۲۲ دی ۱۳۹۵، ۸:۲۱
کد خبر: 82382291
T T
۰ نفر

يك كتاب را با هزار فرياد مي‌فروشيم

۲۲ دی ۱۳۹۵، ۸:۲۱
کد خبر: 82382291
يك كتاب را با هزار فرياد مي‌فروشيم

تهران- روزنامه ايران- شماره 6405- ‌«بنده خداها زندگي‌شان خيلي سخت مي‌گذرد. با اين همه زحمت و دادزدن، آخرش هم چيزي دستشان را نمي‌گيرد، نمي‌داني با چه سختي ماه را به آخر مي‌رسانند.» مرد جوان اين‌ها را مي‌گويد.

دستفروشي مي‌كند، در همان راسته معروف ميدان انقلاب. دوباره نگاهي مي‌اندازد و سري تكان مي‌دهد. برمي‌گردد سر بساط كتاب‌هايش انگار بيش از اين حرفي براي گفتن ندارد...
رديف ايستاده‌اند. هر كدام يك بنر مقوايي در دست دارند، روي يكي‌شان نوشته «پايان نامه، پروپوزال، ترجمه، كتاب هاي درسي» آن يكي كتاب «تاريخي و ادبي و...»
اما آنچه روي تابلوها نوشته شده اهميت چنداني ندارد، آنها بايد داد بزنند، فرياد بكشند و مدام جمله‌ها را تكرار كنند.
اين نخستين دادي است كه در گوشم مي‌پيچد: «پايان نامه، اس پي اس اس، پروپوزال و...»
راستي تا حالا چند بار گذرتان به كتاب فروشي‌هاي خيابان انقلاب افتاده؟ چند بار از كنار مرداني گذشته‌ايد كه با داد شما را دعوت به خريدن كتاب كرده‌اند، البته همه‌اش هم كتاب نيست، اعزام دانشجو، بورسيه و...
علي 25 ساله دانشجوي ارتباطات دانشگاه تهران است.
بلوز آبي رنگ پوشيده و يقه كاپشنش را زده بالا تا از سوز سرما در امان بماند: «كار ما هم يك جور بازاريابي است. براي اينكه هزينه دانشگاهم دربياد، مي‌آيم اينجا داد مي‌زنم. درآمدم هم به تعداد مشتري‌هايي كه مي‌روند داخل مغازه بستگي دارد. بعضي بچه‌ها كه از اينجا رد مي‌شوند يك جوري نگاهم مي‌كنند. يك روز يكي‌شان گفت داد زني هم شد شغل؟ گفتم من نان بازويم را مي‌خورم. مشتري مي‌برم بالا، عيبش چيه؟ بهتر از اين است كه كار نكنم و مدام توي حياط دانشگاه بيكار بچرخم.»
نگاهش را مي‌دوزد به كتاب فروشي در طبقه دوم يك پاساژ بزرگ كتاب. يكي از روزهايي است كه آلودگي هوا نفس تهران را بند آورده، خيلي‌ها سينه‌شان خس خس مي‌كند، خيلي از عابران سرفه مي‌كنند.
همه جا را غباري سياه رنگ گرفته.
محمود 39 ساله به جمع ما اضافه مي‌شود، صورتش از سرما سرخ سرخ است. مدام دستهايش را به هم مي‌مالد، لابد براي اينكه كمي گرم شود.
مي‌گويد از ساعت 9 و نيم صبح اينجاست تا 8 غروب: «تمام مدت داد مي‌زنيم. هر چندعادت كرده‌ام ديگر. مي‌داني اصلاً آرامش نداريم. كار بايد يك ذره آرامش هم داشته باشد.» علي مي‌پرد ميان حرفهايش: «سه سال است اينجا داد مي‌زند، قبلاً شغل مهمي داشت، مسئول حراست يك سازمان بود.»
«آنجا كه حراست بودم، قراردادهم داشتم. الان اينجا كتاب‌هاي دانشگاهي و كنكوري را داد مي‌زنم. كتابهاي درسي، كمك درسي.همه‌اش هم همين جا دم در.»
