۱۹ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۱۲
کد خبر: 82659894
T T
۰ نفر

پاي درد دل هاي اين روزهاي ايرج صغيري

۱۹ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۱۲
کد خبر: 82659894
پاي درد دل هاي اين روزهاي ايرج صغيري

بوشهر- ايرنا - روزنامه پيام عسلويه مطلبي با عنوان پاي درد دل هاي اين روزهاي پيشكسوت هنرهاي نمايشي ايرج صغيري را در قالب مصاحبه سودابه زيارتي به چاپ رسانده است.

در ادامه اين مطلب آمده است:در اتاق كوچكش، كتابخانه‌اي قديمي پر از كتابهايي است كه معلوم است هركدام را بارها و بارها ورق زده و خوانده. اين را از فرسودگي چشم‌نوازشان مي‌توان فهميد.
خاطرات شيرين و تجربه‌هاي به غايت زيبا و پندآموزي دارد. پير تئاتر بوشهر اما دردل‌هايي نيز از بي‌مهري‌ها به دل دارد كه قلبش را به درد آورده است. اما خنده شيرين اين بزرگمرد تئاتر جنوب نشان از دلي دارد كه آبيست، آبي مثل انعكاس خليج نيلگون فارس در آسمان ليان. ايرج صغيري متولد 1325، بوشهر، محله شكري. خالق «قلندرخونه»، «محپلنگ» و«سرباز».
مي‌گويد: «عشق به تئاتر را از همان بچگي و زماني كه هنوز نمي‌توانستم به‌خوبي كلمات را ادا كنم، احساس كردم. از تعزيه محلات مختلف بوشهر گرفته تا شاهنامه‌خواني پدر و نقش‌دادن به بچه‌هاي كوچه و واداركردن آنها به بازي، همه و همه سرآغاز جوشش تئاتر در وجود من بود. بعدترها وقتي دانشجويي غريب در شهر امام هشتم بودم، آشنايي با دكتر شريعتي و بازي در نمايش تك‌پرسوناژ «بار ديگر ابوذر»، طرح «قلندرخونه» را در ذهن من كليد زد...»
مي‌گويد كه حالا بعد از گذر اين همه سال، تنها اسمي از من باقي مانده و چهره‌اي كه تنها براي گرفتن عكس يادگاري مي‌خواهندش...
از خانه‌اش كه بيرون آمدم با خودم فكر كردم كه او چقدر حالا شبيه «ابوذر» تنهاست!
ديدارمان هرچند كوتاه اما از اين گذر، گفتگويي شكل گرفت كه مهمان‌تان مي‌كنم به حلاوت صحبتهاي مردي كه وجودش جملگي عشق است و بركت:
تعزيه مرا با تئاتر آشنا كرد
علاقه من به تئاتر به خيلي سالهاي پيش برمي‌گردد؛ زماني كه كودكي چهارساله بودم. آن زمان در محلۀ «امامزاده» در بوشهر تعزيه اجرا مي‌شد. خواهر بزرگم علاقه زيادي به ديدن تعزيه داشت و زمانهايي كه كسي او را همراهي نمي‌كرد، براي اينكه تنها نباشد مرا هم با خودش به ديدن تعزيه مي‌برد. بعدها بزرگترها برايم تعريف مي‌كردند كه وقتي از تعزيه برمي‌گشتي ني‌قليان مادرت را بر مي‌داشتي و با همان شيوۀ حرف‌زدنِ كودكانه، اداي حرفها و حركات شمر را كه در تعزيه ديده بودي در‌مي‌آوردي و نقش او را براي ما اجرا مي‌كردي. حتي مي‌گفتند زمانيكه مهمان به خانه ما مي‌آمد، پدرم از من مي‌خواست كه نقش شمر را براي آنها بازي كنم و مي‌گفت: «ايرج! بيا شمر بشو! شمر چكار مي‌كرد؟» و من هم اجرا مي‌كردم.
