۵ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۱۹
کد خبر: 82775995
T T
۰ نفر

صبحدم غم بم ...

۵ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۱۹
کد خبر: 82775995
صبحدم غم بم ...

كرمان - ایرنا - سو سوی نور خورشید دی ماه از لابه لای نخل ها و شاخ و برگ درختان بم یادآور غمی سنگین در صبحگاه ماتم زده پنجم دی ماه 1382 است.

به گزارش ایرنا، محدثه زنی 40 ساله است كه حالا پس از گذشت 14 سال، تنها دلخوشی اش مرور خاطره های چهار گمشده اش در زمین لرزه 14 سال قبل بم است.
صدای محدثه در آن سوی تلفن آرام و متین به گوش می رسد، آنچنان كه می شد فهمید او سالها سنگ صبور غم بم بوده است.
بعد از سلام و احوال پرسی از او خواستم از خودش بگوید از سپیده دم غمزده بم، همان پنجمین روز دی ماه سال 1382 كه خورشید بم در غم طلوع كرد و شیشه عمر بیش از 40 هزار نفر شكست.
محدثه از ته دل آه سردی كشید و آرام شروع به سخن گفتن كرد او مصمم از خاطره های تلخ زلزله بم با من سخن گفت.
شب سردی بود، بچه ها را حمام كردم و لباس پوشاندم، انگشتر و النگوهای فاطمه و محبوبه را دست شان كردم و برای رفتن به مهمانی آماده شدیم.
وی ادامه داد: پسرم میثم كلاس پنجم دبستان بود، فاطمه هم كلاس دومی بود و محبوبه عزیزم چهار سال و نیم داشت، یادم می آید آن شب پیش از مهمانی رفتن بچه ها سراغ پدربزرگ و مادر بزرگ شان رفتند و حسابی آنها را بوسیدند و خداحافظی كردند، برایم خیلی تعجب آور بود هیچ وقت بچه ها برای رفتن به مهمانی چند ساعته این طور خداحافظی نكرده بودند.
سوار ماشین شدیم و به سمت خانه یكی از دوستانمان حركت كردیم، آن شب چندین بار زمین لرزید، حدود ساعت 11 بود كه به خانه خودمان برگشتیم و از ترس زمین لرزه همه كنار هم خوابیدیم، حوالی ساعت 2 بود كه زلزله آمد، سراسیمه از جا بلند شدیم خواستم بچه ها را بیرون ببرم اما همسرم گفت به احتمال زیاد جای دیگری زلزله آمده و اینجا را هم تكان داده است، من هم قانع شدم و كنار محبوبه خوابیدم.
اذان صبح بود برای خواندن نماز بیدار شدم، وضو گرفتم و می خواستم برای نماز آماده شوم كه ناگهان صدایی مهیب خانه را فرا گرفت، ناخودآگاه فریاد زدم و دست محبوبه و فاطمه را گرفتم و به سمت در دویدم، اما انگار مهلتی نداشتم، ناگهان به سمت در پرت شدم و دست دخترهایم از دستم جدا شد.
لحظه ای بعد آوار سنگینی را روی بدنم احساس كردم، به حالت سجده روی زمین افتاده بودم، نفسم بند آمده بود، صدای میثم، فاطمه و محبوبه را می شنیدم كه صدایم می كردند 'مامان كمك'، 'مامان دارم خفه میشم'، 'مامان كجایی'، نمی توانستم حرف بزنم فقط خوشحال بودم كه بچه هایم زنده هستند.
كمی بعد دیگر صدای بچه ها را نمی شنیدم، اول فكر می كردم قیامت شده نمی دانم، یادم است تا اذان ظهر كه صدای پای برخی افراد را بالای سرم شنیدم، هزار بار از خدا آرزوی نجات یا مرگ كردم.
لحظه های سختی بود، نفس هایم به شماره افتاده بود، خاك نمی گذاشت نفس بكشم، اما آهسته ناله می كردم تا شاید افرادی كه آن بالا هستند صدایم را بشنوند.
پسر خاله و برادر همسرم، سرشان را روی خاك ها می گذاشتند تا صدای مرا بشنوند و سرانجام بعد از مدتی جای دقیق مرا پیدا كردند و كم كم خاك و آوار را از روی من برداشتند.
به محض اینكه خاك و سنگ ها از روی سرم برداشته شد سو سوی نور خورشید یادم انداخت كجا هستم، چشمانم را چرخاندم و با ناله سراغ فرزندانم را گرفتم.