مي‌گويد خدا را شكر گلويش هنوز آسيبي نديده، روزي 50 هزار تومان دستمزد مي‌گيرد و اگر حتي يك مشتري هم براي صاحب كارش پيدا نكند، باز دستمزدش سر جايش هست. به قول خودش روزمزدش را مي‌گيرد.
محمود چند بار سرفه مي‌كند: «محل كار ما هم اينجاست كنار خيابان. باور كن گلويم آنقدر اذيت نمي‌شود، پاهايم خسته مي‌شود بيشتر. دنبال كار هستم اما يا سرمايه مي‌خواهد يا پارتي.»
همين جور كه با من حرف مي‌زند داد هم مي‌زند: «درسي، كمك درسي، كنكوري، 20 درصد تخفيف... كتابهاي كارداني، كارشناسي ارشد، دكترا، كليه رشته‌ها طبقه اول»
دوباره انگار نه انگار اين كلمات را داد زده رو به من ادامه مي‌دهد: «ديپلم دارم، سربازي رفته‌ام. دو تا بچه دارم، ولي انگار نه انگار؛ هيچ‌كس به من اهميتي نمي‌دهد. نمي‌داني چقدر مي‌آيند اينجا مدرك بخرند، ديپلم بخرند. حالا خيلي‌هاي‌شان را جمع كرده‌اند.هر كس هم مي‌آمد بخرد گير مي‌افتاد، دو سال حبس دارد.»
از سختي‌هاي كارشان بيشتر مي‌گويند: «روي پا ايستادن از همه‌اش سخت‌تر است. يك نفر مي‌آيد اعصاب دارد، يكي ندارد. يكهو بر مي‌گردد داد مي‌زند چرا اينقدر بلند داد مي‌زني پرده گوش‌مان پاره شد! مي‌گويم برادر من كارم همين است، بايد داد بزنيم.
آلودگي هوا هم هست. همين الان ببين به خدا قفسه سينه‌ام درد مي‌كند. اگر شغل برايمان باشد، خوب ما هم مي‌رويم سراغش.»
علي اين بار توضيح مي‌دهد: «خيلي‌ها كه اينجا كار مي‌كنند، شهرستاني‌اند. دانشجو و شهرستاني كه بايد هم كار كنند و هم درس بخوانند خودتان هم كه در جريانيد اصلاً كار نيست.»
اين‌ها را مي‌گويد و داد مي‌زند: «تربيت بدني، علوم ورزشي، انتشارات... طبقه اول... لوازم التحرير مهندسي، درسي، كمك درسي 20 درصد تخفيف زير زمين.»با صداي رسا اين‌ها را فرياد مي‌زند.
مجيد كمي آن سوتر ايستاده، سه ماهي است اينجا مشغول كار شده. به قول همكارانش ورزشكار بوده و كار و بار خوبي هم داشته: «من كه والا به كسي نمي‌گويم شغلم چيه؟ اصلاً خجالت مي‌كشم. به همه مي‌گويم بازار كار مي‌كنم. قبلاً هم مغازه داشتم، با اين همه بالا و پايين رفتن قيمت‌ها ورشكست شدم، رفت.
آخر اين كار شغل خيلي خوبي نيست كه بخواهم به همه درباره‌اش بگويم. مي‌داني به درد بخور نيست، آينده ندارد.
باز اگر پيك موتوري هم باشي به همه مي‌گويي در يك شركت كار مي‌كني نه اينكه اينجا مثل برده براي كس ديگري كار كني. بدون بيمه و هيچ تسهيلاتي. هر وقت هم عشقش بكشد بگويد برو. كارهاي ديگر ابهت دارند، اين كار نه.»
كتاب‌هاي قديمي را داد مي‌زند، او بر خلاف بقيه، روزي 40 هزار تومان دستمزد مي‌گيرد كه شامل تعطيلات و روزهاي جمعه نمي‌شود: «نمي‌دانم لابد تازه كاريم، به ما كمتر مي‌دهند. آخر شما بگوييد با اين پولها مي‌شود زندگي را گذراند؟» محمود و علي مي‌دوند توي حرفهايش: «آقاي دكتر به ما بيشتر مي‌دهد، مي‌بيند مشتري زيادتر دارد، به ما بيشتر مي‌دهد.»