بعدها كه كمي بزرگتر شدم در محله شكري نيز تعزيه‌هاي زيادي اجرا مي‌شد اما من تعزيه‌اي را كه بيست‌و‌هشتم صفر اجرا مي‌شد دوست داشتم. چون در آن تعزيه به من نقش امام حسن(ع) را داده بودند؛ نقش من خلاصه مي‌شد در قرائت قرآن. در حاليكه بر دوش مردم بودم، بر تابوت پيامبر (ص) قرآن مي‌خواندم. اما احساس مي‌كردم اين نقش براي من كم است. با بچه‌ها صحبت كردم و گفتم من مي‌خواهم تعزيه امام حسين(ع) را اجرا كنيم. بنابراين شخصيتهاي سبزپوش اصلي تعزيه، يعني امام حسين(ع)، حضرت ابوالفضل، و حضرت علي‌اكبر و حضرت قاسم را انتخاب كرديم و براي اسبها هم از بچه‌هاي كوچكتر از خودمان استفاده مي‌كرديم. اما بزرگتر كه شديم، ديديم كه به اين شكل نمي‌توان تعزيه اجرا كرد. مدرسه مي‌رفتيم، باسواد شده بوديم و استفاده از بچه‌ها به عنوان اسب را كنار گذاشتيم چون توهين به آنها بود. از طرفي هم بزرگترهاي محل هم ما را جدي‌تر گرفتند و ديدند به اجراي تعزيه علاقمند شديم. به خاطر همين هم كمبودهايي را كه داشتيم از قبيل، لباس، اسب، چادر و خيمه و... برايمان فراهم كردند. اسم تعزيۀ ما «نبرد عاشورا» بود و آنقدر تماشاچي داشت كه يادم مي‌آيد يكروز موقع اجرا، حدود سي‌هزار نفر آمده بودند؛ كوچه‌ها غلغله بود از مردمي كه براي ديدن «نبرد عاشورا» آمده بودند. من آن زمان هفده ساله بودم تعزيه‌گرداني مي‌كردم. استقبال آنقدر زياد شد كه خيلي از مردم محل كه دستشان به دهانشان مي‌رسيد و به قول معروف تاجر بودند و جنس از كشورهاي حاشيه خليج مي‌آوردند و در استانهاي ديگر مي‌فروختند، احتياجات تعزيه را از قبيل پارچه و ديگر اقلام، فراهم مي‌كردند. بعد از اجراي «قلندرخونه»، تعزيه از طرف دربار ممنوع اعلام شده بود. با نهايت تلاشي كه براي اجراي مجدد تعزيه در آن دوره داشتم اما با مخالفت شهرباني موفق به اجرا نشدم.
شاهنامه‌خواني پدر، نفس تئاتر را به من منتقل كرد
شقّۀ ديگري كه جوشش تئاتر را در من نشان ‌داد، شاهنامه بود. پدرم به سه كتاب علاقۀ وافري داشت؛ قرآن، حافظ و شاهنامه. قرآن و حافظ را به طور كامل از حفظ بود. از شاهنامه نيز، «رستم و سهراب»، «رستم و اسفنديار»، «داستان سياوش» و كلا داستانهاي معروف آن را از حفظ بود. شبها كه مهمان داشتيم از پدرم مي‌خواستند كه برايشان شاهنامه بخواند. من عاشق اين بودم كه وقتي مهمان داريم آنها از پدرم بخواهند برايشان شاهنامه بخواند چون معمولا اگر خودم مي‌خواستم اين كار را نمي‌كرد و دليل آنهم اين بود كه در آن‌زمان به حرف و خواسته بچه‌ها چندان توجهي نمي‌شد و صحبت بزرگترهايي مثل پدر، در نصيحت‌كردن خلاصه مي‌شد كه براي من خسته‌كننده بود. اما وقتي شاهنامه مي‌خواند، تمام وجود من چشم مي‌شد و گوش. البته اين را هم بگويم كه پدرم استاد سخنوري بود اما مخالف تئاتر مي‌دانست. اما آنچه از شاهنامه‌خواني او به من منتقل مي‌شد، تئاتر و نفس تئاتر بود.
