به گزارش ايرنا، حدود يك ساعت در حاشيه ورودي شهر كرمان منتظر آمدنش بودم، هر ماشيني كه از سمت بم وارد كرمان مي شد؛ توجهم را به خود جلب مي كرد.
سرانجام خودرويي زرد رنگ با آرم تاكسي بين راهي در ورودي شهر ايستاد و دختري محجبه و موقر با قد و بالايي بلند از آن پياده شد، چشمم را از او بر نمي داشتم شك نداشتم او مريم است، دختري كه تمام خانواده اش را در زلزله بم از دست داده بود، شب گذشته براي انجام يك مصاحبه تلفني با او برنامه ريزي كرده بودم، اما زماني كه شنيدم براي انجام كاري به كرمان مي آيد، برنامه مصاحبه را حضوري چيدم.
از ماشين پياده شدم، شماره مريم را گرفتم، گوشي مريم زنگ مي خورد، مريم دستش را به سمت گوشيش برد تا پاسخ دهد كه ناگهان متوجه من شد، دستم را بالا بردم و مريم سرش را تكان داد و به سمتم آمد.
اين اولين ديدار من و مريم بود، در اولين نگاه مي شد درد و رنج بي كسي را در چهره مريم ديد او حالا كه سالها از زلزله تلخ شهر بم مي گذشت، بسان بم باليده و رشد كرده بود او حالا دانش آموخته مهندسي معماري و خانمي موقر است.
شب، مريم ميهمان خانه ام شد و من ميزبانش به رسم ميزباني نمي خواستم دل نازكش را با يادآوري روزهاي دردناك گذشته به درد بياورم اما چاره اي نداشتم لذا صحبت هايم را به سمت حادثه تلخ بم در پنجم ديماه سال 1382 كشاندم و از مريم خواستم از خودش بگويد از روزهاي تلخ زلزله.
نگاه مريم به گلهاي قالي خيره مانده بود، لب هايش مي لرزيد و صدايش بريده بريده شنيده مي شد، ليوان آب را جلويش گذاشتم، مريم ليوان را در دست هايش گرفت و همانطور كه خيره بود گفت، شب قبل از زلزله داخل اتاق كنار پدر، مادر و برادر و خواهرهايم نشسته بودم، پنجشنبه بود و پدرم طبق معمول پنجشنبه ها قصه مشكل گشا مي خواند و ما گوش مي كرديم، هوا سرد بود همه دور يك چراغ والر حلقه زده بوديم چند روزي بود كه زلزله امانمان را بريده بود و ترس دلمان اسير خود كرده بود.
پدرم در حال خواندن قصه مشكل گشا بود كه ناگهان زمين براي چندمين بار لرزيد، مادر فرياد زد و من و خواهر برادرهايم را به بيرون خانه كشاند اما سرماي هوا اجازه نمي داد بدون چادر و سرپناه بيرون بمانيم براي همين دوباره با حرف هاي آرامبخش پدرم به اتاق بر گشتيم و بازهم ترسمان را در دل پنهان مي كرديم.
آن شب پدرم رو به من و رقيه خواهر بزرگم كه براي شركت در امتحان كنكور آماده مي شد گفت، خواهر و برادرتان را آرام كنيد انشاالله كه اتفاقي نمي افتد، مادرم جلوي عكسي كه از شمايل حضرت ابوالفضل العباس (ع) به ديوار اتاق آويزان بود ايستاد و گفت، يا ابوالفضل (ع) بچه هايم را به خودت سپردم.
سكوتي سرد خانه خشت و گلي و قديمي ما را فرا گرفته بود، مادرم براي همه كنار هم رختخواب پهن كرد، همه دعا خوانديم و خوابيديم. يادم است آن شب چندبار از خواب بيدار شدم و به همه نگاه كردم، هوا سرد بود خواهرها و برادرم سرشان را زير پتو برده بودند، رقيه، فاطمه، علي و زهرا و زهره كوچكترين عضو خانواده كنار مادرم خوابيده بودند بعد از هر بار بيدار شدن از اينكه همه خانواده ام سالم هستند خدا را شكر مي كردم و مي خوابيدم.
نمي دانم چه زماني از روز يا شب بود كه ناگهان صدا و لرزشي مهيب، خوابم را آشفته كرد قلبم ايستاد، نيم خيز شدم تا برادر و خواهرهايم را بيدار كنم كه ناگهان سقف خانه روي سرم فروريخت، اول نمي دانستم چه اتفاقي افتاده؛ نمي دانستم چه بلايي به سرم آمده.
