا حمام كنم...»
ناهيد باور كرده كه آسايشگاه، آخرين منزل است و بدون هيچ چاره بهتر. منزلي خالي از تمام تعلقات مادي و معنوي زندگي ٦٣ ساله ناهيد.
«وقتي پليس گفت بايد خونه رو تخليه كنم، اثاثم رو بردم در انبار يكي از آشناهاي خدمتكارم امانت گذاشتم. اون آدم، اون اثاث، مثل دود گم شد. انگار يك نفر بنزين ريخت توي زندگيم...»
تنها كساني كه به ملاقات ناهيد ميآيند سه دوست هستند – الهه و نغمه و
پروين - و رييس بانكي كه ناهيد در آن حساب داشت...
مادر بدي بودي؟
نه... من مادر بدي نبودم... ولي امروز حتي نميخوام ببينمشون... حتي نميخوام عكسي ازشون داشته باشم... من در پيشگاه خدا از بچههام نميگذرم... اين حق منه كه نخوام ببينمشون چون اگه ببينمشون نميتونم ازشون بگذرم... من مادر بيعاطفهاي نبودم ولي ببين با من چه كردن كه حتي ديدنشون هم من رو آزار ميده... منتظر نيستم كه يك روزي بيان و بگن ما رو ببخش چون من در مقام بخشش نيستم. كسي كه ميبخشه خداوند بزرگه. من چطور ميتونم ببخشم؟ آدم بد رو نميشه بخشيد...
ناهيد مثل تمام مادرهاي محكوم به زندگي در كهريزك دلتنگ خيلي چيزهاست. چيزهاي ساده. به سادگي پختن يك غذا. به سادگي خريدن يك جفت جوراب. دلتنگ ذوق پرسهزدن در بازار و قيمت پرسيدن از بقال و ميوهفروش و بزاز و زير و رو كردن اجناس. دلتنگ لذت گرفتن يك هديه...
دلت براي چه چيزي تنگ شده؟
براي زندگيم... براي آرامشي كه داشتم... براي غذاهايي كه خودم ميپختم... براي انتظار اومدن مهمون... براي آرزوهام كه ميميرن در سكوت... ميدوني بزرگترين آرزوم چيه؟ يه اتاق باشه، سه متر، فقط خودم توش جا بشم، ولي فقط خودم توش باشم. آرزومه قبرم جايي باشه كه اونا هيچوقت نتونن قبر منو پيدا كنن...
اينجا براي خودت چي داري؟
هيچي... هيچي... من با پنج مادر ديگه توي يه اتاق زندگي ميكنم. يك يخچال هست كه مال همهمونه. من يك تخت دارم. اونا هم يك تخت. هيچ ارجحيتي براي من نيست اينجا. اينجا همه مادرها يكي هستن و همه پدرها يكي هستن... بزرگترين حسن اينجا اينه كه همه برابرن... همه مادرن، همه پدرن، فرزندي نيست... و عجيبه كه همين مادرها كه بچههاشون با اين شقاوت و پستي آوردن اينجا گذاشتنشون، وقتي نيكوكارا براشون خوراكي يا روسري ميارن، اينا قايم ميكنن كه بدن به بچههاشون و دنائت بچهها رو ببين كه اينها رو ميگيرن و با خودشون ميبرن... من از چيزايي كه توي بخش ميبينم، تا صبح نميخوابم...
آخرين هديهاي كه گرفتي چي بوده؟
... خيلي وقته هديهاي نگرفتم... گاهي نيكوكارا برام خوراكي ميارن. وقت اذان كه ميشه دستم رو بالا ميبرم و براي نيكوكارايي كه ميان دعا ميكنم... ولي توي دعاهاي من جاي بچه هام نيست...
روايت دوم: اشرف خانم
اشرف خانم قرار بود دو ماه در كهريزك بماند. قرار بود بعد از دو ماه، پسر اشرف خانم بيايد و مادرش را از آسايشگاه ببرد. حالا هفت ماه گذشته و هيچ كس به ملاقات اشرف خانم نيامده است. اولين ماه، دومين و سومين ماه هم قابل تحمل بود. اما حالا... هفت ماه... نگاه اشرف خانم ديگر خالي شده از آن ته رنگ اميد كه ماههاي اول در چشمهايش ميديد. حالا به جاي اميد، ترس در چشمهايش ميبيند. ترس كه از اميد هم پررنگتر است. ترس از اينكه در كهريزك بميرد...