بچه‌هاي كوچه را جمع مي‌كردم و به هر كدام يك چوب نخل به‌عنوان اسب مي‌دادم. نقشهاي شخصيتهاي شاهنامه را بين بچه‌ها تقسيم مي‌كردم؛ به يكي نقش رستم مي‌دادم و آن ديگري را گشتاسب، يكي را سهراب و به همين صورت آنها را آماده مي‌كردم كه داستانهاي شاهنامه را كه از پدرم شنيده و حفظ كرده بودم، بازي كنند. نقش اول را هميشه به خودم مي‌دادم. خيلي از بچه‌ها اين شخصيتها را نمي‌شناختند چون اصلا تا آن زمان شاهنامه نشنيده بودند. ذهنشان خالي از اين داستانها بود و من برايشان توضيح مي‌دادم. چندين بار ديالوگها را برايشان تكرار مي‌كردم تا آن را حفظ كرده و بگويند و از اين كار خودم لذت زيادي مي‌بردم. يادم مي‌آيد يكي از بچه‌ها به نام «عليباش» كه حافظه ي نيرومندي نداشت و هميشه ديالوگها را فراموش مي‌‎كرد و هر روز قبل از شروع بازي بايد برايش تكرار مي‌كردم كه وسط بازي، حرفهايش را فراموش نكند. يك روز، قبل از اينكه نمايش را شروع كنيم «عليباش» ديالوگهايش را حفظ كرده بود و به من گفت كه لازم نيست ديگر برايش تكرار كنم. آن روز بسيار خوشحال بودم كه نمايش بدون وقفه پيش مي‌رود.
بعدها در دوران مدرسه هم، تئاترهاي كوچكي اجرا مي‌كرديم اما من همانها را هم بسيار جدي ميگرفتم و در اواخر دبيرستان ديگر تئاترهاي بسيار جدي‌تري را بازي كرديم تا جائي كه وقتي مي‌خواستند بازيگر توانايي را معرفي كنند، اسم مرا مي‌آوردند. يادم مي‌آيد، شاعر بزرگ زنده ياد منوچهر آتشي نمايشي را كارگرداني مي‌كرد و نياز به شخصيتي داشت كه در بين دبيران و معلمان آن را پيدا نكرده بود. بخاطر همين هم دوستانم مرا به او معرفي كرده بودند كه رفتم و برايش بازي كردم. اين شهرت سبب شده بود كه تشويق شوم و به طور جدي به مطالعه تئاتر پرداختم. كتابي را به زحمت پيدا كردم به نام «هنر تئاتر» از عبدالحسين نوشين كه دور از چشم پدر و مادرم و در حاليكه يك چراغ كوچك در زير «جاجيم»(پارچه‌اي كه از پشم شتر و بز بافته و آن زمان به‌عنوان پتو استفاده مي‌كرديم) روشن كرده بودم، خواندم. اگر آنها مي‌فهميدند كه كتاب تئاتر مي‌خوانم خيلي ناراحت مي‌شدند، واويلا بود و اصلا اجازه اين كار را به من نمي‌دادند.
حضور دكتر شريعتي در مشهد بر شخصيت تئاتري من تاثير بسياري گذاشت
تئاتر را در زمان تحصيل در رشته زبان و ادبيات فارسي در دانشگاه مشهد ادامه دادم. در يكي از تئاترهاي دانشگاه به نام «قضاوت» نوشته برتولت برشت كه اجرا كرديم، دكتر شريعتي به عنوان مهمان براي ديدن تئاتر ما به دانشگاه آمده بود. زماني كه تئاتر تمام شد، يكي از دوستان به اتاق گريم آمد و گفت دكتر شريعتي مي‌خواهد تو را ببيند. تعجب كردم. وقتي به سالن رفتم، دكتر جلوي پاي من بلند شد و حاضران هم به احترام او از جا برخاستند. از من پرسيد كه اهل كجا هستم. وقتي گفتم بوشهري‌ام، دكتر گفت: «آفرين. تئاتر را بايد از شما بچه جاشوها ياد گرفت و مرا مورد تشويق قرار داد»
تا سال آخر دانشگاه، حدود 30 تئاتر بازي كرديم و حضور دكتر شريعتي در مشهد بر شخصيت تئاتري من تاثير بسياري گذاشت.