كمي كه گذشت صدايم را از سينه آزاد كردم، نفسم به سختي مي آمد و مي رفت، آرام آرام صدا زدم مامان، منتظر بودم پدر و مادرم، صدايم را بشنوند و براي نجاتم بيايند.
دوباره سعي كردم؛ مامان، بابا ...، صداي ضعيفي به گوشم رسيد، مامان مامان؛ صداي خواهر كوچكم بود، زهره شش سالش بود و عزيز همه اعضاي خانواده، صدا زدم زهره كجايي، باز صداي زهره را شنيدم كه كمك مي خواست، كمي بعد صداي مادرم را شنيدم كه صدايم مي كرد، مريم دخترم، زهره، زهرا، علي، رقيه، فاطمه، صداي مادرم بود كه تك تك ما را صدا مي كرد.
صدايم را بلند كردم، مادر من اينجا هستم شما كجاييد، مادرم صدايش را بالا آورد و گفت، دخترم زير آوار مانده ام، دلم فروريخت خداي من، پدرم كجاست؟ برادر و خواهرهايم كجايند؟ پس چرا صدايشان نمي آيد؟
مادرم صدا زد، بچه ها سعي كنيد كمتر حرف بزنيد، اينطوري اكسيژن كم مياريد؛ آروم باشيد و آروم نفس بكشيد به خدا اميدوار باشيد، الان براي كمكمون ميان.
صداي پدرم، علي و زهرا، رقيه و فاطمه را نمي شنيدم، دوباره صدايم را بلند كردم؛ كمك كمك، فكر مي كردم فقط ما در اين مخمصه گرفتار شده ايم، مطمئن بودم همسايه ها و عمويم كه در همسايگي ما بود به كمكمان مي آيند.
نمي دانم چه قدر طول كشيد، كم كم صداي ناله هاي رقيه كمرنگ و كمرنگ تر شد، مادرم ناله مي كرد و حضرت ابوالفضل (ع) را صدا مي كرد، نمي دانم چه شد شايد براي مدتي از هوش رفتم، زماني كه مجدد به هوش آمدم، سكوت مرگبار خانه ويرانمان با صداي عمو و خاله ام شكسته بود.
كمي بعد خاله و عمويم مرا از زير خروارها خاك بيرون آوردند، بعدها فهميدم حدود هفت ساعت زير آوار بودم، چشمم را كه باز كردم آفتاب همه جا را گرفته بود، هيچ چيز درست نبود نمي دانستم كجا هستم، سرم گيج مي رفت، چند قدم راه رفتم و روي زمين افتادم.
خاله عصمت كنارم آمد و گفت، مريم جان مادرت و بچه ها كجا خوابيده بودند، مات و مبهوت مانده بودم، واي خداي من يعني مادر و پدرم و برادر و خواهرهايم هنوز زير آوار هستند، صداي ناتوانم را بلند كردم و به سمت خروارها خاك خزيدم، مادر، مادر، رقيه، زهره، واي خداي من چرا هيچ صدايي نمي آيد به خاله ام گفتم، مادر، خواهر، برادرم زنده اند من با آنها صحبت كردم.
بعد از چند دقيقه همسايه ها با كمك خاله و عمويم، رقيه را از زير خاك بيرون آوردند. رقيه غرق خاك، آرام خوابيده بود، داد و فرياد زدم، ناله كردم از خدا كمك خواستم، خدايا كسي را برسان بايد خانواده ام را به بيمارستان برسانم، سرم را چرخاندم تا كمك پيدا كنم، خداي من اينجا كجاست، همه چيز آوار شده بود، از كوچه ما جز تلي از خاك چيزي باقي نمانده بود، خوب يادم است فقط ديوار اتاقمان كه عكس ابوالفضل العباس (ع) روي آن نصب شده بود هنوز سرپا ايستاده بود.
چندي بعد پسر خاله ام مرا كه حالا حتي نمي توانستم، دست هايم را تكان بدهم به نيروهاي امدادي رساند، نمي خواستم از پدر و مادرم دور شوم، همانطور كه كف وانت خوابيده بودم به خانه مان نگاه مي كردم، خاله ام در حال كندن خاك بود و من حالا حتي نمي توانستم لب هايم را تكان بدهم، وانت هر لحظه از خانه ما دورتر و دورتر مي شد و من دل نگران خانواده ام.