« زندگي خيلي خوبي داشتم. دو تا پسر داشتم. شوهرم كوره آجرپزي داشت. خيلي وضعمون خوب بود. ٣٠ سال قبل شوهرم فوت كرد. پسر بزرگم انتشارات داشت. چهار سال قبل كه وضع كاغذ به هم ريخت پسرم مريض شد. ظرف شش ماه. به شيميدرماني هم نرسيد. بچهام قبل از شيميدرماني از دستم رفت. موند يك پسر. زندگيمون پشت و رو شد. پسرم ازدواج كرد. مجبور شديم خونه رو بفروشيم. من هم جا گرفتم. سه سال مستاجر بودم. صاحبخونه جاشو ميخواست. پسرم مونده بود منو چهكار كنه. تمام زندگيمو بخشيدم. بايد ميرفتم خونه عروسم زندگي كنم. تنها چيزي كه موند رختخواب و چهار تكه فرش بود با وسايل آشپزخونه. يك كمي هم پول برام مونده بود. يه اتاق توي خونهشون براي من درست كرد. سه ماه اونجا بودم. اين عروس خيلي خردهشيشه داشت. نميخواستم زندگي پسرم بههمبخوره. گفتم براي من جاي جدا بگير. پسرم گفت نميتونم دو جا رو بگردونم. من هم گفتم ميرم كهريزك. گفت دو ماه بمون ميام ميبرمت. حالا هفت ماه شده...»
اشرف خانم عصا ميزند و در راهروي بخش راه ميرود. درشتقامت و بلند قد است. لحن كلامش قدمت دارد. كلماتي را به جملههايش بست ميزند كه مال اين نسل و اين دوره نيست. اين نسل و اين دوره را نميفهمد. نسلي كه مادرهايشان را در آسايشگاه سالمندان رها ميكنند و ميروند براي هميشه. تخت كناري اشرف خانم، زني است كه پنج سال قبل از اشرف خانم به كهريزك آمده. او را به كهريزك آوردهاند. خودش نيامده. در همين هفت ماهي كه اشرف خانم در آسايشگاه است، زن، عكس بچههايش را نشان داده. عكس دخترش، عكس دو پسرش، عكس نوه هايش. اشرف خانم، خويش و قوم زن را فقط از روي عكسهايشان ميشناسد.
«من اينطوري زندگي نكرده بودم. نميتونستم با اين وضع زندگي كنم. ميرفتم توي آشپزخونه، عروسم از آشپزخونه مياومد بيرون. ميرفتم توي اتاق، عروسم از اتاق مياومد بيرون. انگار نميخواست منو ببينه. توي آشپزخونه غذا ميكشيد و منو صدا نميكرد. يك هفته پسرم از بيرون برام غذا گرفت. گفتم اين درست نيست. ياد زندگيم ميافتادم...»
اشرف خانم از تمام دارايياش، از همان وسايل آشپزخانه و چهار تكه فرش و رختخواب، هيچ چيز همراه نياورد. تمام آن وسايل حالا در بالكن خانه عروس خاك و آفتاب و باران ميخورد. اشرف خانم فقط كارت بانكش را همراه آورده كه همان مختصر اندوختهاش هم در حال آب رفتن است.
«نميتونم اينجا زندگي كنم. تمام روز يا گريه ميكنم يا خوابم. استقلال به آدم قوه ميده خانم... اومدم اينجا فلج شدم... . انگار نه انگار كه اومدم اينجا... انگار نه انگار كه قول دادن بعد از دو ماه منو بيارن بيرون...»
اگر مادري در كهريزك اشك نريزد غير عادي است. اشرف خانم هم مثل بقيه مادرها. وقتي يادش ميافتد كه غذاي آسايشگاه قابل خوردن نيست، وقتي يادش ميافتد كه از پوشيدن لباسهاي آسايشگاه اكراه دارد، وقتي يادش ميافتد نيكوكارهايي كه براي نوازش سالمندان به آسايشگاه ميآيند، هر كدام خانه و زندگي و خانواده مهرباني دارند كه آنها را در آسايشگاه سالمندان جا نميگذارد، وقتي يادش ميافتد كه سنش به آن عددي رسيده كه هر شب ممكن است چشم هايش را ببندد و صبح بيدار نشود، گوشه لبهايش جمع ميشود، گوشه چشمهايش چروك ميخورد و دستمال پارچهاي كنج جيبش را به چشم ميفشرد.