«بار ديگر ابوذر» و اجرا در حسينيه ارشاد
تا اينكه با رضا دانشور، يكي از دانشجويان دانشگاه مشهد كه سوادش به نسبه از من بيشتر بود، آشنا شدم. او در زمان دانشجويي پيشنهادي به من داد كه بسيار به دلم نشست. او نيز كه مانند من به دكتر شريعتي ارادت ويژه‌اي داشت، گفت مي‌خواهد كاري انجام دهد كه تاكنون در تئاترهاي دانشگاه هنوز اتفاق نيفتاده است. خيلي مشتاق بودم كه پيشنهادش را زودتر بشنوم و وقتي هم پيشنهادش را با من در ميان گذاشت، بسيار مشتاق‌تر شدم. او گفت كه مي‌خواهد تئاتري را اجرا كند كه فقط يك بازيگر دارد. و اين جز مواردي بود كه من هميشه دنبالش بودم يعني انجام‌دادن كارهاي «نو» خلاصه كه گفت يك بازيگر كه نقش ابوذر را ايفا كند و يك كارگردان براي اين تئاتر مي‌خواهد. در همان لحظه به او گفتم ابوذر كه منم و براي كارگرداني هم بهترين فرد «داريوش ارجمند» است. ارجمند موافقت خود را اعلام كرد و گفت‌: من حاضرم، اما ممكن است دانشجويان استقبال نكنند. با اين حال به او گفتم كه حرف بچه‌ها مهم نيست و مطمئن باش وقتي كاري خوب باشد، خوب هم ديده مي‌شود. خلاصه ما هر سه سراغ دكتر شريعتي رفتيم و به او اعلام كرديم كه مي‌خواهيم بر اساس ترجمه شما، ابوذر را اجرا كرده و روي صحنه ببريم. دكتر اولين سوالي كه پرسيد اين بود كه چه كسي قرار است نقش ابوذر را اجرا كند؟ ارجمند گفت: «صغيري» دكتر با تعجب گفت: «صغيري؟ نه نمي‌شود. ابوذر يك پيرمرد لاغر‌اندام است كه زجر بسيار ديده و به هيچ وجه نمي‌شود صغيري كه بسيار درشت‌اندام است، آن را بازي كند.» با اين‌حال بچه‌ها گفتند كه در كل مشهد هيچ كس جز صغيري نمي‌تواند اين نقش را ايفا كند و اين كار هركسي نيست و صغيري مي‌تواند با تكنيك بالاي خود اين ضعف ظاهري را بپوشاند خلاصه كه با اين اصرارها علي شريعتي گفت برويد تمرين كنيد و من شب قبل از اجراي اصلي براي ديدن تئاتر مي‌آيم و اگر تشخيص دادم كه صغيري مناسب اين نقش نيست همان لحظه بايد نفر ديگري را جايگزين كنيد. خلاصه امر، اين داستان با شرط سخت شريعتي ادامه پيدا كرد تا كار به اجراي خصوصي شب قبل از اجراي اصلي رسيد. در آن شب دكتر شريعتي حضور پيدا كرد و ما هم تئاتر «بار ديگر ابوذر» را روي صحنه برديم. شريعتي در كل لحظات اجرا ميخكوب ما بود تا كار تمام شد. همانجا بلند شد و و مرا بوسيد، رو به همه بچه ها كرد و گفت كه اين صغيري از همه شما بهتر است. قرار شد ما تئاتر را شب بعد روي صحنه ببريم. همانجا دكتر شريعتي قبل از اجراي تئاتر روي صحنه آمد و قرار شد لحظاتي را به سخنراني بپردازد و آنجا بود كه دكتر جمله‌اي را گفت كه من هيچ وقت فراموش نمي‌كنم. او رو به حاضران كرد و گفت: «تا‌كنون خيال مي‌كردم تنها كسي كه مي‌تواند مرا با تئاتر آشنا كند، سر لارنس اليويه است (شكسپيرين انگليسي)، اما شب گذشته يك بچه بوشهري به من گفت اشتباه مي‌كنيد! اينجا هم چنين اشخاصي داريم. اگر حرف من را باور نمي كنيد امشب بازي صغيري را ببينيد.» من كه پشت صحنه داشتم اين صحبت‌ها را مي شنيدم با تعجب رو به ارجمند كردم و گفتم منظورش كيست؟ گفت مگر چندتا صغيري داريم كه تئاتر كار مي‌كند؟ باورم نمي‌شد فردي چون شريعتي راجع به من اين‌گونه صحبت كند. با اين همه آن شب و شب‌هاي بعد تئاتر را روي صحنه برديم و چنان استقبالي هم از اين تئاتر شد كه در آن زمان بي‌نظير بود و با اينكه تئاتر ويژه دانشگاه بود باز هم افراد بسياري در سانس‌هاي مختلف به دانشگاه آمده و تئاتر ما را نگاه مي‌كردند. البته با اين همه استقبال باز هم من زماني تاثير واقعي آن را فهميدم كه به يك چلوكبابي معروف در مشهد رفته بودم و با تعدادي از دوستان دعوت كسي بوديم. وقتي غذا تمام شد، ميزبان رفت كه حساب كند. لحظاتي بعد اما با چهره‌اي متعجب برگشت و گفت: «كي پول را حساب كرده است؟» همه گفتند كه كار آنها نبوده، ولي باز اصرار كرد كه صاحب رستوران گفته حساب شده است! همگي با هم رفتيم كه بدانيم داستان چيست كه وقتي از او پرسيديم رو به من كرد و گفت: مگر مي‌شود من از ابوذر پول بگيرم؟ و آنجا بود كه فهميدم بازي من چه تاثيري روي مردم گذاشته است. باورتان نمي‌شود اما حتي سبزي‌فروشي‌ها يا تاكسي‌ها هم از من پول نمي‌گرفتند و من با تعجب مي‌پرسيدم، مگر شما هم تئاتر ما را ديده‌ايد؟ خلاصه كه اين تئاتر به شدت در مشهد معروف شد و به قول ما بوشهريها «پوكوند!»و باعث شد تا دانشگاه «آريامهر» آن زمان از ما براي اجرا دعوت كند. اما دكتر راضي نبود و ما هم به آنجا نرفتيم. چند وقتي از اين ماجرا گذشت و روزي با دوستان در جايي بودم كه يكي از هم دانشكده‌اي‌ها سراسيمه آمد و گفت كجايي صغيري كه دكتر شريعتي دنبالت مي‌گردد! هر چه از او پرسيدم كه داستان چيست او گفت فقط زود برو نزد دكتر شريعتي. وقتي به خانه دكتر در محتشمي كوهسنگي مشهد رفتم، دكتر به من گفت كه مشخصاتت را بده براي تهيه بليط هواپيما براي امشب چون بايد براي اجراي نمايش ابوذر در حسينيه ارشاد به تهران برويم.
خلاصه نمايش را در حسينيه ارشاد اجرا كرديم و استقبال بي‌نظيري هم از آن شد.
قلندرخونه، نمايشي با موضوع اعتراض كارگري است
بعد از اجراي «بار ديگر ابوذر» باتوجه به پيشينه‌اي من در تئاتر مذهبي داشتم، تشويق شدم كه به اين نوع از تئاتر به شكل جدي‌تري فكر كنم و از همانجا نيز طرح نمايش «قلندرخونه» در ذهن من كليد خورد. البته داستان ديگري هم در نوشتن اين نمايش تاثير زيادي داشت و آنهم كشته‌شدن يكي از دوستانم در حين تخليه بار از كشتي بود. او را خودم براي كار به دوستانم كه «ايجنت» كشتي بودند معرفي كرده بودم. يك روز يكي از جعبه‌هاي بار از ارتفاع زيادِ «خن» كشتي به روي او مي‌افتد و فوت مي‌كند. به قول بوشهري‌ها «ياري زدش». اين اتفاق باعث شد تا آن نمايش را كه به نوعي به اعتراض كارگري اشاره داشت، كار كنم.