نيروهاي امدادي مرا به فرودگاه و از آنجا به بيمارستان شيراز انتقال دادند، چند روز در بيمارستان شيراز تحت درمان بودم، ماندن زياد زير آوار به كليه هايم آسيب رسانده بود، دست و پايم شكسته بود و عصب پايم كشيده شده بود.
بالاخره بعد از 2 هفته دختر عموهايم براي ملاقاتم به شيراز آمدند از دينشان خوشحال شدم و احوال پدر و مادرم را پرسيدم، آنها گفتند همه مثل تو به بيمارستان هاي شهرهاي مختلف منتقل شده اند، من اين سئوال را بارها پرسيدم و آنها بارها همين جواب را دادند.
سرانجام بعد از حدود 30 روز مرا به خانه خاله ام در بندرعباس بردند، آنجا بيشتر حس مي كردم اتفاق بدي افتاده، من چهره رقيه را وقتي از زير خاك بيرونش آوردند ديده بودم، اما نمي خواستم باور كنم.
هر بار كه سراغ خانواده ام را مي گرفتم، خاله نصرت مي گفت، حال چندان خوشي ندارند و هر بار دروغي جديد را به خوردم مي داد.
از خاله ام خواستم مرا به شهرم بم ببرند و بعد از مدتي پافشاري خاله راضي شد و مرا با خود به بم بردند.
وقتي چهره شهرم را بعد از يك ماه دوري كه به اندازه يك سال برايم گذشته بود، ديدم اشك پهناي صورتم را گرفت، آنجا حسي غريب به من فهماند كه ديگر كسي را ندارم، غم عجيبي به سينه ام فشار مي آورد، نفسم به سختي بالا مي آمد، نمي توانستم حرف بزنم.
خاله نصرت سعي مي كرد، كم كم به من بگويد كه همه رفته اند، پدر و مادرم، فاطمه، رقيه، زهرا، علي و زهره عزيزم همه و همه مرا تنها گذاشته بودند، حتي پدربزرگ و مادربزرگم.
ما مستقيم به بهشت زهرا رفتيم، نمي خواستم باور كنم، دنيا پيش چشمم تير و تار شد، خداي من خانواده ام اينجا بودند، همه كنار هم، مثل همان شب لعنتي همه پهلو به پهلو خوابيده بودند، زهره هم مثل هميشه كنار مادرم خوابيده بود، آرام تر از هميشه.
دنيا برايم به آخر رسيده بود، كنارشان نشستم و هاي هاي گريستم، براي خانواده ام كه چه مظلومانه رفتند و براي خودم كه چه تنها و بي كس مانده بودم.
از خاله ام كه سعي مي كرد، مرا آرام كند، خواستم رهايم كند تا بتوانم تنهايم را فرياد بزنم و بنالم.
كمي بعد عقده يك ماهه ام باز شد و آرام تر شده بودم، حالا من مانده بودم و دنيايي خاطره و تنهايي، دنيايي خستگي و تنهايي، خاطره آن روزي كه رقيه به من گفت، من حس مي كنم در جواني مي ميرم و آن روزي كه قبر آماده اي را كه در امامزاده كنده بودند، امتحان كرد.
حالا فقط بايد خاطره روزهاي خوش با هم بودن و لحظه هاي شيرين چشيدن طعم داشتن خانواده را مرور كنم.
روزها گذشت و من حالا تنهاييم را با عمو و همسرش تقسيم كرده بودم، من با خاطرات خانواده ام زندگي مي كردم و دوباره اميد را با ادامه تحصيل و زندگي به قلبم برگرداندم اما هنوز داغشان بر سينه ام سنگيني مي كند و يادشان از لحظه لحظه زندگيم بيرون نمي رود.
مريم اشك هايش را با پشت دست پاك كرد و گفت، خاطرات خانواده ام براي من زنده است و مرا مانند شهرم بم زنده نگه داشته؛ من زنده ام و نفس مي كشم هنوز.
گزارشگر: نجمه حسني ** انتشار دهنده: پروانه اماني
3029 /1354
كرمان - ايرنا - سرش را بالا گرفت، اشك هايش را با پشت دست پاك كرد و گفت، با اينكه همه خانواده ام را در زلزله از دست دادم اما اكنون اميدوارم، من حالا چون شهرم بم، زنده ام و هنوز نفس مي كشم.