«اينجا چيزي ندارم كه... رختاي اينجا رو نميتونم بپوشم. حتي جوراب اينجا رو نتونستم بپوشم هنوز... يه حموم ميرم ميام ميخوام خودمو بكشم انقدر وضع حموم بده. پر ميكروبه... شش دفعه اينجا جشن بوده حتي توي اين جشنا شركت نكردم... يه دفعه شب جمعه رفتم قرائت قرآن انقدر گريه كردم كه ديگه نرفتم... ديگه اگه از اينجا نرم بيرون مريض ميشم. ديگه اگه نيان منو ببرن يا ناخوش ميشم يا آنقدر غصه ميخورم كه ميميرم... دعام همينه هر لحظه. خدا، تو زندگي منو پشت و رو كردي، داغ عزيز به دلم گذاشتي، ولي اينو به سرم نيار كه اينجا مريض بشم. اينو به سرم نيار كه اينجا بميرم. اگه هم پيمونهام پر شد اينجا نميرم.....»
اينجا، در اتاقهاي بزرگ آسايشگاه، خلوت معنا ندارد. آنقدر همهمه هست و مادرها و زنهاي پير با هم حرف ميزنند و غر ميزنند كه سكوت و آرامش، مهمترين آرزوي اشرف خانم ميشود.
«از صبح صدا ميكنن چايي چايي... نميذارن بخوابي. حالا هم گفتن بايد غذاي رژيمي بخوري. يه دفعهاش رو هم نتونستم بخورم. سيبزميني نپخته بود. مزه آب ميداد. رفتم براي خودم خامه و پنير خريدم خوردم... . يه وقتا عصري ميرم توي حياط، چند تا صندلي گذاشتن، ميرم مينشينم روي صندليا. ياد زندگيم ميافتم. ياد اون روزاي خوب. چقدر زندگيم خوب بود. يخچال امريكايي، اجاق گاز بزرگ، چند تا بوفه، دو تا ماشين كه هميشه جلوي در بود با راننده. هر دفعه اينجا خواستن ببرن شاهعبدالعظيم نرفتم. ياد سفرهام ميافتم. چقدر قم و اصفهان و مشهد رفتم. چهار دفعه انگليس رفتم. دو دفعه آلمان رفتم. نميتونم اينا رو با اين مادرا بگم. اينا خودشون هزار تا غم دارن. چي رو بشنون مادر؟»
اشرف خانم طالبي و انگور خيلي دوست دارد. قورمه سبزي و فسنجان و ماهي را هم خوب ميپزد. يك مادربزرگ كمال و تمام. مادربزرگي كه ظرفهاي چيني و بارفتن را براي نوهاش گذاشته و ظرفها در همان بالكن خانه عروس خاك ميخورد و آفتاب و باران. مادربزرگي كه هفت ماه است نوهاش را نديده است.
«آرزو؟... ديگه از من گذشته مادر... ديگه برام فرقي نميكنه... فقط آخرين روز زندگيم هم كه شده، برم توي يه اتاق، بگو شش متر، يه موكت فقط توش افتاده باشه. ولي خودم اونجا تنها باشم... .»
اشرف خانم مثل همه مادرهاي كهريزك دوست دارد خودش را گول بزند. دوست دارد چيزهايي كه نيست و ندارد را ببيند. دوست دارد فكر كند پسرش فردا ميآيد.
«پسرم نه كه منو دوست نداشته باشه. فقط نميدونست چهكار كنه. نميخواست زندگيش به هم بخوره. حالا مياد... يه روزي بالاخره مياد...»
همه پدرها و مادرهاي كهريزك دوست دارند فكر كنند پسر و دخترشان فردا ميآيند. دوست دارند فكر كنند فردا ديگر قرار نيست در اتاق شش تخته كهريزك بخوابند.
« ... ببين اينا رو... اينجا پره از مادرايي كه هيچكس نمياد سراغشون... خيليا هستن كه سالهاست كسي به ديدنشون نيومده...»
برش
مددكارهاي آسايشگاه هم ماندهاند كه با اين حجم سنگين نامهرباني تحميل شده بر شانههاي نحيف اين همه پدر و مادر فراموش شده چه كنند؟ چطور از وزنش كم كنند؟ دست محبت را بر سر كدام پدر يا مادر بكشند كه اشك در چشمش حلقه نزند و ياد پسر و دختري كه روزي داشت نيفتد؟ گوش شنواي كدام پدر يا مادر باشند كه در اين اتاقهاي شش تخته سرد، ثانيههاي فراموش شدنش را زمزمه نكند؟
روزنامه اعتماد
9350/1831
روايت «اعتماد» از مادرها و پدرهاي كهريزك
دلم براي « زندگي» تنگ شده...
۱۲ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۰۵
کد خبر:
81823149
تهران- روزنامه اعتماد- شماره 3383- حتي اگر آفتاب تمام شعاعهايش را بر سر كهريزك بتاباند، حتي اگر بهار تمام لطافتش را بر سر كهريزك بنشاند، حتي اگر كهريزك باغ عدني شود بيمثال، باز هم «آسايشگاه كهريزك» است. باز هم خانه سالمندان است.