نمايشنامه را نوشتم. در آن زمان بازيگران چنداني نداشتيم و من از افراد عادي كه حتي تا به حال نمايشي اجرا نكرده بودند استفاده كردم و به آنها نقش دادم. حدود سيزده يا چهاده نفر در اين نمايش بازي مي‌كردند. تمرينات ما در انباري در خيابان ليان كه الان به ساختمان ديگري تبديل شده است، شروع شد. قبل از تمرين به بچه‌ها گفتم كه اين نمايش يا نمره بيست مي‌گيرد و يا صفر. بين اين دو نمره، هيچ نمره ديگري پذيرفته نيست. بنابراين جوري بازي كنيد كه آقاي هنرمندان شويد. روزي ده دوازده ساعت تمرين مي‌كرديم و تمام هزينه‌هاي نمايش را نيز خودمان مي‌داديم. حتي بچه‌ها روزي 5 ريال به نوبت مي‌دادند و نصف قالب يخ مي‌گرفتيم براي تامين آب خنك. بعد از چند ماه تمرين آماده شديم و اولين اجرايمان را در جشن هنر شيراز انجام داديم. البته چون به شاه اطلاع داده بودند كه اين نمايش، نمايشي با محتواي اعتراض كارگري است براي ديدن نيامد اما همسر او اين نمايش را ديد و بسيار هم مورد توجهش قرار گرفت. بعد از آن به 16 فستيوال بين المللي دعوت شديم و بزرگان تئاتر دنيا مثل «الين استوارت»، «آندره شربان»، «فولكي نيوني»، «رابرت سروماگا» و ... نيز از آن تقدير كردند.
بعد از قلندرخونه، «محپلنگ» و يك نمايش طنز به نام «غم غريب قبله عالم» را ساختم. بعد از آن سال 70 نمايش«سرباز» را در جشنواره فجر تهران اجرا كردم كه با استقبال مخاطبان و منتقدان مواجه شد و بعد هم فقط نمايشنامه نوشتم تا حدود دو يا سه سال پيش كه به تشويق برخي از دوستان نمايشي را كه نويسنده آن خودم بودم آغاز كردم. برآورد هزينه هاي آن حدود 50 ميليون تومان بود كه خيلي ها قول دادند آن را تامين مي‌كنند. بيشتر از يك سال هم در مجتمع فرهنگي و هنري تمرين كرديم اما چون همانها كه وعده كمك داده بودند در ميانه راه تنهايمان گذاشته و هزينه‌ها هم زياد بود و من از پس تامين آن بر نمي‌آمدم، تمرينها رها شد.
تسلطم روي موسيقي تجربي است
موسيقي را نه به روش كلاسيك، بلكه با بصيرت و به صورت تجربي ياد گرفتم. و در حال حاضر ترانه‌هاي قديمي بوشهر را به خوبي مي‌شناسم. از سالهاي دور آنها را يا مي‌نوشتم و يا ضبط مي‌كردم. حتي در برخي از نمايش‌هايم نيز از آنها استفاده كردم. مثلا در نمايش قلندرخونه، آهنگ «چلچله باد شمال زير بال مِينار...» يا «واويلا يحياوِ...» را كه كسي زياد در آن زمان نشنيده بود اما از آنجايي كه از روي علاقه آنها را ياد گرفته بودم در نمايشهايم استفاده كردم و بعد از آن بيشتر سر زبانها افتاد. شنيدن نواها، نغمه‌ها و آهنگهاي بومي و محلي در مراسم‌ مختلف را از همان زمان بچگي دوست داشتم. خانه ما نزديك قبرستان شكري بود و مرتب به قبرستان مي‌رفتم تا نوحه‌هاي عزاداري را بشنوم.