چشمهایم ورم كرده بود، درست نمی توانستم چیزی را ببینم، ناگهان كمی آنسوتر در نزدیكی خودم فاطمه را دیدم، آرام خوابیده بود، لبهایش سیاه شده بود و صورتش زرد.
محبوبه عزیزم هم سمت راستم افتاده بود، پسر خاله و پسر همسایمان دست هایم را آرام آرام از زیر آوار در آوردند هنوز نیم تنه ام زیر آوار بود، دستهایم كرخ شده بود، همه قدرتم را جمع كردم و دستم را به سمت محبوبه دراز كردم بدنش گرم بود و نبضش می زد، خوشحال شدم او زنده بود، اطرافیانی كه دور و برم ایستاده بودند به می گفتند نگران نباش بچه ها بیهوش شده اند.
میثم هم كمی آنطرف تر افتاده بود به زحمت دستم را به بدن فاطمه رساندم او هم گرم بود.
كم كم مرا از زیر آوار بیرون آوردند.
كمی بعد همسرم را هم از زیر آوار بیرون آوردند او هم آرام خوابیده بود، چند نفر از همسایه ها از راه رسیدند، شنیدم كه می گفتند فقط محدثه زنده است، بچه ها و شوهرش مرده اند، صدای همسایه ها در گوشم وز وز صدا كرد، سرم گیج رفت و تا چند لحظه متوجه چیزی نشدم.
ناگهان عموی همسرم از راه رسید وقتی شرایط ما را دید بر سرش كوفت و زار زار بانگ برآورد.
او پس از مدتی محبوبه، فاطمه و میثم و همسرم را در عقب وانت بار گذاشت و ما را هم در ماشینی دیگر سوار كرد و به راه افتادیم.
تمام طول مسیر با اینكه همه گفتند كه بچه ها و همسرم مرده اند اما نگرانشان بودم و دنبال فرصتی بودم كه آنها را به بیمارستان برسانم.
چند ساعت در ترافیك شهر بم تا روستا معطل ماندیم، تمام شهر غرق خاك و خون بود تا هر جا چشم كار می كرد كشته و زخمی می دیدی، صحرای محشر بود باور اینكه چه اتفاقی افتاده برایم دشوار بود.
نزدیك اذان مغرب به روستایی در حومه بم رسیدیم، مرا از ماشین پیاده كردند من كه پایم زیر آوار شكسته بود قدرت حركت و رفتن به سمت وانت باری كه فرزندان و همسرم در آن بودند را نداشتم.
صدایم بالا نمی آمد، فقط ناله می كردم و اشك می ریختم، وقتی به حیات خانه خاله ام وارد شدم همه به سمت ما آمدند، صدای ناله و گریه بود كه فضا را فرا گرفته بود.
خدایا اینجا چه خبر است! بچه هایم كجا هستند... من خودم دستشان را گرفتم آنها زنده بودند اما كسی حرفم را نمی شنید.
ساعت نزدیك هشت شب بود... پدر و مادرم كه در كرمان ساكن بودند از راه رسیدند مادرم كه علاقه شدیدی به بچه ها داشت به محض اینكه رسید سراغ شان را گرفت، من با چشمانی اشكبار فقط گریه كردم و بر سر و صورت می زدم، كمی بعد مادرم متوجه وانت بار كنار حیاط شد به سمت ماشین رفت همسر و بچه هایم آنجا در سرمای دی ماه بم خوابیده بودند مادرم فریادی كشید و از هوش رفت.
حوالی ساعت 2 بعد از نیمه شب بود كه عموی همسرم و برخی دیگر برای دفن همسر، فرزندان و سه نفر دیگر از اقوام بیرون رفتند.
ناله زدم و اشك ریختم خدایا بچه هایم را كجا می برند، بر سر و سینه می زدم این چه مصیبت و سرنوشتی است... چرا كسی صدایم را نمی شنود!
نزدیك صبح بود كه عموی همسرم و بقیه برگشتند همه گریه می كردند فقط صدای گریه از خانه بلند می شد وای مصیبت دردناكی بود با اینكه همه اتفاق ها مثل فیلم از جلوی چشمانم می گذشت اما هنوز بدبختیم را باور نداشتم.
آن شب به تلخی و سیاهی مرگ گذشت و صبح روز بعد خواهر، برادر و دایی و دختر دایی ام خودشان را به ما رساندند.