آقاي دكتر صاحب چند كتابفروشي است. در يكي از پاساژهاي خيابان انقلاب سه داد زن در استخدام دارد كه روزانه 50 هزار تومان دستمزد مي‌گيرند: «تا يادم هست اين داد زن‌ها هم بوده‌اند.
شايد 20 سالي بشود، شوخي شوخي تبديل شده به يك شغل جدي اينجا. يك روز نباشند آدم دلش مي‌گيرد. همه به سر و صدايشان عادت كرده‌ايم. كاش مي‌توانستم تعداد بيشتري استخدام كنم اما كار نشر و كتاب كه مي‌دانيد چندان درآمدي ندارد. با اينكه مغازه من توي ديد است بازعادت كرده‌ام به بودن‌شان.
بيشتر مغازه‌هايي كه در زيرزمين، طبقات بالا و جاهاي نامناسب هستند و مشتري كمتري دارند، داد زن استخدام مي‌كنند اما من نگذاشتم بروند.»
مغازه آقاي دكتر در طبقه اول قرار دارد. جايي كه ما حرف مي‌زنيم پر است از كتاب‌هاي درسي و كنكوري. دادزن‌ها هر مشتري را تا مقابل كتابفروشي همراهي مي‌كنند، انگار يك جورهايي وظيفه دارند مشتري را تحويل صاحب مغازه بدهند: «خيلي دوست داشتم اين بچه‌ها را بيمه كنم اما امكاناتش را ندارم. البته شنيده‌ام چند نفري هم بچه‌ها را بيمه كرده‌اند. همين جا راه بروي مي‌بيني‌شان.»
به پياده‌رو برمي‌گردم. يكي داد مي‌زند: «بورسيه، اعزام دانشجو...»
اينها را با تأكيد داد مي‌زند. روي بنر زرد رنگش هم نوشته اعزام دانشجو به باكو، استراليا، فرانسه و هند... خودش را عباس معرفي مي‌كند. 35 ساله است و تمام سر و صورتش را با شال پيچيده: «خانم اينجا ديسك كمر گرفتيم، روزي ده ساعت سرپا ايستادن كم نيست.
كار سخت نيست، ولي چون مفيد نيست، خستگي توي جانت مي‌ماند.
من خودم اصلاً اين كار را مفيد نمي‌دانم. فكر مي‌كنم دارم وقتم را هدر مي‌دهم. مي‌داني كار خدماتي نيست كه فكر كني‌داري خدمتي ارائه مي‌دهي.»
روزي 50 هزار تومان دستمزد مي‌گيرد اما چون هر روز از كرج مي‌آيد ماهي 200 هزار تومان هم هزينه اياب و ذهابش مي‌شود. روزي 10 ساعت كار مي‌كند و 4 ساعت هم در راه مي‌گذراند: «فقط جنازه‌ام را مي‌برم خانه.
خيلي اوقات از خودم بدم مي‌آيد چرا شغلي انتخاب كردم كه در استخدام يك نفرم. ولي كار ديگري هم برايم نيست. داد زدن خسته‌ام نمي‌كند، اين احساس منفي بودن است كه داغانم كرده.»
بيشتر داد زن‌ها بعد از كار، شير گرم و لبو مي‌خورند، براي اينكه هم صدايشان نگيرد و هم كمي از سمي كه در طول روز به خاطر آلودگي هوا وارد بدنشان شده خارج شود.
اما بيشترشان از سر پا ايستادن طولاني مي‌نالند، نمي‌دانم چرا كسي دلش نمي‌خواهد، روي صندلي‌هاي كوچك كنار پاساژها بنشيند و داد بزند.

9353