بي علاقگي مديران ما به هنر و به ويژه تئاتر
هرچند كه در همه حوزه‌هاي فرهنگي و هنري تسلط ندارم اما به عنوان كسي كه تئاتر را خيلي خوب مي‌شناسد، مي‌گويم كه وضعيت تئاتر ما اصلا خوب نيست و اين مساله هم برمي‌گردد به مديراني كه متولي فرهنگ و هنر هستند و ديگر مديراني كه به نوعي با اين حوزه مرتبطند و چندان اعتمادي به تئاتر ندارند. نتيجه آن هم همين مي‌شود كه مي‌بينيد. علي‌رغم شعارهايي كه در رثاي هنر از سوي مديران سر داده مي‌شود، كمترين حمايت مالي در اين حوزه وجود ندارد. حمايت آنها تنها حمايت زباني است و در عمل كارنامه آنها خالي است. هنرمندان براي توليد اثر هنري باكيفيت، نيازمند پشتوانه مالي هستند. درست است كه هنر و خلاقيت هنرمند شرطي اساسي در اين ارتباط است اما كافي نيست و شرط لازم آن، بودجه‌ايست كه بايد به آنها اختصاص داده شود. مثلا شنيده ام وزارت نفت و به طور خاص منطقه ويژه انرژي پارس جنوبي متعهد شده است كه در صورت تأييد مسئولان اصلي استان و معرفي هنرمند واجد شرايط هزينه ي لازم جهت اجراي يك اثر هنري را بپردازد. حالا يا ما واجد شرايط نيستيم يا اين توافق فراموش شده است. در اين ميان ياد نكردن از يك مسئول جوان استان را سخت بي‌انصافي مي دانم. اين مدير جوان هنردوست كسي نيست جز مهندس اميد پارسايي فر كه هميشه از هنرمندان و به خصوص پيشكسوتاني مثل اينجانب حمايت كرده است. چه آن زمان كه در شهرداري بود و چه حالا كه رئيس حوزه هنري استان بوشهر است.
صغيري را فقط براي گرفتن عكس يادگاري مي‌خواهند/ درآمد ماهيانه‌ام كمتر از پانصدهزار تومان است
شما ببينيد در حال حاضر من به عنوان يك هنرمند پيشكسوت كه به قول خيلي‌ها براي استانم افتخار كسب كرده‌ام و حتي به من مدرك درجه يك هنري را داده‌اند در چه وضعيتي زندگي مي‌كنم. شما حتي نمي‌توانيد حدس بزنيد كه درآمد ماهيانه من چقدر است؛ كمتر از پانصدهزار تومان! من همه زندگي‌ام را فداي هنر تئاتر كردم اما الان تنها اسمي از من مانده است. ايرج صغيري را فقط براي عكس هاي سلفي مي‌خواهند.
درد بزرگ عقب‌افتادگي جوانان ما كتاب نخواندن است
اين آرزو به دل من ماند، كه اين در باز شود و كسي وارد شود و به خودم بگويم، «اين همان كسي است كه مي‌تواند آينده درخشاني در هنر تئاتر داشته باشد و جاي پيشكسوتاني مثل ما را در سالهاي آينده بگيرد. (اين مطلب را چند بار-آن هم با درد- براي هنرمندان بوشهري تكرار كرده‌ام.)» مي‌دانيد چرا؟ چون جوانان ما تنبل شده‌اند. مطالعه نمي‌كنند، از كتاب‌خواندن فاصله گرفته‌اند و دانش خود را بالا نمي‌برند. اولين و اساسي‌ترين شرط پيشرفت جوانان، تنها و تنها افزايش سطح دانش آن هم با مطالعه و كتاب خواندن است. اسباب بزرگي، دانش است. فكر اين كه بدون كتاب خواندن به جايي برسي از مخيّله خود دور كنيد. بزرگي و بزرگواري هزينه دارد. هر چه شخصيت‌هاي بزرگوار را مي‌شناسي همه بدون استثناء يه اعتبار دانش و سواد خود به اينجا رسيده اند. بدون كتاب خواندن «نمي‌شود ... ممكن نيست ... فكرش را هم نكنيد ... حتي اگر در هوش و زيركي سلطان باشيد.»
7212/6045** خبرنگار: عبدالصمد شهرياري ** انتشار دهنده: اكبر اقبال مجرد