ثانیه های آن روزها خیلی سخت از كنار هم رد می شدند همه داغدار بودند هر لحظه خبر می رسید كه فلانی هم مرده ما كه حالا حدود 450 نفر از اقوام خود را در زلزله از دست داده بودیم شانه ای برای گریه كردن نداشتیم همه بر زانوهایشان تكیه كرده و اشك می ریختند.
هفت روز از پنجم دی ماه زمان دردناك و غم بزرگ بم گذشت حالا هفتمین روز داغی بود كه بر دلمان نشسته بود و باید طبق رسم بر سر مزار عزیزانمان می رفتیم.
من حال خودم را نمی فهمیدم مرا كجا می بردند مگر چه شده بود؟ بچه هایم كجا هستند؟ وقتی به قبرستان رسیدم عموی همسرم جای دفن اعضای خانواده ام را به من نشان داد، محبوبه كوچكم، میثم عزیزم، فاطمه دختر فهمیده ام و همسر عزیزتر از جانم...
خودم را روی مزار خانواده ام انداختم و دیگر...
بیهوش شده بودم نای نفس كشیدن نداشتم من هنوز رفتن شان را باور نداشتم جای خالی و نبودشان نفسم را بند آورده بود.
پدر و مادرم مرا با خود به كرمان بردند اما نمی توانستم نبودن خانواده ام را فراموش كنم بعد از مدتی متوجه بارداریم شدم اما گریه ها و بیقراری های من موجب شد بعد از پنج ماه او را هم از دست بدهم.
حدود 2 سال صدای در خانه مرا به شوق دیدار فرزندان و همسرم به سمت در می كشاند.
پس از آن با اصرار خانواده ام نزدیك 9 سال زیر نظر روانپزشك، داروی اعصاب مصرف كردم.
نمی توانستم نبودن خانواده ام را بپذیرم تا اینكه یك شب خواب دیدم، فاطمه و محبوبه چادر نماز پوشیده اند و 2 طرف من ایستاده و از من خواستند كه با آنها نماز بخوانم و از صبح روز بعد پس از چند ماهی دوباره نماز خواندن را آغاز كردم.
اكنون هر صبح جمعه كه برای خواندن نماز صبح از خواب بیدار می شوم به یاد آن روز تلخ می افتم و دوباره همه چیز برایم زنده می شود.
دی كه می رسد غم عجیبی دلم را می گیرد و خاطره زلزله بم و اتفاق های ناگوار آن برایم تداعی می شود.
همیشه خواب بچه ها و همسرم را می بینم بارها این خواب را دیده ام بچه ها و همسرم در یك ماشین نشسته اند و مرا هم دعوت می كنند تا با آنها به كربلا بروم اما من فقط می توانم تا كنار ماشین بروم.
گاهی خواب محبوبه را می بینم كه با عروسكش بازی می كند و می گوید 'مامان برایم قصه بگو'
صدای محبوبه هنوز در گوشم می پیچد 'مامان' و من می گویم جان مامان...
خیلی اوقات خواب می بینم بچه ها را به پارك برده ام و آنها سرگرم بازی و شادی هستند فردای آن روز كه از خواب بیدار می شوم دلتنگیم برای خانواده ام بیشتر می شود.
محدثه آهی كشید و گفت: من چند روز پیش از آمدن پنجم دی در تدارك این روز هستم تا به بهشت زهرای بم بروم و زمانی را كنار خانواده ام بگذرانم.
وی كه حالا مادرش را نیز از دست داده است با پدرش زندگی می كند و تنها خواسته اش یافتن شغل مناسب است تا خودش را با كار سرگرم كند و بتواند هزینه داروهای پدرش را تامین كند.
محدثه مشت نمونه خروار ماتم بم در آن شب غمزده است كه البته حالا با امید به خدا و كمك مسئولان به صبحدم امید تبدیل شده است.
مصاحبه ام كه تمام شد، بغض سنگینی گلویم را می فشارد، شاید این روزها كه زلزله پیاپی استان كرمان را تكان می دهد و ترس از زمین لرزه ها و مراقبت از فرزندانم در این بحبوحه بیشتر می توانست مرا با درد محدثه همراه كند.
كمی بعد هنگام نوشتن گزارش اشك پهنای صورتم را گرفته بود كه صدای پیامك تلفن همراهم مرا به خود آورد، محدثه بود او دست نوشته ای را با عنوان 'در سوگ فرزندانم' برایم پیامك كرد.
'به نام خدایی كه بوده و هست و خواهد بود، آنها كه سفر كردند بر برج بهشت لانه كردند'
خبرنگار و انتشار دهنده: نجمه حسنی**
3029